کیارادکیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

روزهاي سخت...

1393/3/28 16:20
نویسنده : مامان رویا
907 بازدید
اشتراک گذاری

گاهی اوقات دستهایم به آرزوهایم نمی رسند

شاید چون آرزوهایم بلندند ...

ولی درخت سرسبز و شاداب صبرم می گوید :

امیدی هست ؛ چون خدایی هست ...

حدود يك ماهه پيش به خاطر سردرد ها و سرگيجه هاي ناگهاني مامان عفت جون مهربون تصميم گرفتيم كه من و شما يك هفته اي بدون باباكورش كه فصل امتحاناتش هم نزديك بود به اصفهان بريم و با خوب شدن مامان عفت جون خيلي زود برگرديم...

حالا يك ماهي گذشته و ما روزهاي خيلي خيلي سختي را پشت سر گذاشتيم اينقدر سخت و تلخ كه از يادآوري اون روزها اشكم سرازير ميشه و نميدونم چطور گذشت ؟ و فقط وفقط خوشحالم كه اون روزها گذشته و صبورانه منتظر روزهاي خوب آينده هستيم و خدا را شاكرم به خاطر سلامتي مامان عفت جونم و آرزو دارم هرچه زودتر بهبودي كامل حاصل بشه تا دوباره همه چي مثل گذشته باشه...

 خدایا ...

 با همه ی فاصله‌ای که از تو گرفته‌ایم ...

 هنوز هم ، چقدر به ما نزدیکی ...

اين اولين سفر هوايي بود كه بعد از دوسالگي شما با هم داشتيم و برخلاف گذشته داخل هواپيما شما هم صندلي مجزا داشتي و چه در مسير رفت و چه برگشت مثل يك پسر خوب و با ادب روي صندلي خودت نشسته بودي و با توضيحاتي كه من واست داده بودم كمربندت را هم بسته بودي و فقط در مواقعي كه باز كردن كمر بند موردي نداشت باز ميكردي البته منم با كلي كتاب و بازي در طول سفر سرگرمت كرده بودم...و از داشتن پسر مودبي مثل شما به خودم ميباليدم...راضی

بعد از يك هفته اي كه اصفهان بوديم مامان عفت جون مجبور به انجام يك عمل جراحي اورژانسي شدند  و بعد از گذشت يك هفته به خونه برگشتند ...روزي كه مامان عفت جون به خونه برگشت كلي از اومدنش به خونه خوشحال بودي و به خاله رعنا ميگفتي ببين اوبه (مامان عفت) اتاقه و توي اين مدت گاهي كنار اوبه ماجراهايي داشتي از كشيدن پتو روي مامان عفت گرفته تا خوردن آب و غذاي مامان عفت جون و يا اين روزهاي آخر كه از مامان عفت كمك ميخواستي تا بتونه صندليها را روي هم بچيني و مامان عفت مهربون هم كه با بي حالي كه داشت تلاش ميكردتا كمكت كنه ....يا از تكه كشكي كه به مامان عفت دادي و ميگي اوبه بخور براي سردرد درسخوانولي خب از همه اين شيرين كاريها و شيرين زبوني ها كه بگذريم وجود وروجكي شيطون و پر سر و صداي مثل شما براي حال مامان عفت جون كه اين روزها بيشتر از هميشه به آرامش و سكوت احتياج داره تا هر چه زودتر خوب خوب بشه اصلا خوب نبود واسه همين با وجود اينكه دلم اونجا پيش مامان عفت جون و خاله ها و دايي رسول عزيزه ، دلم را زير پا گذاشتم و به خونه برگشتيم...

توي اين مدت با وجود اينكه همه به خاطر بيماري مامان عفت جون ناراحت و غمگين بوديم ولي باز هم همه با صبوري كاري ميكردند كه بهت خوش بگذره و شيطنت ها و بي حوصلگي هات براي همه قابل درك بود چون هميشه با وجود سلامت مامان عفت جون خيلي بهت خوش ميگذشت و مامان عفت جون پايه اصلي بازيهات بود ولي حالا به خاطر بيماري مامان عفت ، شما هم كمي بي حوصله تر و شيطون تر شده بودي ...

دايي رسول گاهي شما را با وجود كار زيادي كه داشت با خودش ميبرد بالا هرچند بهت خوش ميگذشت ولي باز هم از يك لحظه غفلت دايي استفاده ميكردي و تخم مرغ ها را ميشكستي ومامان روياکچل

خاله رعنا جون با وجود امتحاناتش باز هم حواسش به دلتنگيهات بود ...با خريد اسباب بازي ...با اينكه هر موقع ميخواست به گلدونهاي مامان عفت رسيدگي كنه كلافه اش ميكردي باز هم واسه سرگم كردنت تورا با خودش ميبرد...

زمانهايي كه خاله رعنا جون ميخواست درس بخونه و شما مزاحم كوچولو از يك لحظه باز شدن در اتاقش استفاده ميكردي و فوري ميرفتي پيشش...راضی

همراهي كردن خاله رعنا توي درس خوندن...     جانم..

كمك و كلافه كردن خاله رعنا جون موقع آب دادن به گلها و درخت ها....

كمك به خاله رعنا جون..     بازم كمك و شيطنت...

لذت چيدن آلبالو از درخت و خوردنش را هم كه براي اولين بار با خاله رعنا جون تجربه كردي و كلي از اينكار لذت بردي...

لذت چيدن آلبالو از درخت...     فداي تو..

خاله راحله، خاله رفعت ، عمو حميد و عمواحمد و عمو عبد و بچه ها هم كلي واست وقت گذاشتند و سعي ميكردند توي اين اوضاع شما كمترين ناراحتي را داشته باشي....

منم كه تا قبل اصلا گوشي موبايل را بهت نداده بودم از روزي كه به اصفهان رفتيم به خاطر اينكه زمان هايي را ساكت باشي گوشي را بهت ميدادم تا بازي كني ...و توي اين مدت كار كردن با گوشي را خوب خوب ياد گرفتي پسر باهوش من...والبته روزي چند بار هم به بابا كورش زنگ ميزدي و من وقتي صدات را ميشنيدم كه ميگي ننام بابا (سلام بابا) ميفهميدم كه دوباره زنگ زدي و دائم هم به بابا كورش سفارش خريد ماست و دوغ ميدادي، بابا دوخي بخر ماست بخر خنده....

بدون شرح...     ....

...

اينم چند تايي عكس از شيطنت ها و بازيهات ....

از هر فرصتي استفاده ميكردي تا از برگهاي اين گل بيچاره براي بازي كردن با سوسو استفاده كني البته به نظر ميرسيد كه سوسو هم از اينكار راضي...خندونک

گلدون بيچاره...     بازي با سوسو...

البته بايد بگم كه اين بار هم زياد سمت سوسو ميرفتي و تقريبا ترست كم شده بود سوسو هم كه دائم صدات ميكرد كياراد...

...

وقتي هم كه حوصله ات سر ميرفت به همه جاي خونه كار داشتي و گاهي هم خساراتي به وسايل خونه زدي ... غمگین مثلا داري چايي ميريزي....

مشغول چايي ريختن...     خسته شدم...

اين خرس كوچولو را هم خيلي دوست داشتي و مثل همه خرسها بهش ميگفتي دد ...خاله رعنا جونم ميگفت چون دوستش داره با خودتون ببريد ولي من گفتم نه اينطوري عادت ميكنه كه ميتونه هرچيزي را دوست داره با خودش ببره ...توي عكس زير داشتي به اين دد بيچاره آب ميدادي و از سر خيسش مشخصه كه حسابي سير آب شده...چشمک

آب خوردن خرس بيچاره...     فكر كنم حسابي سيراب شد...

راستي يادم رفت بگم كه يك روز هم با شيدا رفتيد خونه دوست مهربونش فاطمه جون و حسابي با محمد مهدي جون داداش گلش بازي كرده بودي و بهت خوش گذشته بود..اينم يه عكس كه با اجازه فاطمه جون از وبلاگشون برداشتيم كه نشون ميده چقدر بهت خوش گذشته....

 

هر چند توي اين مدت گاهي نگراني ها و ناراحتيهاي ما براي پسر نازم هم موجب ناراحتي و غمگين شدنت ميشد و با گريه هاي من غمگين ميشدي و ميومدي توي بغلم و تند تند ميگفتي مامان چشم مامان چشم بشيد (ببخشيد) و اون موقع وجود نازنينت تسلي دل غمگينم بود ولي بودن در دنياي كودكيت باعث ميشد كه هنوز از دنياي پر از غم و غصه فاصله زيادي داشته باشي و با يك لبخند وجودت پر از شادي بشه و آرزو داشتم كه با اون دل كوچولو و معصومت آرزو ميكردي هرچه زودتر مامان عفت مهربونمون خوب خوب بشه...هرچند با اون صداي قشنگت وقتي ميگي اوبه (مامان عفت) خوبي بشه انگار تمام اميدهاي دنيا را به من هديه ميدي...

حالا ده روزه كه به خونه خودمون اومديم و براي من كه عادت داشتم روزي دوبار صداي مامان عفت جون رابشنوم خيلي خيلي سخته كه توي اين ده روز فقط تونستم يكبار باهاش حرف بزنم خدايا هر چند از دلتنگي لبريزم ولي صبوري ميكنم ...خدايا نيم نگاهي....

خدایا دستم به آسمانت نمی رسد،

اما تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن ...

خدایا ...

پسندها (10)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (14)

فریبا
28 خرداد 93 16:44
سلام امیدوارم مامانتون خیلی زود کاملأ خوب بشن و در مورد پسر نازم مزه ی بچه ها به شیطنتشون واذیت کردنشونه تازه عزیز خاله که خیلی پسر خوبی بود فقط کمک میکرد خدا حفظش کنه
مامان رویا
پاسخ
مرسي خاله جان با تعريف هاتون...
مامان آرمان
28 خرداد 93 18:42
ای وای چقدر ناراحت شدم ایشالله به زودی شفا میگیرن
مامان رویا
پاسخ
ممنون...
مامانی و بابایی دخمل بلا
28 خرداد 93 19:52
سلام مامانی گل و مهربون کیاراد کوچولو عزیز دلم انشاالله که حال مامان عفت جون مهربون خیلی زود خوب خوب میشه و مثل همیشه سرحال و خوب هر روز دو سه بار صداشون رو میشنوی . خدا بزرگه , توکلت به خدا , انشاالله خیره گلم . قربون کباراد کوچولوی مودب برم که اینقدر ماهه و آقاست . میبوسمتوووووووووووون . خوش به حال کیاراد که همه هواش رو داشته و دارنننننن .
مامان رویا
پاسخ
ممنون دوست خوبم از لطفت...
مامان نی نی کوچولو
29 خرداد 93 0:42
سلام عزیزم واقعا که خدا را هزارمرتبه شکر که بهتر شدنند.خیلی ناراحت شدم آخه من هم مامانمو خیلی زیاد دوست دارم امیدوارم هیچ وقت هیچ وقت ناراحتی مامانای گلمون را نبینیم و همیشه سایه ی پراز مهرشون بالای سرمون باشه و سلامت باشنند آمین.حالا از یه طرف هم برای شیرین کاریهای کیاراد کلی خندیدم.واقعا که خیلی خوردنیه این وروجک شیطونحالا خوبه دیگه همه رو اونجا مشغول کرده بودهدوستش دارم این وروجک کوچولوروراستی سوسو هم خیلی بامزه است.رویا جان فقط امیدت به خدا باشه و روحیه خودتو حفظ کن.فقط و فقط خدا را شکر کن و واسه ی سلامتی همه ی مادر ها دعا کن عزیزم.
مامان رویا
پاسخ
مرسي عزيزم ...اميدوارم همه مادرها هميشه سلامت باشند...
الهه مامان مبین
29 خرداد 93 2:59
سلام رویای عزیزم . بلا دور باشه دوست گلم . امیدوارم که هر چه زودتر مامانتون سلامتی شون رو بدست بیارند و سایشون همیشه بالای سرتون باشه . ( الهی آمین ) . این مدتی که نبودید خیلی نگرانتون بودم . میدونستم که موضوعی هست که چند وقته آپ نشدی . بازم بلا دور باشه ..... از عکسای کیاراد ماهم و شیطنت های قشنگش کلی لذت بردم . خدا برات حفظش کنه گلم . میبوسمتون عزیزای من
مامان رویا
پاسخ
مرسي دوست مهربون من از لطفت..
مامان نگار
29 خرداد 93 9:50
خدا رو شکر که حال مادرتون بهتر شده .ایشالا به زودی سلامتی کامل رو بدست میارن و بازم با گل پسر ما بازی می کنن . خوشحالم که دوباره می بینمتون
مامان رویا
پاسخ
ممنون از لطفتون...
مامان مهراد
29 خرداد 93 11:23
سلام ... امیدوارم مامان عفت به حق همین ماه هرچه زودتر خوب بشه.... کیاراد جیگری رو از طرف من یه بوس گلمبه و محکم بکن...
مامان رویا
پاسخ
مرسي دوست من...حتما...
مامان مهراد
29 خرداد 93 11:45
پرچم حسابداری بالاست... من هم حسابداری خوندم و در همین زمینه هم شاغلم....
مامان رویا
پاسخ
ولي من تا قبل از اينكه كياراد به دنيا بياد يرفتم سركار....
رها
29 خرداد 93 13:08
سلام آبجی جونم خیلی نگرانتون بودم خدا رو شکر مامان عفت جون هم بهبودی پیدا کردن خدا کنه سالیان سال سایشون بالا سرتون باشه
مامان رویا
پاسخ
مرسي دوست خوبم....
مامان فهیمه
29 خرداد 93 16:31
اول از همه کلی کیف کردم با عکسا و شیطنتای آقا کیاراد گل و بعدم کلی ناراحت شدم واسه مادرتون انشاالا که خدا هر چه سریعتر سلامتی کامل و بهشون برگردونه.آمییییین
مامان رویا
پاسخ
مرسي عزيزم از لطفت ...
مامان طاها
29 خرداد 93 23:44
بلا به دور باشه دوست خوبم. انشالله به زودی زود مامانتون سلامتی کاملشون رو بدست بیارن و شما هم از نگرانی و دلواپسی آسوده بشین.
مامان رویا
پاسخ
مرسي دوست من...انشاالله
لی لی مامی آرشیدا
30 خرداد 93 12:42
سلااام چقدردلتنگتون بودیم امیدواربودم اتفاق بدی نیفتاده باشهوخداروشکرکه به خیرگذشته وامیدوارم مادرهرچه زودترخوب خوب خوب بشوندبوووووس برای کیارادمودبم
مامان رویا
پاسخ
مرسي دوست مهربون من....
محبوبه مامان ترنم
7 تیر 93 10:33
سلام رویا جان. الهی که بلا از شما و خانوادتون دور باشه. ان شاالله که مامانتون هر چه زودتر خوب خوب بشن. واقعا سخته ادم راه دور باشه و عزیزش مریض احوال باشه. امیدوارم دفعه بعد که می رید خونه مامانت ، باز هم مامانت در کمال سلامتی همه خورده فرمایشات پسرت را انجام بده واسش و نازش رو بخره.
سمانه(مامان سروش)
11 تیر 93 14:43
عزیزمچقدر ناراحت شدم،ایشالا خیلی زود حالشون خوب میشه و غم و غصه از دلت میره. صبور باش و توکل کن عزیزم درست میشه ایشالا