کیارادکیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

اولین قدم های کیاراد من

این روزها پسرم سخت مشغول تمرین راه رفتن هستی ، دقیقا از وقتی که وارد ماه یازدهم شدی تمرینات راه رفتنت را شروع کردی ، روزهای اول یک یا دو قدم بیشتر نمیرفتی ولی الان پنج ،شش قدمی راه میری و بعد به زمین میفتی ولی دوباره دستت را به جایی میگیری و به کارت ادامه میدی ...الهی مامان فدای پشت کارت بشه برات مینویسم تا بدونی صدها بار به زمین خوردی ولی باز هم مصمم تر از قبل بلند شدی وهر بار بیشتر و محکمتر از قبل با پاهای کوچولوت قدم برداشتی....پسرنازنین مامان قول بده در آینده در رسیدن به اهدافت همین طوری پشت کار داشته باشی و از شکست نترسی و مصمم فقط و فقط به رسیدن به هدف فکر کنی....  ببخشید که عکس کیفیت نداره در اولین فرصت ...
12 اسفند 1391

یک روز خوب دیگه

من وبابایی قرار گذاشتیم که تا وقتی که هوا هنوز خیلی گرم نشده هر جمعه برای تفریح یه جایی بریم تا پسرخوشگلمون حسابی لذت ببره ، طبق همین قرار هم دیروز جمعه رفتیم کوه البته این کوه با همه کوها فرق میکنه چون بالای اون یه منطقه حفاظت شده است و تا بالای آن مسیری برای رفتن با ماشین هست ، بنابراین میتونم بگم به جای کوهنوردی و پیاده روی دیروز ماشینمون حسابی کوهنوردی کرد ...   دیروز روز خوبی بود و حسابی خوش گذشت خصوصا اینکه از زمانی که سوار ماشین شدیم کیاراد جونم برای ما آواز "دد ، دد " را میخوند البته نمیدونم که معنای دد را میدونه یا نه ولی مطمئنم که از خوشحالی بود که این آواز را میخونه...الهی مامان فدای صدای قشنگت بشه ... با...
5 اسفند 1391

یک روز خوب

کیاراد و ساحل دریا جمعه صبح برای دومین بار با کیاراد جونم به کنار دریا رفتیم ، واین قدر پسر خوشگلم از تفریح و بیرون رفتن خوشحال و شاد میشه که کلی به من و بابایی خوش میگذره و از این که با هم هستیم لذت میبریم .   اصلا فکر نمیکردم که پسرم الان از بازی با ماسه ها لذت ببره ، ولی مثل اینکه اشتباه میکردم و این بازی را خیلی دوست داشت باید یادم باشه دفعه بعد لباس و اسباب بازی براش ببرم تا بتونه خوب بازی کنه ...   وقتی خوشحال هستی و میخندی انگار تمام دنیا مال منه و من خوشبخت ترین فرد زمینم...   کیاراد و پارک بعد از اینکه بازی با ماسه ها تمام شد رفتیم پارک تا کمی سه نفری قدم بز...
29 بهمن 1391

اولین سفر دو نفره با مامانی

چند هفته پیش دایی رسول دو باره مثل همیشه زنگ زده بود و معلوم بود که حسابی دلش برای کیاراد جونم تنگ شده و از این تعمیرات اساسی پالایشگاه که مانع رفتن ما به اصفهان شده دل پری داره ، وقتی تلفن را قطع کردم این قدر دلتنگ شدم که بابایی گفت درسته من نمیتونم مرخصی بگیرم ولی اگر دوست دارید میتونید چند روزی شما به اصفهان برید این طوری هم شما آب و هوایی عوض میکنید و هم دلتنگیهاتون کمتر میشه با این که خیلی دوست نداشتم که بدون بابایی به اصفهان بریم ولی میدونستم که با وجود این اوورهال که در پیش است روزهای تنهایی سختی با کیاراد در خانه خواهیم داشت ، خلاصه با کلی دو دلی تصمیم گرفتیم که دوتایی با گل پسرم به اصفهان بریم ودر اولین فرصت اقدام به خرید بلیط کردیم...
25 بهمن 1391

اولین کوتاهی مو

پسرم موهاش کمی نامرتب و بلند شده بود و گاهی اوقات به چشمش میرفت و اونو اذیت میکرد به طوری که وقتی اصفهان بودیم خاله رعنا مثل دختر کوچولوها گیره به سرش میزد تا موهاش داخل چشمش نره ... برای همین وقتی که اصفهان بودیم روز هجدهم بهمن یعنی وقتی که پسرم دقیقا نه ماه و نیمه شده بود برای اولین بار او را به آرایشگاه کودک بردیم و موهای قشنگش را کوتاه کردیم . یه روز بعد ازظهر به همراه خاله راحله و عمواحمد راهی آرایشگاه شدیم البته طبق معمول همیشه وقتی سوار ماشین شدیم کیاراد به خواب رفت ،آقای آرایشگر گفت اشکالی نداره توی خواب در بغل خودتون موهاش را کوتاه میکنم و شروع به کوتاه کردن موهای قشنگ پسرم کرد...   آقای آرایشگر ماشین ا...
25 بهمن 1391

اولین مطلب بابائی

سلام بابایی تو الان تقریبا ده ماهت شده و من اولین مطلب را برات مینویسم البته به خاطر گرفتاری کار و درس نتونستم زودتر برات مطلبی بنویسم . الان که این مطلب را مینویسم تو با مامانی به اصفهان رفتی و من دلم برات خیلی تنگ شده و با آخرین عکست توی گوشیم یادت میکنم. خیلی دو ست دارم جیگر چینگول رادم ،بوس بوس
16 بهمن 1391

کیاراد و دریا

مدتهاست که بابایی درگیر تعمیرات اساسی پالایشگاه یا همون اوورهال هستند و جمعه ها هم باید بره سرکار و من و کیاراد دیگه از تنهایی حسابی خسته شدیم خصوصا این ماه که فصل امتحانات بابایی هم بود و وقتی به خونه میومد تازه باید درس میخوند ولی بالاخره امتحانات این ترم هم تموم شد ، جمعه ظهر بابایی کلی مارا خوشحال کرد و ظهر به خونه اومد و بعد از خوردن ناهار سه تایی رفتیم کنار دریا ، این اولین باری بود که پسرم از وقتی که دیگه همه چیز را متوجه میشه به کنار دریا رفته بودیم چون این مدت هم بابایی درگیر کار بود هم هر موقع هم میرفتیم شب بود و برای پسرم جذابیتی نداشت ولی این دفعه خیلی خوش گذشت و دائم نگاهش به اطراف بود وسعی میکرد چیزی را...
8 بهمن 1391

قصه دندونهای کیاراد

دو دندون اول پسری دقیقا وقتی که کیاراد ٦ ماهه شد به صورت کاملا غیر منتظره مامانی را خوشحال کردند، یه روز ظهر که کنار هم دراز کشیده بودیم و کیاراد مشغول بازی هر روزه یعنی بازی با دستهای مامانی بود یه دفعه دست مامانی را به طرف دهنش برد و مامانی را متوجه یه دندون کوچولویی که تازه سرشو از اون لثه قشنگش بیرون زده بود کرد کلی ذوق کردم و بوسیدمش که خودش با اون دستهای کوچولوش دندون کوچولو را به من نشون داده بود مامانی هم فوری به مامان عفت جون زنگ زد و اونا در خوشحالی خودش سهیم کرد .آخه کیاراد من اصلا برای در آوردن دندونهاش مامانی را اذیت نکرد البته یه نشانه هایی داشت که برای دندونهای بعدی تجربه شد و قبل از اینکه بیرون بزنند مامانی متوجه میشد که...
27 دی 1391