پسر خسته من....
امروز از صبح كه بيدار شدي احساس ميكردم كه حسابي حوصله ات سر رفته و دوست داري كه بري بيرون ولي حيف كه هوا خيلي گرم بود و اصلا نميشد كه براي بازي بيرون بريم ولي با اين حال يه كمي رفتيم داخل حياط و باهم صداي پرنده ها را گوش كرديم وزود با قول اينكه حتما عصر ببرمت پارك اومديم داخل خونه ...بعد از ناهار هم برعكس هر روز نخوابيدي و حسابي شيطنت كردي...
عصر لباس پوشيديم و به عادت اين روزهايمان رفتيم پارك و حسابي بازي كردي.....
در حين بازي هم مامان با دادن يكم ميوه به پسري انرژيت را تقويت كرد....
مثل هميشه همه كسايي كه توي پارك بودند ديگه رفته بودند و ما آخرين نفري بوديم كه به خونه برگشتيم....
وقتي اومديم خونه بعد از عوض كردن لباس و شستن دست و صورت خوشگلت و خوردن يه بستني خوشمزه ...موقع تماشاي تلويزيون به شكل زير خوابت برده بود.....
اينم عاقبت وقتي كه به حرف ماماني گوش نكني و بعد ازظهر نخوابي گلم.....
الانم ديگه بيدار شدي و يكم بي حوصله اي به خاطر خواب بي موقعي كه رفتي گلم .....
دوست دارم...