کیارادکیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

خدايا دلگيرم ....

1393/6/26 19:5
نویسنده : مامان رویا
905 بازدید
اشتراک گذاری

دلم مي خواست : دنيا رنگ ديگر بود ...

خدا ، با بنده هايش مهربان تر بود...

از اين بيچاره مردم ياد مي فرمود !

دلم مي خواست : دست مرگ را ، از دامن اميد ما كوتاه مي كردند !

در اين دنياي بي آغاز و بي پايان ، در اين صحرا ،كه جز گرد و غبار از ما نمي ماند ...

خدا ، زين تلخ كامي هاي بي هنگام بس مي كرد !

نمي گويم پرستوي زمان را در قفس مي كرد !

نمي گويم به هركس بخت و عمر جاودان مي داد !

نمي گويم به هركس عيش و نوش رايگان مي داد !

همين ده روز هستي را امان مي داد !

دلش را ناله تلخ سيه روزان تكان مي داد !!!

از ابتداي امسال همه چيز گوياي اين بود كه قراره يه اتفاق بدي بيفته ...از شكسته شدن آيينه عقدمون كه هرچند شكسته شدنش يه اتفاق ساده بود مثل شكستن هر چيز شكستني ولي نگراني خاله رفعت جون و توصيه مامان عفت مهربونم كه زودتر تعميرش كنيم همه وهمه گوياي اين بود كه شكستن اين آيينه نشانه خوبي نيست...و اتفاقات بدي كه براي من همچون تكه هاي پازل يكي پس از ديگري كنار هم قرار ميگرفتند و روزهاي بد و بدتري را برامون رقم ميزدند ...

هر چند تا آخرين لحظه هايي كه مامان عفت جونم را در جمع بينوا و داغون خودمون داشتيم و لحظه لحظه دور شدنش را حس ميكرديم ...اميدمون را از دست نداده بوديم و منتظر يه معجزه بوديم اينقدر وجود يك معجزه را باور كرده بودم ...اينقدر به وجود يك خداي مهربون بالاي سرم ايمان آورده بودم كه تمام اين ناملايمات تحمل ناپذير را به حساب پاك شدن روح و تنم ميدونستم ... به حساب يه امتحان ، يه امتحان خيلي سخت ...فكر ميكردم اين غير ممكن كه خداي مهربوني كه ميدونه مامان عفت جونم همه زندگي ماست را اين قدر زود از ما بگيره مگه جمع كوچك ما به غير از مامان عفت مهربونم توي اين دنيا تكيه گاهي ديگه داره ...مگه دلش مياد ... مگه اين با عدالت خدا سازگاره ...دو ماه تمام اشك ريختيم و التماس كرديم كه خدايا نيم نگاهي هم به ما كن و هر روز با اينكه ميديديم مامان عفت مهربونمون داره از ما دورتر و دورتر ميشه ولي باورمون قوي تر ميشد كه اگه خدا بخواد هر كاري ميتونه بكنه با يه بهبودي نسبي اينقدر خوشحال و اميدوار ميشديم كه انگار تمام دنيا را خدا به ما بخشيده بود و مطمئن كه حتما و حتما معجزه اي كه بايد ، اتفاق ميفته ....هر چقدر فكر ميكردم كه چرا مامان عفت مهربونم بايد اينقدر زود از جمع ما بره هيچ دليلي واسش پيدا نميكردم ...هنوز كلي كارهاي ناكرده داشتيم...كلي حرفهاي نزده...يه دنيا آرزو كه هنوز وقت به ثمر رسيدنش نيامده بود ... ولي انگار تقدير و سرنوشت بيرحم تر از باور و اعتقاد من بود ...اينقدر بيرحم كه توي تمام اين دو ماهي كه اشك ريختيم و التماس كرديم فقط و فقط بازيچه اي بيش نبوديم ...بازيچه اي براي سرگرمي سرنوشت ...انگار هرچه ما التماس كرديم و از درون شكستيم و خرد شديم اين سرنوشت بود كه با لبخندي از خرد شدن ما لذت برد ....

حالا دو ماه از پر كشيدن بي موقع و زود هنگام مامان عفت مهربونم گذشته ...دوماهي كه نميدونم چطور گذشت و من توي تمام اين مدت يه سوال لعنتي همه ذهنم را درگير خودش كرده...مني كه به همه باورها و اعتقاداتم شك كردم ...مني كه حالا رفتن مامان عفت جونم اولين دليل براي پيدايش اين سوال و تمام بي عدالتي ها و بيرحمي هايي كه هر روز توي دنيا داره اتفاق ميفته نقطه قوتي براي درگير شدن بيشتر ذهنم با اين سوال كه آيا خدايي هست ؟؟؟

ما اگر زخاطر خدا نرفته ايم ؟     پس چرا به داد ما نمي رسد ؟

ما صداي گريه مان به آسمان رسيد...  

  از خدا چرا صدا نمي رسد ؟؟؟

همه ميگند از دست دادن زود هنگام مامان عفت مهربونم يه واقعيت كه بايد پذيرفت ...بايد برگشت به زندگي عادي ...ولي هيچ كس نميدونه كه كنار اومدن با اين واقعيت تلخ خيلي خيلي سخته ...وقتي هيچ چيز مثل قبل نيست ...وقتي هيچ چيز عادي نيست چطور ميشه به زندگي عادي برگشت...وقتي دل تنگت با هيچ مرحمي آروم نشه ...وقتي آغوشي را كه از وقتي به دنيا چشم باز كردي تنها آغوش گرم و آرامش بخشي بود كه حس كردي ديگه نتوني لمس كني... وقتي دستهاي مهربون كسي را كه همه عمرت نوازشت كرده و هنوز گرماشون را حس ميكني ديگه نتوني توي دستات بگيري... وقتي صدايي كه هر روز واست نويد بخش فرداي بهتر بوده را ديگه نتوني بشنوي اين يعني اوج بدبختي ...يعني ديگه زندگيت هرگز برنميگرده به روزهاي عادي و دوست داشتني...اين يعني تا ابد محكومي كه توي اين دنياي بيرحم سرگردان باشي واگه بتوني كنار بيايي و توي جريان زندگي قرار بگيري يعني دوباره فريب اين زندگي لعنتي را خوردي و ...هر چند اگر هم نتوني با اين موضوع كنار بيايي اينقدر زندگي بيرحم و سنگدل هست كه مثل يك زندان بان بي احساس و خشن به زور تو را درجريان زندگي قرار ميده و دوباره دل بستن و عشق ورزيدن به همه كساني كه نيمي از وجودت هستند و ترس از دست دادنشون كه يك لحظه رهات نميكنه....لعنت به اين زندگي بيرحم....

توي اين مدت دوماه كه به نظرم طولاني ترين روزهاي عمرم را گذروندم تنها دلخوشيم فكر كردن به همه عمري كه با داشتن يه فرشته مهربون به اسم مامان عفت سپري كردم هرچند فكر كردن به اون روزها و مرور خاطراتمون هم وقتي بدوني ديگه هيچ وقت تكرار نميشه عذابي بيش نيست ...گاهي ميگم كاشكي مثل خيلي از مادرهايي كه در اطرافم ميبينم خودخواه بود شايد تحمل دوريش راحت تر بود ولي ميبينم آخه فرشته ها كه بد نميشند... ميگن خدا فرشته هاشو خيلي زود ميبره پيش خودش ، يعني اينقدر زود ؟؟؟ ولي آخه بهشتم واسه مامان عفت مهربونم خيلي خيلي كمه ....و باز هم دلخوش از اين موضوع كه خدا فرشته هاش را نصيب هر كسي نميكنه واين تنها نقطه روشن توي وجود تاريك و خاموشمه كه ميتونه تا هميشه همه وجودمو بسوزونه و آتش عشقش و توي دلم هيچ وقت خاموش نكنه...

تا شهر مرگ راه درازي نمانده است...

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

الهه مامان مبین
26 شهریور 93 22:17
رویای عزیزم هیچ کسی نمیتونه جای تو باشه و درکت کنه .فقط از خدای خودم برات صبر میخوام .... خدا بهت صبر بده گلم . خیلی برات ناراحتم عزیز دلم
مامان رویا
پاسخ
ممنون دوست عزيزم از اينكه به ياد من هستي...
زهرا مامان آرمین
27 شهریور 93 10:00
عزیز دلم خیلی ناراحت شدم.قربونت برم خیلی سخته.غم آخرت باشه.خدا بیامزه مامان مهربونتو
مامان رویا
پاسخ
مرسي از لطفت...
مامان فهیمه
27 شهریور 93 15:44
رویا جونم خیلی ناراحت وغمگین میشم وقتی متناتو میخونم تنها چیزی که میتونم واست بخوام اینه که خدا صبرتو بیشتر وبیشتر کنه.
مامان رویا
پاسخ
مرسي دوست خوبم...
الناز مامان طاها
29 شهریور 93 0:12
هر چی بگی راست گفتی عزیزم،فقط از خدا واست صبر میخوام،راست میگی کی میتونه جای مادر رو بگیره،ولی تا بوده رسم دنیا همین بوده و کاریش نمیشه کرد،گلم سعی کن خودتو کنترل کنی کیاراد بهت احتیاج داره.
مامان سپیده
1 مهر 93 11:58
این قدر ناراحتم که هیچ چی نمیتونم بگم.... وقتی من این حالی هستم خدا به داد شما برسه... فقط از خدا براتون صبر میخوام... خیلی سخته .. تسلیت کمه براتون به خدا ...
مامان رویا
پاسخ
مرسي از لطفت دوست من...
مامان طاها
3 آبان 93 11:33
سلام رؤیای عزیز. بینهایت سخته. چیزیه که من خودم همیشه از فکر کرد به اون فراریم و همیشه با اینکه میدونم چیزیست که قانون طبیعته و اجرا میشه ولی باز هم ..... عزیزم ما همه مسافریم اومدیم که بریم مطمئنا جای مامان خوبت صدها برابر بهتر از این دنیاست. زود و دیر رفتنش هم مطمئن باش چیزهایی است که من وشما نمیفهمیم همون چیزهایی که باعث شد شوهر من با سه برادر کوچک در سن 19 ساگی در مدت بیست روز اول پدر و بعد بیست روز مادرش رو از دست بده. قران بخون عزیزم هم برای دل خودت خوبه هم برای روح مهربان مامانت. تا میتونی قران ختم کن دلت آرام آرام آرام
مامان رویا
پاسخ
ممنون دوست مهربونم ...
مامان فاطمه
7 آذر 93 16:58
عزیزم همه ی ما یه روزی باید این راه رو بریم برای مادرتون و شادی روحش همش صلوات بفرست خودتم اروم میشی خدا صبرت بده من نمیتونم حتی یه لحضه تصورشو بکنم از یکی شنیدم تا زمانی که نعمت بزرگ دیدن روی ماه پدر و مادرت رو داری شکر گذار باش و برای سلامتیشون صلوات بفرست قبلا توقع زیادی از پدر مادرم داشتم ولی بعد از اینکه خودم مادر شدم تازه معنی مادر رو فهمیدم امیدوارم فاتحه من هم به روح مادرتون برسه
مامان رویا
پاسخ
ممنون از لطفت دوست من....