وقتی کیارادم چهارساله بود...
این مطلب را خیلی وقت پیش نوشتم البته اصلا یادم نمیاد کی نوشتم (طبق تاریخی که داره شهریور ماه 95 نوشتم یعنی حدود یک سال و چهار ماه پیش )ولی الان که خوندم دلم نیومد که ثبتش را قطعی نکنم الهی من فدای حرف زدنت بشم که اینقدر شیرین بودی و هستی مرد کوچولوی من...
...توی صحبت کردن از حرف اضافه به بندرت استفاده میکنی مثلا وقتی میخوای بگی به خدا میگی خدا مامان اینکار را بکن...یا مثلا به درد نخور را میگی مامان این اسباب بازی من دیگه درد خورده نیست...یا میخوای بگی به خاطر من کاری را انجام بده میگی خاطر من و خیلی از جمله های دیگه که شما به کار میبری...
یک روز میخواستی بگی مامان رامین تندتر از ما میرسه ....میگی مامان رامین تر الان تند میرسه...
داری با تبلتت آهنگ گوش میکنی اومدی میگی مامان گوش کن ببین این آهنگ چقدر رویایی ...منم میگم بله چه آهنگ قشنگیه ...بعد میگی مامان آهنگ کورشی کدومه ؟؟؟قیافه من یعنی شما فکر کرده بوده آهنگ رویایی به خاطر اسم مامان رویایی شده و دلت یه آهنگ کورشی میخواست...
دایی همچنان روزی یکی دوبار زنگ میزنه و هربار دوست داره با شما حرف بزنه ولی از اونجایی که مدام داره قربون صدقه ات میره شما خیلی تمایلی به حرف زدن نداری و باید با هزار ترفند راضییت کنم که با دایی حرف بزنی چند روز پیش وقتی گوشی را گرفتی و شروع کردی با دایی صحبت کردن بعد چند جمله ای که حرف زدی دایی شروع کردن به قربون صدقه ات رفتن (به قول خودت قلبون کردن ) که شما هم یکدفعه گوشی را دادی به من و میگی : مامان بگیر نمیتونه خودش را کنترل کنه ... یعنی من و دایی را فکر کن اون لحظه چه حسی داشتیم ... دایی که میگفت این دفعه ببینمش لهش میکنم ببین چی میگه...
فدای تو ...