کیارادکیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

باغ وحش اصفهان...

خیلی وقت بود که قرار بود وقتی به اصفهان میریم شما را به باغ وحش ببریم ولی هربار نمیشد البته یکبار هم رفتیم که تعطیل بود ولی بالاخره اینبار موفق شدیم که شما را به باغ وحش ببریم هر چند باغ وحش اصفهان کامل نیست و خیلی از حیوانات را نداره ولی خب دیدن همین حیواناتی هم که اونجا بود واسه شما خالی از لطف نبود... گراز که صداش واست جالب بود.... شترمرغ که از اینکه اینطوری نگاهت میکردند خوشت اومده بود و باهاشون حرف میزدی... شترها را هم خیلی دوست داشتی و کلی باهاشون حرف زدی و موقع رفتن هم ازشون خداحافظی میکردی اینجا هم قفس گرگها بود که یه کم ترسناک بودند... البته اقا شیر وحشتناک هم داخل خونه اش مشغول خوردن غذا بود و ه...
9 مرداد 1395

کلاس ژیمناستیک

توی شهرکی که ما زندگی میکنیم کلاسهای آموزشی و ورزشی واسه سن شما نیست چند تایی هم که هست از لحاظ کیفیت بسیار در سطح پایینی هستند و از این بابت مامان رویا واقعا افسردگی گرفته ... تابستانها هم که مهدکودک تعطیله واسه همین دوست داشتم یه کلاسی میتونستی بری تا کمی سرگرم بشی ...هر چند در هفته سه روز همراه بابا کورش به استخر میری و خیلی دوست داری و چیزهایی هم یاد گرفتی ولی خب هنوز آموزشی واسه شما ندارند و هر چی هم یاد گرفتی بابا بهت آموزش داده ... بنابراین تنها کلاسی که فعلا میتونستی بری کلاس ژیمناستیک بود ...البته تقریبا پنج جلسه ای رفتی و به اصفهان رفتیم و سه هفته ای بین کلاست وقفه افتاد و حالا که از اصفهان برگشتیم دیگه دوست نداری بری و دلایلی ...
1 مرداد 1395

داستان کوتاه کیاراد من...

چند شب پیش توی یک گروهی که جهت آشنایی با انتخاب بهترین کتابها واسه کودکان و نوجوانان هست تمرینی گذاشته بود که من و شما با هم انجام دادیم و کلی من لذت بردم ... داستان از این قرار بود ... با_هم_بنویسیم 🌞 تمرین چهارده. تمرین جدید ما یک عکسه. به این عکس نگاه کنید. به نظرتون اسم این موش آبی چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنه؟ از کجا اومده و داره کجا میره؟ خونه اش کجاست؟ خلاصه داستان این موش رو بنویسید و برای ما بفرستید. اینم اولین داستان کوتاه شما که مکتوب شد و در گروه قرار گرفت البته قبلا هم قصه و داستانهایی واسه مامان گفته بودی ولی این اولین باری بود که با دیدن یک عکس یه داستان کوتاه بامزه در موردش گفتی پسر قشنگ من... دوست ...
31 تير 1395

روزهای بهاری ما...

این روزها چون مهد هم تعطیل شده و به خاطر گرمای هوا هم زیاد نمیشه بیرون رفت حداقل سعی میکنیم که هفته ای یکبار را فقط به خاطر دل کوچولوی شما بیرون بریم این طوری هم به شما خوش میگذره هم یاد گرفتی روزهای دیگه که واسه خرید بیرون میریم وقت پارک رفتن نیست و یه کم قانونمند شدی و از این بابت خیلی خوشحالم... یک روز عصر فقط به خاطر شما که دوست داشتی با عروسکهایی که توی شهر بود عکس بگیری رفتیم بیرون و خیلی دوست داشتی و لذت بردی...          قبلا هفت کوتوله را نمیشناختی بابت این عروسکها کارتن سفید برفی را واست خریدم و کلی موقع دیدنش از کارهای هفت کوتوله خندیدی...     &nbs...
30 خرداد 1395

خوش تیپ مثل زرافه..

تصمیم گرفته بودم که به خاطر کم تحرکی و اینکه فکر میکنم یه کم اضافه وزن پیدا کردم روزها کمی با تردمیل این کم تحرکی را جبران کنم...یه روز اومدی کنارم نشستی .... میگی :مامان چرا بدو بدو میکنی ؟ میگم :میخوام که یه کم لاغر بشم .. یه کم فکر کردی بعد میگی : مامان میخوای مثل زرافه لاغر بشی... اینم من... ...
29 خرداد 1395

روزهای پایانی مهدکودک

مهد کودک شهرک ما سه ماه تابستان را تعطیله ، واسه همین توی اردیبهشت ماه واسه شما جشن پایان سال را گرفتند و البته ما چون اصفهان بودیم شما فرصت زیادی واسه تمرین شعرها نداشتی ولی خب همین که به جشن رسیدیم ئاسه شما بسیار جای خوشحالی داشت... پسر خوشتیپ من در روز جشن که قرار بوده پیراهن سفید و شلوار سرمه ای بپوشه... خواندن شعر ای ایران ، ای مرز پر گوهر همراه با بچه های کلاستون که چون شما نبودی و تمرین نداشتی بسیار جالب میخوندی (اولین نفر سمت چپ تصویر) صف بچه های کلاس شما برای خوندن شعر مادر من و تق تق بر در زد... (یک نفر به آخر ) در حال خوندن شعر (نفر اول در سمت راست تصویر) صف بچه ها برای گرفتن جایزه ها... ...
29 خرداد 1395

عکسهای آتلیه چهارسالگی (آتلیه مردمک اصفهان)

امسال هم طبق قرار هر ساله مان در روز تولدت برای گرفتن عکس به آتلیه رفتیم و چند تایی عکس گرفتیم ... هر چند عکسهای بدی نشده ولی خیلی هم به دلم ننشست با اینکه از قبل چندتایی عکاسی را رفته بودم و کارهاشون را دیده بودم و به نظرم کار این آتلیه را دوست داشتم ولی برخلاف تصورم عکسهات خیلی طبیعی نشدن چون آقای عکاس از شما انتظار داشت مثل یه فرد بزرگسال ژستهایی که بهت میگه را بگیری و هرچند شما همکاری زیادی کردی ولی خب کمی مصنوعی بود و من دوست داشتم به مانند عکسهای دوسالگیت عکاس شکار لحظه ها بکنه تاعکسهای جالبی بشه آخه من عاشق عکسهای دوسالگیت هستم ولی خب اشکالی نداره حالا خیلی هم بد نشده....     توی این دو تا عکس هم ر...
27 خرداد 1395

فروردین و اردیبهشت 95

 یک ماهی که به خاطر ماموریت بابا کورش اصفهان بودیم به شما خیلی خوش گذشت مثل همیشه شیفته خونه مامان عفت جون و دایی رسول عزیز و خاله رعنا جون بودی ...گاهی اوقات هم با خاله راحله جون میرفتیم بیرون و کلی به شما خوش میگذشت.. یه روز که با عمو احمد مهربون و خاله راحله جون رفته بودیم بیرون.... تلاش خاله راحله جون برای اینکه شما دوست داشتی دهان جناب خان را لمس کنی...و شما خوشحال از اینکه خاله بغلت کرده و درخواستت اجابت شده... اینجا هم عمو احمد شما را به خواست دلت رسونده...        یه روز که من و شما با خاله راحله جون رفته بودیم خرید.... اینم شما در حال خوردن چاغاله بادام که خیلی د...
26 خرداد 1395

تولد چهار سالگی...

امسال برخلاف سه سال گذشته در روز تولدت اصفهان بودیم و دو تا تولد کوچولو داشتی که اولی را یک شب قبل از روز تولدت که خونه مادر جون بودیم عمه ها واست گرفتند و از اینکه کنار پارسا و پریسا و آیدا بودی کلی بهت خوش گذشت و خندیدی و ذوق کردی.... فوت کردن شمع چهارسالگی به تنهایی... فوت کردن شمع چهارسالگی به صورت دست جمعی... اون شب خونه مادرجون خیلی خوشحال بودی و بهت خوش گذشت و هدیه های تولدی هم ، عمه ها و مادرجون واست خریده بودند که بیشتر لباس بودند و باعث شد یک شب به یاد ماندنی در شب تولد چهارسالگیت واست رقم بخوره... شب وقتی برگشتیم خونه مامان عفت جون داشتم فکر میکردم فردا که در روز تولدت قراره کنار خاله ها و دایی یک جش...
20 خرداد 1395