تولد چهار سالگی...
امسال برخلاف سه سال گذشته در روز تولدت اصفهان بودیم و دو تا تولد کوچولو داشتی که اولی را یک شب قبل از روز تولدت که خونه مادر جون بودیم عمه ها واست گرفتند و از اینکه کنار پارسا و پریسا و آیدا بودی کلی بهت خوش گذشت و خندیدی و ذوق کردی....
فوت کردن شمع چهارسالگی به تنهایی...
فوت کردن شمع چهارسالگی به صورت دست جمعی...
اون شب خونه مادرجون خیلی خوشحال بودی و بهت خوش گذشت و هدیه های تولدی هم ، عمه ها و مادرجون واست خریده بودند که بیشتر لباس بودند و باعث شد یک شب به یاد ماندنی در شب تولد چهارسالگیت واست رقم بخوره...
شب وقتی برگشتیم خونه مامان عفت جون داشتم فکر میکردم فردا که در روز تولدت قراره کنار خاله ها و دایی یک جشن تولد کوچولو داشته باشیم چی بپوشمت یکدفعه تصمیم گرفتم این تیشرت قرمزت را بپوشم واسه همین جهت شوخی و خنده به بچه ها و خاله ها پیامک دادم که بچه ها فردا تم تولد کیاراد قرمزه اولش دختر خاله ها شاکی که خاله چرا زودتر نگفتی تا لباس تهیه کنیم ، گفتم مهم نیست الان به ذهنم رسید به هر حال گفته باشم که واسه تنوع و خنده قرمز بیایید...
خلاصه فردا وقتی خاله ها اومدند، هرکس به شکلی با همون لباسهایی که داشت یک تیپ با حال قرمز زده بود حتی عمو احمد و عمو عبد و عمو حمید هم از این تپپ مستثنی نبودند ، دایی هم که لباس قرمز پوشیده بود جالب اینجا بود که خودم لباس قرمز نداشتم ولی به هر شکلی بود قرمز پوش شدیم و از این بابت موجبات شادی و خنده همه فراهم شده بود و من از این بابت خوشحال بودم که حتی برای لحظاتی کوتاه موجب شادی عزیزانم شده بودم و شب به یاد ماندنی را ذر کنار هم داشتیم...
ژستهای کیاراد من قبل از تولد...
پسر چهارساله من در حال فوت کردن شمع چهارسالگی...
پسر قشنگ من در حال برش کیک...
خلاصه بعد از گرفتن کلی عکسهای یادگاری و دست جمعی قرمز نوبت به باز کردن هدیه ها رسید که واسه این موقع لحظه شماری میکردی...وقتی خاله رعنا جون کمکت میکرد واسه باز کردن کلی ذوق میکردی و فوری میگذاشتی روی مبل پشت سرت تا بعدی را ببینی چی هست ...
فکر کنم توی عکس زیر یه کم از هیجانت بابت این هدیه مشخص باشه ...
بعد باز شدن همه هدیه هات که همه اسباب بازی بود والبته با فکر خریده شده بود و میدونستند که چقدر دوست داری مشغول بازی با اونا شدی ...
خلاصه اون شب یعنی سوم اردیبهشت ماه 95 و تولد چهارسالگی شما در کنار عزیزانمان بسیار بسیار خوش گذشت من در تمام لحظه هایی که کنار هم خندیدیم و خنده عزیزانم را برلب دیدم با تمام وجودم مامان عفت مهربونم وبابا کمال عزیزم را در کنارم حس کردم و باور داشتم که تنها نیستیم هر چند در عمق جانم دردی عمیق از ندیدنشان ریشه داشت....
اون شب واست فشفشه و برف شادی هم خریده بودم ولی اینقدر سرگرم تم قرمز تولدت و ماجراهای خنده دار بودیم که فراموش کردم که استفاده کنیم ...واسه همین خاله راحله مهربون چون میدونست فشفشه خیلی دوست داری چند شب بعد یک کیک واست درست کرده بود و اومد خونه مامان عفت و یه جشن تولد چهار نفری من و شما و خاله راحله جون و خاله رعنا جون داشتیم البته بدون هدیه فقط با کیک و فشفشه و باقیمانده بادکنکهای توی خونهکه البته کلی هم استقبال کردی و لذت بردی..
هیجان پسر چهارساله من
لحظه ها را درياب
چشم
فردا كور است
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايانست
شايد آن نقطه نوراني
چشم گرگان بيابانست...