کیارادکیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

این روزهای مامانی و کیاراد

فردا سوم اردیبهشت ماه ، روزی که برای من توی تقویم زندیگیم یادآور یکی از قشنگترین روزهای عمرم شده و هرسال با اومدن این روز بهانه ای میشه برای مرور قشنگترین خاطره هام .... پارسال در چنین لحظاتی آخرین ساعاتی بود که کیاراد توی وجود مامانی لونه کرده بود و مامانی از شوق فردا و دیدن یه کوچولوی دوست داشتنی که قراربود بشه زندگی من و بابایی زیاد نخوابیده بود .....وبالاخره این روز زیبای بهاری رسید و کیاراد من با تولدش همه روزهای زندگی عاشقانه من و بابایی را بهاری کرد.... باور نمیکنم که یک سال گذشته این قدر که خاطرات اون روزها برایم روشن و شیرین است که پنداری همین دیروز بود که اولین بار چهره معصوم و زیبا و دوست داشتنی این فرشته کوچولو را دیدم و نگرا...
3 ارديبهشت 1392

طالع بینی سال تولد کیاراد من

مدتی بود فکر میکردم وقتی بزرگتر شدی و خودت تونستی به وبلاگت سر بزنی به غیر از خوندن خاطرات قشنگت که مطمئنم از خوندنشون لذت زیادی میبری (مامانی بیصبرانه منتظر اون روز..) مطالب دیگه ای هم بنویسم که بتونه بیشتر سرگرمت بکنه و واست مفید باشه بنابراین تصمیم گرفتم که یه موضوع جدید به موضوعات وبلاگت به نام " دانستنیهایی برای پسرم " اضافه کنم و توی اون مطالبی را که فکر میکنم  واست میتونه جالب و مفید باشه بنویسم ،امیدوارم که دوست داشته باشی ، یادت نره حتما به مامانی بگو که دوست داری یانه ! مامان منتظر اون روز میمونه پسر بهترینم.......... اولین مطلب برای شروع یه مطلب در مورد اینکه چرا سالهای مختلف را به نام بعضی حیوانات نام گذاری میکن...
23 فروردين 1392

روزهای نوروزی ما

 بیست و دو روز از سال 92 هم گذشت ،چقدر زمان زود میگذره انگار همین دیروز بود که در تکاپوی رسیدن سال نو و نوروز بودیم ،با اینکه روزهای پر خاطره و خوبی را پشت سر گذاشته ایم ولی من اینقدر درگیری فکری بابت اسباب کشی و جابه جایی منزل داشتم که انگار چیزی از عید نفهمیدم شاید به خاطر این بوده که امسال فقط پنج روز پایانی عید را اصفهان بودیم و اینقدر دائم در رفت و آمد بودیم که الان که برگشتم احساس میکنم زمان زیادی از دیدن عزیزانم گذشته و یه حس دلتنگی همراه با بغض همه وجودم را گرفته و فقط و فقط روزها را میشمارم تا دوباره به دیدن عزیزانم بریم ...آرزو دارم هر چه زودتر این فاصله ها کوتاه بشه چون دیگه از فراق و دلتنگی خسته شدم....
22 فروردين 1392

اولین نوروز کیاراد من

لحظه تحویل سال 1392 هجري شمسی ساعت 14 و 31 دقیقه و 56 ثانیه روز چهارشنبه 30 اسفند 1391 مطابق 8 جماديالاولی 1434 هجري قمري و 20 مارس 2013 میلادي اولین نوروز کنار هم امسال اولین نوروزی بود که پسرم شما کنار من و بابایی بودی و شاید یکی از قشنگترین نوروزهای زندگی من بود ، امیدوارم که نوروزهای زیادی را کنار هم همراه با سلامتی عزیزانمان داشته باشیم و آرزو میکنم که همه کسانی که دوستمون دارند و دوستشون داریم و قلبمون برای اونها میتپه به آرزوهای قشنگشون برسند... نوروز امسال خاله راحله و عمو احمد و شیدا هم کنار ما بودند و با وجود اسباب کشی و جابه جایی وسایل و کار زیادی که داشتیم شیدا جون یه سفره هفت سین کوچولو چید ،با وجود اینکه خیلی ...
21 فروردين 1392

یه پایان سال پر مشغله

 روزهای پایانی سال 91 امروز بیستم فروردین سال نود و دو ، و من بعداز تقریبا یک ماه، دوباره برای نوشتن خاطراتمون اومدم تا با انرژی مضاعف روزهای خوب با هم بودنمون را برای پر کردن شیرینی گوشه ای ازلحظه های روزهای آینده به یادگار بنویسم تا شاید در آینده از خواندن آنها روزهایمان به یاد امروز لذت بخش تر و شیرین ترین روزهای عمرمان باشد و شادی و شیرینی همیشه در قلب زندگی رویاییمان در جریان باشد............. روزهای پایان سال 91 روزهای خیلی پر کاری داشتیم ، از دو ماه قبل قرار بود که اسباب کشی کنیم ولی به دلیل اینکه خونه آماده نبود اسباب کشی دقیقا به روزهای پایانی  رسید و من و بابایی دست تنها بایک پسر چسبونک می...
20 فروردين 1392

یه پسر خوب و اولین سفر دریایی

یکی از اون روزهای خوب دیروز بابایی باید میرفت دانشگاه ،من پیشنهاد دادم که من و شما هم با بابایی بریم و در مدتی که بابایی سرکلاس هست ما مشغول خرید بشیم چون خیلی وقت بود دلم برای یه بازار رفتن حسابی تنگ شده بود ...بابایی مهربون هم قبول کرد برای همین صبح زود از خواب بیدار شدیم و سه تایی راهی قشم شدیم  مثل همیشه داخل ماشین کلی بهمون خوش گذشت و شما آواز میخوندی و من و بابایی لذت میبردیم ... بابایی رفت سر کلاس و ماشین را هم واسه ماگذاشت و ما با هم به خرید رفتیم و برای رفع خستگی به ماشین پناه میاوردیم ،مدتها بود که برای خرید به این شکل از خونه بیرون نیومده بودم و در این مدتی که پسرم بدنیا اومدی بیشتر اوقات که توی خونه هستم و برای خر...
25 اسفند 1391

این روزهای ما

چسبونک من امسال ما به جای خانه تکانی مجبور به تعویض خانه و اسباب کشی شدیم و با وجود این وروجک شیطون که مامانی اسمشو چسبونک مامان گذاشته اسباب کشی برای خودش داستانی شده ... با بابایی قرار گذاشتیم که چون فاصله دو تاخونه از هم زیاد نیست اول کمی وسایل کوچک را ببریم و توی خونه جدید سرجای خودش بگذاریم و بعد وسایل بزرگ را تا زیاد اذیت نشیم ولی این طور که معلوم مامانی همچنان باید فقط و فقط بچه داری کنه چون چسبونک مامان این روزها بیش از اندازه به مامانی وابسته شده و اصلا اجازه نمیده مامانی کاری بکنه و بابایی مجبور تنهایی وسایل جابه جا کنه و مامانی چسبونک به بغل فقط باید نگاه کنه.... البته سعی میکنیم یه مواقعی برای جابه جایی وسایل ...
21 اسفند 1391

کیاراد من راه میره...

راه رفتن کیاراد من این روزها پسرم ، پس از تمرینات زیادی که برای راه رفتن انجام دادی میتونی خیلی بهتر از قبل راه بری البته هنوز زیاد زمین میخوری ولی در بیشتر از مواقع ترجیح میدی به جای چهار دست و پا ،راه بری و قدمهات را محکمتر روی زمین میگذاری و دائما  از این سمت اتاق به اون سمت میری و کلی از این بابت خوشحال هستی و من و بابایی هم دو چندان ذوق میکنیم و خوشحالیم..... همیشه دوست داشتم تا عید نوروز بتونی راه بری و مامان عفت جون میگفت من قول میدم که این گل پسر زرنگ حتما تا قبل از نوروز راه بیفته و حالا پسر گلم وقتی هنوز یازده ماهت تموم نشده میتونی راه بری البته هنوز کمی تمرین نیاز داری تا خوب خوب بتونی راه بری ولی خوشحالم که ر...
21 اسفند 1391

مدلهای مختلف خوابیدن کیاراد

پسرم خدای مهربون ما، بچه های خوب و خیلی دوست داره وقتی که از آسمون بارون میاد ،براشون خوابهای رنگی میاره وقتی که تو خواب میخندی میدونم ،یه فرشته داره نازت میکنه یه فرشته که شبیه خودته ،خودش و محرم رازت میکنه   چند وقتی بود که شبها اصلا خوب نمیخوابیدی ،دائم بیدار میشدی و گریه میکردی البته به محض شیر خوردن دوباره به خواب میرفتی، به نظر میرسید که خواب دیده باشی از همه جالب تر این بود که به محض این که بیدار میشدی با همون چشمهای بسته و پر از خواب از جات بلند میشدی و میخواستی که به لبه بالایی تخت بایستی،حالا دیگه شبها به غیر از یکی دوباری که برای خوردن شیر بیدار میشی که اون هم با تکون های زیادی که میخور...
14 اسفند 1391