کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 1 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

دنياي خيالي من و تو....

پسر خوشگلم اين روزها كه روزهاي پاياني سال 92 و آخرين ماه هاي دومين سال زندگيت را داريم پشت سر ميگذاريم من سخت درگير تو و دنياي زيباي توام چرا كه با گذشت هر روز و گذر از روزهاي كودكيت با دو حس كاملا متضاد درگيرم اول دلتنگي براي كودكي شيرين تو و دوم چشم انداز روزهاي آتي پيش رو...كه در احساس اول خواهان يك توقف در دنياي كودكي تو و براي حس دوم خواهان يك پرش به آينده زيباي تو....ولي خوب ميدونم كه اين فقط و فقط يك روياست بنابراين تمام سعي و تلاشم در اين است لحظه هايي خوب و بياد ماندني در كنار هم داشته باشيم تا هميشه عمرمان با نگاهي به گذشته در حسرت روزهاي از دست رفته نباشيم و در نگاه به آينده با شوق و اميد لحظه ها را سپري كنيم......  ...
25 اسفند 1392

روياي شيرين....

دوسه هفته پيش يكي از دوستان قديمي باباكورش با خانواده اومدند خونه ما و تقريبا سه چهار روزي را پيش ما بودند ... هرچند از قبل هيچ آشنايي باهاشون نداشتيم و دفعه اولي بود كه ميديدمشون ولي پسر گلم از همون لحظه اول ارتباط خيلي خوبي باهاشون برقرار كرد و دائم داشتي عمو عمو و خاله خاله ميگفتي و كلي از بودن كنارشون لذت بردي و از همه بهتر اينكه دو گل پسر هم به نام پارسا و كسري داشتند كه توي اين چند روز حسابي از بودن با اونها لذت بردي و اينقدر خوب باهاشون بازي كردي كه من هم از كارها ي شما لذت ميبردم ...... حالا بعد از دوهفته اي كه از رفتنشون گذشته چند روز پيش صبح با صداي خنده هاي بلندت توي خواب از خواب بيدار شدم به قدري بلند ميخنديدي كه بابا كورش ...
7 اسفند 1392

عكسهاي آتليه عروسك...

يادته بهت گفته بودم كه اصفهان كه بوديم يه فروشگاهي كه ازش واست لباس خريده بودم يه كارت هديه آتليه عكاسي به ما داد كه بتونيم بريم با يه تخفيف مختصري عكس بگيريم من و بابا هم كه از اول قرارمون اين بوده كه هر سال روز تولدت بريم آتليه عكاسي اين بار برخلاف قرارمون از فرصت استفاده كرديم و رفتيم و چند تايي عكس ازت گرفتيم هرچند مثل دفعه پيش خيلي همكاري نكردي و عكسهاي خاصي نشده ولي همين كه واسه ما خاطره اون روز و ياد آوري ميكنه كافي...       اين عكسهات را بيشتر از بقيه دوست دارم .....       دوست دارم كوچولوي دوست داشتني من... ...
5 اسفند 1392

لولوس كجايي ؟؟؟

چند شب پيش ساعت نه و ده شب بود كه توي ترافيك داخل ماشين نشسته بوديم ...كه من ديدم شما بيرون را نگاه ميكني و ميگي لولوس كجايي ؟ اولش متوجه نشدم چي ميگي ولي بعد حدس زدم منظورت چي ....ولي صبر كردم ببينم درست متوجه شدم كه ديدم بله.....حدسم درست بوده و از تعجب داشتم شاخ درمياوردم ماجرا از اين قرار بود كه: توي اين خيابون يه مغازه كنتاكي و پيتزا فروشي هست كه آرم مغازه اش يه خروسه و شما داشتي دنبال اون مغازه ميگشتي....ولي چيزي كه باعث تعجب من شده بود اين كه توي اون موقع شب از كجا ميدونستي كه ما توي همون خيابون هستيم  و وقتي كه به مغازه رسيديم گفتي آهان ايناها لولوس.... الهي مامان فداي هوشت بشه كه اينقدر به همه چي دقت ميكني خودت بگو ...
30 بهمن 1392

همدم روزهاي مامان....

روزها به سرعت در گذرند و من غرق در دنياي با تو بودنم و پرم از لحظه لحظه هاي ناب و تكرار نشدني با تو بودن و در آرزوي اين كه اي كاش ميتوانستم تمامي اين روزها را در خاطراتم ثبت و ظبط كنم ولي افسوس كه اين يك آرزوي محال است ...ولي تمامي تلاشم را ميكنم كه با گرفتن عكس و فيلم آرشيو خاطرات كودكيت را پربارتر و پر رنگ تر كنم و ميدانم كه اين خاطرات براي خودم گنجينه اي با ارزش و شايد براي تو نيز يادگاري جالب و دوست داشتني باشد... در اين پست تصميم دارم يكي از روزهايي را برايت تعريف كنم كه با هم به قصد خريد بيرون ميريم و چون خيلي خيلي از بازيها و حركات كودكانه ات لذت ميبرم سعي كردم با چند عكس اين روزها را بياد ماندني تر كنم.....تقريبا تمامي اين ك...
27 بهمن 1392

باز هم اصفهان....

مثل ترم گذشته قرار بود كه اين ترم هم موقع امتحانات باباكورش من و شما بريم اصفهان و مهمون خونه مامان عفت جون بشيم ولي يادمون افتاد كه اين ترم خاله رعنا جون هم امتحان داره و امتحانات دكترا هم از اون امتحانات كه با وجود ما و شيطونكي مثل كياراد مطمئنا خاله رعنا جون نميتونه مثل هميشه موفق باشه بنابراين تصميم گرفتيم توي خونه خودمون بمونيم و سعي كنيم تا اونجايي كه ميتونيم به باباكورش كمك كنيم تا بتونه توي خونه هم درس بخونه ....ولي يك دفعه برنامه مون عوض شد و خاله رعنا جون گفت كه امتحاناتش پانزدهم تمام ميشه و اين طوري من و شما ميتونيم به اصفهان بريم تا بابا كورش هم دو امتحان باقي مونده اش را به خوبي بده و بياد پيش ما ...اولش يكم براي رفتن دودل بودم ...
10 بهمن 1392

قصه ديدن اولين برف....

سالهاي زيادي بود كه اصفهان برف نباريده ،  خصوصا براي ما هم كه چند سالي است كه در منطقه گرمسيري زندگي ميكنيم دوري از سرماي زمستون باعث شده كه كلا حال و هواي زمستون و باريدن برف بيشتر شبيه يك رويا بشه  حالا بعد از اين همه سال درست چند روز قبل از اينكه به اصفهان بريم يه برف سپيد زمستوني اصفهان را سفيد پوش كرد و كلي همه خوشحال بودند ...منم به مامان عفت جون گفتم حيف كاش چند روز ديرتر اومده بود تا كياراد منم اولين برفش را ميديد چون ميدونستم تا به اصفهان بريم همه برفها آب ميشه .... وقتي ما رفتيم همه برفها توي معابر آب شده بود ولي يكمي برف گوشه حياط مامان عفت جون بود كه بچه ها هم ذوق اين و داشتند كه عكس العملت را با ديدن برف ببينند و س...
10 بهمن 1392

پسر نوازنده من...

از مدتها قبل رامين كه خيلي خيلي هم دوسش داري و همش مامين صداش ميكني ميگفت خاله هر موقع كه اومديد ميخوام كياراد را با خودم ببرم آموزشگاه موسيقي ...اين دفعه يك روز لباس پوشيدي و به اتفاق رامين يا به قول خودت مامين دو تايي رفتيد آموزشگاه و من مطمئنم كه بهت خوش گذشته چون اولا بودن با رامين را دوست داري و ثانيا به ساز و موسيقي هم علاقه نشون ميدي و از شيطنت هات توي آموزشگاه و پيانو نواختنت معلوم بود كه حسابي داري خوش ميگذروني.... عمو عبد و خاله رعنا جون ،رامين ، نگار و شيدا و صبا همگي اهل موسيقي هستند و هر كدوم يكي دو سازي را مينوازند و از اونجايي كه به نظر ميرسه كه شما هم از اين علاقه ذاتي بي بهره نيستي هرموقع با بچه ها هستيم كلي از نوازندگي او...
10 بهمن 1392

روزهاي زيباي ما با تو.....

پسر خوشگل مامان هر روزي كه ميگذره شيرين تر و خوردني تر ميشی و كارهايي ميكني كه پيش خودم فكر ميكنم كه من چقدر خوشبختم كه ميتونم اين روزها و اين لحظه هاي زيباي با تو بودن را ببينم و از كنار تو بودن لذتی وصف ناشدنی را تجربه کنم .... همیشه عاشق دنیای زیبای کودکان بودم وبه همه کارهایی که بچه ها انجام میدادند دقت میکردم و حالا این روزها به برکت حضور قشنگترین اتفاق زندگیم وارد این دنیای رویایی و خیال انگیز شدم و قدم به قدم به همراه گامهای زیبا و کوچولوی تو در این دنیا لحظه های بیاد ماندنی را در خاطرم ثبت میکنم که با گذشت هر لحظه از آن در حسرت لحظه های از دست رفته و به امید روزهای شیرین آینده گامهایم را استوارتر برمیدارم... اين روزها بيشتر ا...
16 دی 1392

...

در حالي كه توي آشپزخونه مشغول كار خودم بودم و كيارادم واسه خودش داشت بازي ميكرد واسه خودم يكي از ترانه هاي قديمي را زمزمه ميكردم كه...... مامان رويا : توي بهشت غربت دلم داره ميپوسه ... دلم داره ميپوسه.......... كياراد : پيســـــــــــــــــــــــــ ......... مامان رويا : كياراد : وقتي كلمه ميپوسه را خوندم شما يكدفعه گفتي پيس....و كلي خنديدم و لهت كردم از بوس... و از اون روز هر موقع اين شعر را ميخونم دوباره اين كلمه را تكرار ميكني و كلي ميخنديم....... کیاراد من تا این لحظه ، // 1 سال و 8 ماه و 13 روز و 4 ساعت و 9 دقیقه و 57 ثانیه سن دارد . ...
14 دی 1392