کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 2 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

نوروز95

لحظه تحویل 95 ساعت 8 و 0 دقیقه و 12 ثانیه (ساعت هشت و صفر دقیقه و دوازده ثانیه) صبح روز یکشنبه 1 فروردین 1395 هجری شمسی بود. امسال نوروز به مانند سال قبل و مثل تمام روزها و لحظه هایی که بدون مامان عفت مهربونمون برما گذشته روزهای سخت و پر از غمی را پشت سر گذاشتیم ...از قبل با خودم عهد کرده بودم که به خاطر روحیه تمام کسانی که با تمام وجودم دوستشون دارم کاری کنم که فضای خونه مامان عفت جونم را کمی عوض کنم و یه کم حال و هوای عید را به خونه ببرم ...ولی انگار کاملا در اشتباه بودم این کار از عهده من هم برنیامد...اینقدر حال دلم در اون روزها بد بود که فقط دلم میخواست ای کاش میتونستم تنها باشم و یک دل سیر گریه کن...
12 خرداد 1395

سفربه کرمان

روزهای پایانی سال 94 تصمیم گرفتیم که قبل از رفتن به اصفهان یک سفر کوتاهی به کرمان داشته باشیم برای همین هفته آخر اسفند ماه به سمت کرمان حرکت کردیم و با اینکه سفر کوتاهی بود ولی به هر سه نفرمون و خصوصا شما خیلی خوش گذشت... چون در مسیر گاهی به نقشه رجوع میکردیم شما حسابی از نقشه خوانی و پیداکردن مسیرها از روی نقشه علاقمند شده بودی و در این کار حسابی با اعتماد به نفس و اطمینان مسیر ها را به بابا کورش نشون میدادی... چون شب دیر وقت به کرمان رسیدیم به هتل رفتیم و فردا صبح برای رفتن به بم عازم شدیم... در مسیر کرمان -بم باغ زیبای شاهزاده (باغ شازده) ماهان باغ زیبای شاهزاده (باغ شازده) ماهان که به گوشه ای از بهشت...
9 خرداد 1395

روزهای من و کیاراد 3ساله من چطور گذشت ؟ (3)

توی این پست یک سری دیگه از فعالیتها و بازیهایی را که توی سال 94 با هم انجام دادیم را واست مینویسم ... انجام بازی ماز که خیلی دوست داری.... کار با قیچی و آموزش خطوط .... نقاشی با گچ توی حیاط..ببین چه راحت روی خاکها نشستی... تفریح مورد علاقه شما ...رفتن به دریا و بازی با آب و ماسه...      نقاشی روی ماسه ها... چیدن برگ درختها واسه نقاشی و کاردستی... نقاشی و کاردستی با برگ....      چاپ با گواش و برگ ...که واست خیلی خیلی جذاب بود و دوست داشتی..      یک روز توی حمام با رنگ یه دریای ابی درست کردیم و قایق نفتی که ...
8 خرداد 1395

قصه نقاشیهای کیاراد من...

توی این پست قراره از نقاشیهایی که میکشی بنویسم ، پس اول از آقای نقاش شروع میکنم... چند ماه پیش که دوهفته ای را به اصفهان رفته بویم و بابا کورش تنها بود تصمیم گرفته بود که از فرصت استفاده کنه و در آرامش یک تابلوی نقاشی بکشه...وقتی برگشتیم شما هم با دیدن تابلو بابا کورش هوس نقاشی کشیدن کردی و فورا رفتی کلاه هم روی سرت گذاشتی و میگی من آقای نقاش هستم و شروع به کشیدن کردی... شروع به کشیدن یک درخت همراه با خاک و ریشه و برگ خلاصه با تمام جزئیات....           وقتی شما سرگرم شدی من هم رفتم سراغ انجام کارهای خودم بعد از نیم ساعتی که مشغول بودی اومدی و میگی کارم تمام شد مامان ، و با خوشحا...
7 خرداد 1395

روزهای من و کیاراد 3ساله من چطور گذشت ؟ (2)

مدتی هم با یک گروه فعالیت خلاقانه کودک همراه بودیم  توی اون مدت هم کاردستی ها و بازیهای زیادی با هم انجام دادیم ... درست کردن حباب با بطری و فوت کردن در نی....      آموزش اشکال هندسی... نقاشی با یخ های رنگی که بسیار واست لذت بخش بود...      درست کردن کاردستی بازی مارپیچ و تیله... کاردستی پرچم ایران و ماشین...      کاردستی ساعت مچی... کاردستی کفش و آموزش بستن بند کفش...      خمیر بازی با خلال دندان...که با کمک بابا کورش انجامش دادی...      تفکیک رنگها.....
27 ارديبهشت 1395

آرایشگر کوچولوی من...

یک روز کیف وسایل آرایشگاهت را برداشته بودی و یه کم از موهای عروسک گوسفند بیچاره را کوتاه کرده بودی وقتی میگم نباید اینکار رابکنی عروسکت خراب و زشت میشه میگی : مامان اخه من خیلی دوست دارم آقای آرایشگر بشم منم یه کم فکر کردم دیدم بهتره روی سر این عروسک کیمدی کاموا بچسبونم و ازت بخوام که موهای اینو کوتاه کنی و با این کار من کلی ذوق کردی و مدتی را مشغول بود ...البته با نظارت خودم و تاکید بر اینکه قیچی خطرناکه و باید خیلی مراقب باشی.... اینم مراحل کار آرایشگر کوچولوی من...        ببین اون موهای بلند به چه روزی دراومده به غیر چسب دیگه چیزی روی سرش نمونده...      و این باز...
27 ارديبهشت 1395

روزهای من و کیاراد 3ساله من چطور گذشت ؟ (1)

خیلی وقته که واسه نوشتن روزهای با هم بودنمون اینجا نیامده بودم فکر کنم حدود چهار ماهی میشه که چیزی ننوشتم و حسابی دلم برای نوشتن روزهایی که در کنار هم میگذرانیم تنگ شده ، همیشه با خوندن مطالب قبلی غرق در لذت میشم و از اینکه برخی از خاطراتمون را ثبت کردم خوشحالم خصوصا زمانی که چیزی را فراموش کردم و با خوندن مطالبمون به یاد شادی اون روزها حسی وصف ناشدنی در وجودم رخنه میکنه و تصمیم میگیرم که همچنان برایت بنویسم ولی هربار به دلیلی مدتی نوشتنم به تاخیر میفته و باعث میشه افسوس بخورم ...اینبار دیگه سعی میکنم به روز تر از همیشه خاطراتمون را ثبت کنم... واسه اینکه نوشتن خاطرات چهار ماه کار ساده ای نیست من هم تصمیم گرفتم این مدت و کلا روزهای سه سال...
27 ارديبهشت 1395

آرزوی پرواز...

در آرزوی پرواز پسر دوست داشتنی مامان عاشق بالا رفتن و پرواز هست ، مدتی پیش با ذوق مامان را صدا زدی که بیام و ببینم که میخوای پرواز کنی وهر چقدر هم که من واست توضیح دادم که ما نمیتونیم پرواز کنیم چون بال نداریم فایده ای نداشت و شما مصمم بودی که با دو تا کتاب به جای بال میتونی پرواز کنی آخر من به این نتیجه رسیدم که اجازه بدم خودت تجربه کنی ... خیلی با خوشحالی از اینکه حتما با استفاده از این کتابها میتونی مثل پرنده ها پرواز کنی از کتابخانه بالا رفتی        و با شمردن 123 آماده پرواز شدی و پریدی ... (عاشق این چهره خندان و پر از امیدت هستم...)      ولی خب نشد که پرو...
23 دی 1394

یک روز بارونی و muddy puddles

یکی از کارتونهای مورد علاقه شما کارتون peppa pig هست که برای آموزش زبان هم خیلی مفیده و شما خیلی دوستش داری...توی یکی از قسمتهای این کارتون شخصیتهای کارتون چکمه های پلاستیکی میپوشند و در آب گلی که بعد از بارون جمع شده بازی و بپر بپر میکنند و کلی از این کار لذت میبرند... وقتی این قسمت را نگاه میکردی از اونجایی که شما هم خیلی به بازی با آب و بپر بپر علاقه داری تصمیم گرفتم از این چکمه های پلاستیکی واست بخرم تا شما هم بازی به قول خودت muddy puddles را تجربه کنی و لذت ببری... بنابراین یکبار که اصفهان رفته بودیم یک جفت چکمه پلاستیکی قرمز مثل چکمه های جورج توی کارتن واست خریدم و منتظر شدیم تا یک روز که بارون اومد muddy puddles بازی ...
5 دی 1394