حرفهاي من با تو....
بی بهانه تو را مرور میکنم تا خاموشیم نشان فراموشیم نباشد...
هفتاد و دو روز از اون روز شوم و فراموش نشدني گذشته ...احساس ميكنم توي اين مدت خيلي خيلي تغيير كردم ،اينقدر از خودم فاصله گرفتم كه فكر ميكنم يه آدم ديگه اي شدم ...ديگه هيچ چيز منو خوشحال نميكنه ...هيچ اتفاقي واسم جالب نيست ...دنيا با تمام زيباييهاش واسم هيچ رنگي نداره ...كلمه اميد با همه ابهتي كه قبلا واسم داشت توي ذهنم يه كلمه بي معني كه توي هيچ لغتنامه اي معناي قابل دركي ازش نيست هر چه هست خيال و روياست....رفتار آشنايان به ظاهر دوست و تمام بي معرفتيهاشون توي اين مدت ، ديگه آزارم نميده چون برام اهميتي ندارند و توي دلم جايي ندارند...
توي اين مدت كم كم دارم تظاهر به بودن را خوب ياد ميگيرم ....دارم ياد ميگيرم كه ديگه فقط اشكام باشه براي خودم و دلم و تنهاييهام ...با تو ميخندم و بازي ميكنم ولي از درون گريه ميكنم و اشك ميريزم...توي جمعم ولي هيچ كس نميدونه كه من نيستم ...همه فكرم و حواسم توي گذشته است ...هيچ حسي به جز اجبار زمان ، منو با خودش به آينده نميبره فقط و فقط ميخوام توي گذشته ها سير كنم تا مبادا چيزي از خوبيها و مهربونيهاي مامان عفت جونم يادم بره...نكنه چيزي توي ذهنم پاك بشه....
هنوز بي تاب و پر دردم و با گذشت زمان بي تاب تر و دلتنگ تر ميشم وقتي ميدوني كه ديگه كسي كه همه عمر تكيه گاهت بوده ديگه نيست ، احساس ميكني يه حجم سنگيني از تنهايي روي تمام وجودت تا ابد خونه كرده و داري زير اين بار سنگين تنهايي له ميشي ، خرد ميشي ...تنهايي كه وجود هيچ كدوم از عزيزانت نميتونه جاش را واست پركنه حتي با وجود اونها دلتنگ تر و تنها تر ميشي چون داري ميبيني چقدر همدرديد چقدر بي پناه شديد چقدر تنها شديم...و ذهنم پر از اي كاش و آرزوهاي محال ميشه ...
اي كاش تمام عمرم را توي غربت زندگي ميكردم و هر روز دلخوش به شنيدن صداي مهربونش بودم و اين طور توي تموم دنيا غريب نميشدم ...اي كاش تمام عمرم را ميدادم و ميتونستم يك بار ديگه صداي گرمش را بشنوم ... اي كاش يك بار ديگه ميتونستم آغوش گرمش را تجربه كنم ....اي كاش يك بار ديگه ، فقط يك بار ميتونسم دستهاي مهربونش را توي دستام لمس كنم...اي كاش فقط اي كاش...
پسر قشنگم ميدونم كه هنوز خيلي كوچولويي تا بتوني بفهمي كه چي شده و چرا مامان عفت مهربونمون ديگه توي جمع ما نيست و اين از رفتارت كاملا مشخصه ... همه اتفاقات اخير برات گنگ و مبهمه ...گاهي ميگي مامان اوبه (مامان عفت) سرش درد ميكنه رفته دكتر ....گاهي ميگي مامان اوبه گم شده ....مامان اوبه نيست ....و گاهي هم اصلا در موردش هيچ حرفي نميزني ....با ديدن عكسش گاهي ذوق ميكني ميگي مامان اوبه اينجاست و گاهي هيچ عكس العملي نشون نميدي....وقتي اسم مامان عفت مهربون را ميشنوي فوري به من نگاه ميكني ببيني گريه ميكنم و اگه اشك منو ببيني سريع دستمال مياري اشكم را پاك ميكني ميگي مامان گريه نكن ....فداي دستهاي كوچولوت بشم كه نميدوني از داشتن چه فرشته اي محروم شدي...
امروز تقويم را برداشتي ميگي مامان اينجا بريم خونه اوبه ...اينقدر با ذوق ميگي كه اشكم در مياد و ميگم مامان عفت ديگه نيست پسرم ...با تاكيد و با اطميناني مبهم ميگي مامان اوبه اومده ...و وقتي ميبيني من گريه ميكنم اشكمو پاك ميكني و مياي توي بغلم انگار تو هم ميدوني كه مامان عفت ديگه برنميگرده ولي باورش براي تو هم سخته....
خوشحالم كه اينقدر كوچولويي كه اين غم بزرگ را نميتوني حسش كني ...خوشحالم كه مثل همه ما نشكستي هرچند ديدم كه چطور توي اين مدت تو هم پژمرده شدي ...مطمئنم كه وقتي بزرگ شدي همه اين روزها را فراموش كردي وديگه هيچ ذهنيتي از اين روزها نداري...
غمگينم از اينكه همه روزها و لحظه هاي خوبي كه با وجود مامان عفت مهربونم توي اين دوسال واست رقم خورد در آينده هيچ كدوم به يادت هم نمياد...غمگينم از روزگاري كه مامان عفت مهربون و وجود پر مهرش را از ياد كوچولوي تو ميبره...غمگينم پسرم ...غمگين ... چرا بايد مامان عفت مهربونم با تمام محبتي كه به تو داشت از ياد كوچولوت بره ...لعنت به اين زندگي بي وفا...
دلم ميگيره از اينكه روزي برسه كه ياد اوبه مهربون تو هم از ذهن كوچولوت رفته باشه ...هر روز با هم عكسها و فيلمهامون را مرور ميكنيم ...از مامان عفت مهربون واست ميگم ...وقتي با اسباب بازيهايي كه مامان عفت جون واست خريده بازي ميكني ازت ميپرسم اينو كي خريده ؟ وقتي ميگي اوبه ...انگار دنيا مال من ميشه...ولي ميدونم همه تلاشم بيهوده است و توي سني هستي كه در آينده خاطره اي از روزهاي خوب اين دو سال نداري و اين همه عشق و مهربوني فراموش ميشه...مگه ميشه مامان عفت را از ياد برد ....
پسر قشنگم ميدونم كه همه مهربونيها و عشقي كه مامان عفت جون نسبت بهت داشت همه از يادت ميره و زمانه بيرحم همه را پاك ميكنه ولي دوست دارم تا هميشه بدوني كه مامان عفت يه فرشته بود كه خيلي زود از پيش ما رفت و عشقش با همه مهربونيهايي كه در اطرافت ميبني فرق داشت يه عشق آسموني كه فقط يه فرشته ميتونه اونو توي وجودت براي هميشه جا بگذاره ...
پارسال تابستون خيلي خوبي داشتيم و روزهايي كه خونه مامان عفت جون بوديم خيلي خوش گذشت ...اين عكسها هم مال تابستون پارسال...گاهي روزها با مامان عفت جون ميرفتي داخل حياط و حسابي بازي ميكردي و لذت ميبردي چون مامان عفت جون واسه تموم شيطنت هات پايه بود و از اين بابت خيلي بهت خوش ميگذشت...كاش از همه اون لحظه ها فيلمي بود تا به خاطر ميسپردي كه چه عاشقانه دوست داشت و چه لذتي در كنارش داشتي...
ولي امسال بدون مامان عفت جون مهربونم اين حياط زيبا هم ديگه رنگ زندگي نداره انگار گلها و درختهاي حياط خونه مامان عفت جونم هم فهميدند كه چراغ اين خونه واسه هميشه خاموش شده ...
اي كاش اين همه عشق را فراموش نميكردي....