کیارادکیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

خاطرات روزهاي تلخ 1

1393/8/7 12:5
نویسنده : مامان رویا
963 بازدید
اشتراک گذاری

هميشه فكر ميكردم وقتي توي اوج ناراحتي و نااميدي بتوني خودت را كنترل كني و اميدت را از دست ندي و توكلت به خدا باشه و از ته دلت آرزو كني كه خدا صدات را بشنوه غيرممكنه كه به آرزوت نرسي و صدات را نشنوه ...باور داشتم كه هر گاه چيزي را  تصور كردي با تمام وجودت درخواست كردي و جواب رد بشنوي مطمئنا ته دلت لرزيده و با تمام وجود اونو از خدا نخواستي ولي توي اين مدت تمام باورها و اعتقاداتم به يكباره شكست...

همه تلاشم اين بود كه تمام افكار منفي كه به ذهنم ميرسيد را از فكرم دور كنم و فقط و فقط به اين فكر ميكردم كه تمام اين روزهاي درد آور يه امتحان بزرگ كه بايد با موفقيت از اون بيرون بياييم ...مطمئن بودم كه يه معجزه به اين كابوس لعنتي يه پايان شيرين ميده و تا هميشه درس عبرتي ميشه واسه اين كه بيشتر از قبل از لحظه لحظه با هم بودنمون لذت ببرم ...

مامان عفت جونم هميشه عاشق ثبت خاطرات بود و هر وقت پست جديد ميگذاشتم از اولين نفراتي بود كه از وبلاگت بازديد ميكرد و من مشتاقانه زنگ ميزدم كه مامان عكسهاي كياراد را ديدي و با حوصله و عشق زياد در مورد هركدوم از عكسات نظر ميداد ...هر موقع كار جديدي انجام ميدادي فوري ميگفت مامان اينم واسش توي وبلاگش ثبت كن مطمئنم بعدا از خوندنش لذت ميبره...اگه چند روز پست جديد نميگذاشتم ميگفت مامان چرا عكس جديد نميگذاري ...و من با چه اشتياقي منتظر بودم كه هر روز صداي گرمش را بشنوم و در مورد كارهات و روزهامون واسش بگم و چه لذتي ميبردم از شنيدن صداش ...گاهي روزي چند بار واسش زنگ ميزدم كه ديگه هيچ حرفي براي گفتن نداشتم فقط دلخوش بودم به شنيدن صداش... چقدر راحت از كنار بهترين روزهاي عمرم گذشتم...

توي اين مدت با همون باور بچه گانه سعي ميكردم كه وانمود كنم همه اين روزهاي پر درد به زودي تمام ميشه و تمام تلاشم اين بود كه ميون اين همه درد و غصه لحظه هايي شيرين ازتو ثبت كنم تا بعد از اينكه مامان عفت مهربونم دوباره سلامتيش را بدست آورد يه عالمه حرفهاي شنيدني و خوب هم واسه گفتن داشته باشم ... ولي افسوس كه مامان عفت مهربونم اينقدر زود از بين ما پركشيد كه حرفهاي من واسه هميشه توي دلم ماندگار شد و حسرت گفتنش واسه هميشه توي دلم موند ...

در مدت اين دو ماهي كه مامان عفت جونم حال مساعدي نداشت سه بار به اصفهان رفتيم و هر چند از همون بار اول دلم ميخواست كه تا بهبودي كامل مامان عفت جونم به خونه برنگرديم ولي هر بار كه مامان عفت مهربون يه كم حالش بهتر ميشد احساس ميكردم براي اينكه زودتر خوب بشه بايد محيط آرومي را واسش مهيا كنيم و اين محيط آروم با وجود وروجك شيطوني مثل شما دست نيافتني بود بنابراين برخلاف ميلم مجبور بودم پا روي دلم بگذارم و به خونه برگردم به اميد اينكه مامان يه كم بهتر بشه ودوباره برگرديم هر چند خود مامان عفت جونم ميگفت مامان بچه ام آرومه و اذيت نميكنه ...اگه اين كارها را هم نكنه كه ديگه بچه نيست...

غافل از اينكه ديگه هيچ كجا دلم آروم نميگيره و هر بار غريبانه تر از قبل رفتيم و برگشتيم....

...

يه روز عمو حميد يه مرغ خونگي خريده بود تا از گوشتش استفاده كنيم ...البته اول اجازه دادند شما حسابي باهاش بازي كني و برخلاف تصور همه شما اصلا نميترسيدي و خيلي راحت ميگرفتي و باهاش بازي ميكردي .. اينقدر نترس بودن شما واسه همه جالب بود كه نگار يه فيلم هم ازت واسه مامان عفت جون گرفت تا ببينه و لذت ببره ولي افسوس كه هيچ وقت مامان عفت جونم اون فيلم را نديد...و حالا من هر بار كه اون فيلم را ميبينم توي تصورم فكر ميكنم اگه مامان عفت جون ميديد چي ميگفت ؟

.

 

...

در مدت اين دو ماهي كه اصفهان بوديم و من گاهي به بيمارستان ميرفتم تا پيش مامان عفت مهربون باشم ... مسئوليت نگهداري شما با بابا كورش مهربون بود و سعي ميكرد كه من كمتر نگران شما باشم البته با كمك خاله ها و دايي و عموها و بچه ها...چند شبي هم تنهايي براي اولين بار پيش بابا كورش بودي و فقط موقع خواب زنگ ميزدي و ميگفتي مامان من بيام پيش اوبه و سريع خداحافظي ميكردي و ميخوابيدي...وباز هم صبح روز بعد و نااميدي و ياس بيشتر ...

در طول روز هم بابا كورش سعي ميكرد يه جوري سرگرمت كنه تا كمتر باعث اذيت بقيه بشي ...گاهي با پارك رفتن و...مثلا يه روز با شيدا و بابا كورش رفته بوديد كوه صفه و تله كابين واسه اولين بار سوار شده بودي و لذت برده بودي...اينم عكسهايي كه شيدا از اون روز واست ثبت كرده...

...

داخل تله كابين...

...

 

...

 

.

اينها گوشه اي از خاطرات اون روزهاي تلخ كه واست نوشتم ...اگه بخوام از دلم و حرفهاي دلم و اينكه توي اون روزها بر ما چه گذشت واست بنويسم تا هميشه بايد از تلخي روزهام بنويسم اينقدر پر دردم كه هيچ چيز آرومم نميكنه فقط دارم سعي ميكنم كه بپذيرم كه بايد زندگي كرد مجبوريم به زيستن ...فقط پسرم تا هميشه يادت باشه كه عاشقانه دوست داشته باش همه كسايي را كه دوست دارند و اون قدر واسشون مهمي كه از زندگي و وقتشون واست هزينه ميكنند تا تو را در كنارشون شاد ببينند...و فريب دوست داشتن آدمهايي را كه فقط حرف هستند نه عمل نخور...و عاشقانه به تمام كساني كه بهت عشق ميورزند دوستي و محبت ارزوني كن كه مبادا روزي برسه كه حسرت روزهاي گذشته را بخوري پسرم...

...

...

تلخ است !

باور نبودن كساني كه ميتوانستند باشند ولي رفتند...

وتلخ تر !

امروز....

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان امیرعطا
8 آبان 93 17:28
رویای عزیز فقط برات صبر و آرامش خاطر بیشتر آرزو میکنم دوست خوبم. حق داری هرچقدر دلگیر باشی و ناامید.
مامان رویا
پاسخ
ممنون...
مامان سپیده
13 آبان 93 7:02
رویا جون دلخوش باش به کیاراد که میتونه تمام غم هات رو از بین ببره هر چند که غم از دست دادن مادر هیچ وقت فراموش نمیشه ولی چه میشه کرد با این روزگار نامرد عکسای کیاراد خیلی قشنگ بود چه قدر بچه ی فهمیده ای خدا حفظش کنه
مامان رویا
پاسخ
مرسي عزيزم به خاطر لطفت...