کیارادکیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

آرزوی پرواز...

در آرزوی پرواز پسر دوست داشتنی مامان عاشق بالا رفتن و پرواز هست ، مدتی پیش با ذوق مامان را صدا زدی که بیام و ببینم که میخوای پرواز کنی وهر چقدر هم که من واست توضیح دادم که ما نمیتونیم پرواز کنیم چون بال نداریم فایده ای نداشت و شما مصمم بودی که با دو تا کتاب به جای بال میتونی پرواز کنی آخر من به این نتیجه رسیدم که اجازه بدم خودت تجربه کنی ... خیلی با خوشحالی از اینکه حتما با استفاده از این کتابها میتونی مثل پرنده ها پرواز کنی از کتابخانه بالا رفتی        و با شمردن 123 آماده پرواز شدی و پریدی ... (عاشق این چهره خندان و پر از امیدت هستم...)      ولی خب نشد که پرو...
23 دی 1394

یک روز بارونی و muddy puddles

یکی از کارتونهای مورد علاقه شما کارتون peppa pig هست که برای آموزش زبان هم خیلی مفیده و شما خیلی دوستش داری...توی یکی از قسمتهای این کارتون شخصیتهای کارتون چکمه های پلاستیکی میپوشند و در آب گلی که بعد از بارون جمع شده بازی و بپر بپر میکنند و کلی از این کار لذت میبرند... وقتی این قسمت را نگاه میکردی از اونجایی که شما هم خیلی به بازی با آب و بپر بپر علاقه داری تصمیم گرفتم از این چکمه های پلاستیکی واست بخرم تا شما هم بازی به قول خودت muddy puddles را تجربه کنی و لذت ببری... بنابراین یکبار که اصفهان رفته بودیم یک جفت چکمه پلاستیکی قرمز مثل چکمه های جورج توی کارتن واست خریدم و منتظر شدیم تا یک روز که بارون اومد muddy puddles بازی ...
5 دی 1394

کتاب (103-123)

خیلی وقت بود کتابهایی را که خریده بودیم معرفی نکرده بودم ...اینم کتابهایی که توی این مدت خریدیم و خوندیم... کتاب دایناسورها را شبها قبل از خواب زیاد میخونیم و خیلی دوستش داری...             این سری کتاب را هم خیلی دوست داری و نکات خوبی ازشون یاد گرفتی... این سری از کتابها را هم که قبلا 5 جلدش را واست خریده بودم و خیلی بهشون علاقمند بودی عنوانهای جدیدش هم چاپ شده بود که چند جلد دیگه اش را خردیم ولی بقیه اش موجود نبود و دفعات بعد حتما میخریم چون خوندن این مجموعه را هم خیلی دوست داری...      مجموعه مهارتهای من هم کتابهای خیلی خوبیه که...
2 آذر 1394

خاله هایی بهتر از فرشته ...

یک شب از شبهایی که اصفهان بودیم و همگی دور هم بودیم خاله ها با ذوق و شوق یک جعبه بزرگ پر از چیزهای دوست داشتنی بهت هدیه دادند که کلی خوشحال شدی  این جعبه به مناسبت رفتن شما به مهد کودک بود روی جعبه را خاله راحله جون با کلی برچسبهای تام و جری تزیین کرده بود که شما اول از همه قبل از باز کردن جعبه مشغول چسبوندن اونها به دیوار شدی      بعد جعبه را با کلی ذوق باز کردی و یکی یکی هدیه هات را بیرون آوردی... چهره شما توی دو تا عکس زیر به خوبی نشون میده که هر چیزی را که بیرون میاوردی چه عکس العملی داشتی ...جعبع پر بود از مداد رنگی ...ماژیک...دفتر نقاشی ...خوردنیهای خوشمزه ...لباس ...کاموا......
2 آذر 1394

خاله رعنا جون...

دو سه هفته پیش من و شما دو نفری یک هفته ای را به اصفهان رفتیم و بابا کورش به دلیل شروع شدن اورهال پالایشگاه نتونست با ما به اصفهان بیاد ... توی اون یک هفته ای که اصفهان بودیم مثل همیشه به شما خیلی خوش گذشت...  خاله رعناجون که با وجود مشغله کاری زیاد، به خاطر قلب مهربون و عشقی که نسبت به شما داره مدام به فکر اینه که لحظه لحظه هایی که خونه مامان عفت جون هستیم بهت خوش بگذره واسه همین پیشنهاد داد که شما را به باغ پرندگان ببریم و ما هم یک روز به همراه خاله رفعت جون و خاله رعنا به باغ پرندگان رفتیم و با وجود اینکه قبلا هم رفته بودی ولی کلی لذت بردی....   بودن با کسانی که عاشقانه و بدون دلیل دوستت دارند بالاترین ...
2 آذر 1394

بازي با لگو به روش كياراد

بیشتر از یک سال پیش یک سطل بزرگ لگو واست خریدم از همون روز اول خریدمون بیشتر از اینکه به لگوها توجه کنی به سطلش علاقه داشتی و گاهی حتی میخواستی که بری روی سطل بایستی و خب این خیلی خطرناک بود اینقدر به سطل خالی علاقمند بودی که من به بابا کورش میگفتم اگر به جای این لگوها با هزینه ای کمتر یک سطل زباله بزرگ واست خریده بودیم فکر کنم بیشتر خوشحال میشدی... اینم گوشه ای از بازیهای شما با سطل...             و البته گه گاهی هم بازی با خود لگوها...      بعد از مدتی به خاطر بازیهای خطرناک و دردسر سازی که با سطل داشتی تصمیم بر این شد که سطل از دید شما پ...
29 مهر 1394

مهد کودک...

دو سه روز اول رفتن به مهد با اینکه مدام از اینکه میبرنت کلاس شاکی بودی ولی صبح ها خوشحال راهی مهد میشدی ، ظهر هم که میومدم دنبالت حسابی خوشحال بودی و من از این بابت راضی که چقدر خوب کنار اومدی ولی ... بعد از چند روز صبح ها با بی میلی از خواب بیدار میشدی و حسابی خواب آلود بودی البته بی حالی شما بیشتر به دیر خوابیدن های شب مربوط بود ، هرچند به موقع به رختخواب میرفتیم ولی شما خوابت نمیبرد و باعث میشد که صبح ها کسل باشی همون روزهای اول که خوابت میومده میگی مامان دیگه نریم مهد ...زیاد رفتیم... پسر خواب آلود من در حال رفتن به مهد...      البته در بعضی مواقع با وجود بی حالی ولی باز هم عاشق بالا رفتن ه...
25 مهر 1394

روز اول مهد کودک...

از قبل تصمیم داشتم که وقتی سه ساله شدی مهد کودک ثبت نامت کنم ولی خب به دلیل اینکه مهد ودک شهرک ما تابستونها تقریبا تعطیل هست کمی منتظر شدیم تا مهر ماه بشه و شما را به مهد ببرم بنابراین شما در سه سال و پنج ماهگی اولین گامهای کوچک جدا شدن از من و رفتن به دنیای خارج از خانه را به تنهایی و بدون من تجربه کردی ... روز اول مهر ماه چون از قبل در مورد رفتن به مهد زیاد باهات صحبت کرده بودم بسیار مشتاق بودی که به مهد بریم و میگفتی مامان بعدا بیا دنبالم و از اینکه از من جدا بشی برخلاف برخی از بچه ها که به سختی و با گریه از مادرها جدا میشدند ما اصلا مشکلی نداشتیم ولی در عوض ما به یه مشکل جدید برخورد کردیم که برای شما قابل درک نبود و چند روزی زمان بر...
23 مهر 1394

رقص آب و...

عمه نسرین گفته بود که توی باغ غدیر رقص آب گذاشتند و بچه ها میتونند برند و حسابی بازی کنند ...منم گفته بودم حتما وقتی اصفهان اومدیم میریم چونکه کیاراد حتما خوشش میاد و استقبال میکنه واسه همین یک روز بعد ازظهر به همراه عمه نسرین ، مادرجون و پریسا و پارسا رفتیم ولی برخلاف انتظار من شما اصلا استقبال نکردی و اصلا حاضر نشدی که بری و مثل بچه ها بازی کنی و فقط پریسا بازی کرد و لذت برد و شما فقط کمی بچه ها را نگاه کردی و من این شکلی به خاطر پیش بینی های اشتباهم در مورد شما...        خلاصه بعد از اینکه کمی نگاه کردی رفتی داخل یک حوض خالی و با لوله آب مشغول شدی... اینم پسر عاشق آب من که اون روز از آب خوشش نیو...
27 شهريور 1394

آموزشگاه موسیقی...

بالاخره این بار که به اصفهان رفته بودیم بعد از مدتها که به رامین و نگار وصبا قول داده بودم که بتونند شما را با خودشون به آموزشگاه موسیقی ببرند فرصتی پیش اومد که شما با نگار به آموزشگاه بروید...و من با دیدن عکسهایی که نگاری جونی ازت گرفته مطمئنم که خیلی بهت خوش گذشته ... این عکس که اینقدر مودب نشستی احتمالا لحظه ورودت به آموزشگاه است که هنوز با محیط آشنا نشدی...   اون روزی که شما به آموزشگاه رفتید رامین جون تمام بعدازظهر را کلاس داشت و شما هم مثل بقیه هنرجوهای رامین جون سر کلاس درس رامین رفتی... خیلی وقتی رامین ساز میزنه را دوست داری و این نگاه قشنگت گویای علاقه شما به رامین جون است ،البته رامین هم خیلی خیلی...
27 شهريور 1394