روز اول مهد کودک...
از قبل تصمیم داشتم که وقتی سه ساله شدی مهد کودک ثبت نامت کنم ولی خب به دلیل اینکه مهد ودک شهرک ما تابستونها تقریبا تعطیل هست کمی منتظر شدیم تا مهر ماه بشه و شما را به مهد ببرم بنابراین شما در سه سال و پنج ماهگی اولین گامهای کوچک جدا شدن از من و رفتن به دنیای خارج از خانه را به تنهایی و بدون من تجربه کردی ...
روز اول مهر ماه چون از قبل در مورد رفتن به مهد زیاد باهات صحبت کرده بودم بسیار مشتاق بودی که به مهد بریم و میگفتی مامان بعدا بیا دنبالم و از اینکه از من جدا بشی برخلاف برخی از بچه ها که به سختی و با گریه از مادرها جدا میشدند ما اصلا مشکلی نداشتیم ولی در عوض ما به یه مشکل جدید برخورد کردیم که برای شما قابل درک نبود و چند روزی زمان برد تا با این موضوع کنار بیایید و اون اینکه چون دو باری که واسه ثبت نام به مهد رفته بودیم شما واسه خودت در سالن مهد مشغول بازی با وسایل و اسباب بازیها میشدی فکر میکردی که همیشه همین طور خواهد بود و مهد جایی که تمام وقت میتونی به اختیار خودت بازی بکنی و روز اول از اینکه شما را به داخل کلاس بردند و محدود شده بودی اصلا راضی نبودی و کمی توی فکر رفته بودی...من هم بعد از رفتن شما به کلاس ساعتی را در مهد بودم و بعد که دیدم مشکلی نیست به خونه برگشتم البته کمی غمگین از اینکه شما خوشحال نبودی...
وسایل مهد پسرم که اول میخواستی خودت برداری ولی وقتی دیدی سنگینه اجازه دادی مامان واست بیاره
اولین روز مهد...
بعد از اینکه ظهر اومدم دنبالت با دیدن من انگار که از قفسی آزاد شده بودی با خوشحالی میدویدی و بازی میکردی و بعد از کمی بازی با هم به خونه برگشتیم ...
چیز زیادی از روز اول واسه مامان تعریف نکردی فقط میگفتی من دوست ندارم برم کلاس ...من کلاس دوست ندارم ...ولی در کل میگفتی مهد خوبه ...
خلاصه روز اول را به خوبی پشت سر گذاشتیم هر چند من خوشحال بودم که بدون هیچ دردسری از من جداشدی ولی در دلم نگرانیهایی جدید از اینکه چقدر زمان لازمه تا با محیط خو بگیری و بتونی اون طور که من آرزو دارم لذت ببری تمام فکرم را به خودش مشغول کرده بود که در روزهای آینده هم کمی این نگرانیها تشدید شد...
چقدر دلم میخواست که مامان عفت جونم توی این روزها کنارم بود که برایم شادی این روزها صدچندان میشد و تکیه گاه و سنگ صبوری برای نگرانیهایم میشد ....چقدر حرف برای گفتن در دلم تلنبار شده ...کاش میشد که ...