روزهاي سخت...
گاهی اوقات دستهایم به آرزوهایم نمی رسند
شاید چون آرزوهایم بلندند ...
ولی درخت سرسبز و شاداب صبرم می گوید :
امیدی هست ؛ چون خدایی هست ...
حدود يك ماهه پيش به خاطر سردرد ها و سرگيجه هاي ناگهاني مامان عفت جون مهربون تصميم گرفتيم كه من و شما يك هفته اي بدون باباكورش كه فصل امتحاناتش هم نزديك بود به اصفهان بريم و با خوب شدن مامان عفت جون خيلي زود برگرديم...
حالا يك ماهي گذشته و ما روزهاي خيلي خيلي سختي را پشت سر گذاشتيم اينقدر سخت و تلخ كه از يادآوري اون روزها اشكم سرازير ميشه و نميدونم چطور گذشت ؟ و فقط وفقط خوشحالم كه اون روزها گذشته و صبورانه منتظر روزهاي خوب آينده هستيم و خدا را شاكرم به خاطر سلامتي مامان عفت جونم و آرزو دارم هرچه زودتر بهبودي كامل حاصل بشه تا دوباره همه چي مثل گذشته باشه...
خدایا ...
با همه ی فاصلهای که از تو گرفتهایم ...
هنوز هم ، چقدر به ما نزدیکی ...
اين اولين سفر هوايي بود كه بعد از دوسالگي شما با هم داشتيم و برخلاف گذشته داخل هواپيما شما هم صندلي مجزا داشتي و چه در مسير رفت و چه برگشت مثل يك پسر خوب و با ادب روي صندلي خودت نشسته بودي و با توضيحاتي كه من واست داده بودم كمربندت را هم بسته بودي و فقط در مواقعي كه باز كردن كمر بند موردي نداشت باز ميكردي البته منم با كلي كتاب و بازي در طول سفر سرگرمت كرده بودم...و از داشتن پسر مودبي مثل شما به خودم ميباليدم...
بعد از يك هفته اي كه اصفهان بوديم مامان عفت جون مجبور به انجام يك عمل جراحي اورژانسي شدند و بعد از گذشت يك هفته به خونه برگشتند ...روزي كه مامان عفت جون به خونه برگشت كلي از اومدنش به خونه خوشحال بودي و به خاله رعنا ميگفتي ببين اوبه (مامان عفت) اتاقه و توي اين مدت گاهي كنار اوبه ماجراهايي داشتي از كشيدن پتو روي مامان عفت گرفته تا خوردن آب و غذاي مامان عفت جون و يا اين روزهاي آخر كه از مامان عفت كمك ميخواستي تا بتونه صندليها را روي هم بچيني و مامان عفت مهربون هم كه با بي حالي كه داشت تلاش ميكردتا كمكت كنه ....يا از تكه كشكي كه به مامان عفت دادي و ميگي اوبه بخور براي سردرد ولي خب از همه اين شيرين كاريها و شيرين زبوني ها كه بگذريم وجود وروجكي شيطون و پر سر و صداي مثل شما براي حال مامان عفت جون كه اين روزها بيشتر از هميشه به آرامش و سكوت احتياج داره تا هر چه زودتر خوب خوب بشه اصلا خوب نبود واسه همين با وجود اينكه دلم اونجا پيش مامان عفت جون و خاله ها و دايي رسول عزيزه ، دلم را زير پا گذاشتم و به خونه برگشتيم...
توي اين مدت با وجود اينكه همه به خاطر بيماري مامان عفت جون ناراحت و غمگين بوديم ولي باز هم همه با صبوري كاري ميكردند كه بهت خوش بگذره و شيطنت ها و بي حوصلگي هات براي همه قابل درك بود چون هميشه با وجود سلامت مامان عفت جون خيلي بهت خوش ميگذشت و مامان عفت جون پايه اصلي بازيهات بود ولي حالا به خاطر بيماري مامان عفت ، شما هم كمي بي حوصله تر و شيطون تر شده بودي ...
دايي رسول گاهي شما را با وجود كار زيادي كه داشت با خودش ميبرد بالا هرچند بهت خوش ميگذشت ولي باز هم از يك لحظه غفلت دايي استفاده ميكردي و تخم مرغ ها را ميشكستي ومامان رويا
خاله رعنا جون با وجود امتحاناتش باز هم حواسش به دلتنگيهات بود ...با خريد اسباب بازي ...با اينكه هر موقع ميخواست به گلدونهاي مامان عفت رسيدگي كنه كلافه اش ميكردي باز هم واسه سرگم كردنت تورا با خودش ميبرد...
زمانهايي كه خاله رعنا جون ميخواست درس بخونه و شما مزاحم كوچولو از يك لحظه باز شدن در اتاقش استفاده ميكردي و فوري ميرفتي پيشش...
كمك و كلافه كردن خاله رعنا جون موقع آب دادن به گلها و درخت ها....
لذت چيدن آلبالو از درخت و خوردنش را هم كه براي اولين بار با خاله رعنا جون تجربه كردي و كلي از اينكار لذت بردي...
خاله راحله، خاله رفعت ، عمو حميد و عمواحمد و عمو عبد و بچه ها هم كلي واست وقت گذاشتند و سعي ميكردند توي اين اوضاع شما كمترين ناراحتي را داشته باشي....
منم كه تا قبل اصلا گوشي موبايل را بهت نداده بودم از روزي كه به اصفهان رفتيم به خاطر اينكه زمان هايي را ساكت باشي گوشي را بهت ميدادم تا بازي كني ...و توي اين مدت كار كردن با گوشي را خوب خوب ياد گرفتي پسر باهوش من...والبته روزي چند بار هم به بابا كورش زنگ ميزدي و من وقتي صدات را ميشنيدم كه ميگي ننام بابا (سلام بابا) ميفهميدم كه دوباره زنگ زدي و دائم هم به بابا كورش سفارش خريد ماست و دوغ ميدادي، بابا دوخي بخر ماست بخر ....
اينم چند تايي عكس از شيطنت ها و بازيهات ....
از هر فرصتي استفاده ميكردي تا از برگهاي اين گل بيچاره براي بازي كردن با سوسو استفاده كني البته به نظر ميرسيد كه سوسو هم از اينكار راضي...
البته بايد بگم كه اين بار هم زياد سمت سوسو ميرفتي و تقريبا ترست كم شده بود سوسو هم كه دائم صدات ميكرد كياراد...
وقتي هم كه حوصله ات سر ميرفت به همه جاي خونه كار داشتي و گاهي هم خساراتي به وسايل خونه زدي ... مثلا داري چايي ميريزي....
اين خرس كوچولو را هم خيلي دوست داشتي و مثل همه خرسها بهش ميگفتي دد ...خاله رعنا جونم ميگفت چون دوستش داره با خودتون ببريد ولي من گفتم نه اينطوري عادت ميكنه كه ميتونه هرچيزي را دوست داره با خودش ببره ...توي عكس زير داشتي به اين دد بيچاره آب ميدادي و از سر خيسش مشخصه كه حسابي سير آب شده...
راستي يادم رفت بگم كه يك روز هم با شيدا رفتيد خونه دوست مهربونش فاطمه جون و حسابي با محمد مهدي جون داداش گلش بازي كرده بودي و بهت خوش گذشته بود..اينم يه عكس كه با اجازه فاطمه جون از وبلاگشون برداشتيم كه نشون ميده چقدر بهت خوش گذشته....
هر چند توي اين مدت گاهي نگراني ها و ناراحتيهاي ما براي پسر نازم هم موجب ناراحتي و غمگين شدنت ميشد و با گريه هاي من غمگين ميشدي و ميومدي توي بغلم و تند تند ميگفتي مامان چشم مامان چشم بشيد (ببخشيد) و اون موقع وجود نازنينت تسلي دل غمگينم بود ولي بودن در دنياي كودكيت باعث ميشد كه هنوز از دنياي پر از غم و غصه فاصله زيادي داشته باشي و با يك لبخند وجودت پر از شادي بشه و آرزو داشتم كه با اون دل كوچولو و معصومت آرزو ميكردي هرچه زودتر مامان عفت مهربونمون خوب خوب بشه...هرچند با اون صداي قشنگت وقتي ميگي اوبه (مامان عفت) خوبي بشه انگار تمام اميدهاي دنيا را به من هديه ميدي...
حالا ده روزه كه به خونه خودمون اومديم و براي من كه عادت داشتم روزي دوبار صداي مامان عفت جون رابشنوم خيلي خيلي سخته كه توي اين ده روز فقط تونستم يكبار باهاش حرف بزنم خدايا هر چند از دلتنگي لبريزم ولي صبوري ميكنم ...خدايا نيم نگاهي....
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد،
اما تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن ...
خدایا ...