خداحافظي با پوشك...(دوسال و سه ماهگي)
چقدر زود از روزهايي كه عاشقانه منتظر به دنيا آمدنت بودم و بيصبرانه لحظه ها را با تو در وجودم ميگذراندم تا پا به دنياي عاشقانه ما بگذاري و دنياي ما را پر از تغيير و حس زيباي دوباره متولد شدن كني ..دور شديم...و همراه تمام حس هاي خوب نگراني اين كه چطور ميتونم از يه نوزاد كوچولو مراقبت كنم و اينكه نتونم از عهده نگهداريت بربيام همه وجودم را گرفته بود ولي در كنار اين همه نگراني شيرين و دوست داشتني دلم خوش بود به داشتن يك تگيه گاه مهربون و يك مادر محكم كه هميشه كنارم بوده و با وجود سراسر مهربونش مطمئن بودم كه از عهده اين كار هم به خوبي برميام...و چه عاشقانه و لذت بخش بود روزهايي كه با تكيه به يه دنيا عشق و تجربه تونستم هر روز شاهد شكفتنت باشم...و چه غمگين و درد آور است مرور اون همه خاطرات خوب بدون اون تكيه گاه مهربون ...
از وقتي كه به دنيا اومدي ...نه شايدم قبل تر از اون موقعي كه توي وجودم لونه داشتي وجود پر مهر و پر تجربه مامان عفت و راهنماييهاش و دلسوزي هاي مادرانه و عاشقانه اش باعث شد كه توي اين دوسال هيچ وقت مشكل خاصي نداشته باشي حتي يك سرماخوردگي هم كه من و نگران بكنه نداشتي...در مورد شير خوردن ...غذا خوردن و...همه وهمه هميشه راهكارهاي مامان عفت جونم كارساز و مشكل گشا بود... و ميديدم كه بيشتر بچه هاي مثل شما به خاطر بعضي از بي تجربه گي ها چطور بيشتر اوقات باعث نگراني هستند...
روزهاي اولي كه به دنيا اومده بودي اصلا بلد نبودم كه پوشكت كنم حتي شايد يه كم هم ميترسيدم و تقريبا تمام اون پنجاه روزي را كه اصفهان بوديم هميشه مامان عفت جون يا خاله راحله و خاله رفعت اين كار را انجام ميدادند ولي خب با تنها شدنمون و برگشتن به خونه مجبور شدم كه خودم اين كار را انجام بدم و به خوبي هم از عهده اين كار كه خيلي هم سخت نبود براومدم...و با راهنماييهاي هميشگي مامان عفت جون توي اين مدت بيست و هفت ماهي كه پوشك ميشدي به جز يك مورد خيلي كوچولو هيچ وقت پاهات دچار سوختگي نشد پسر گلم ...
اينم اولين پوشكهايي كه استفاده ميكردم...
اينم بيشترين پوشكي كه در مدت اين دوسال و سه ماه استفاده كرديم...
تقريبا از وقتي كه يك سال و شش ماهه شدي مامان عفت جون هميشه ميگفت كه مامان ديگه وقتشه كه از پوشك بگيريش ...من دلم واسه پاهاش ميسوزه كه اين پوشك را بهش ميبندي و هر بار كه من ميگفتم شايد حالا زود باشه ميگفت نه مامان بچه ام عاقل من مطمئنم زود ميفهمه ولي خب تنبلي هاي من باعث شد كه دير تر از چيزي كه مامان عفت جونم ميگفت اقدام به اين كار بكنم....
هر چند خيلي ديرتر از گفته مامان عفت جون اين كار را انجام دادم و ديگه خودش نبود كه بهش بگم مامانم مثل هميشه حرفهاي شما صحيح بود و كياراد خيلي راحت پوشك راكنار گذاشت و من و اذيت نكرد ...بگم مامان شما از كجا ميدونستي كه كياراد اينقدر راحت كنار مياد و مثل هميشه يه لبخند زيبا تحويلم بده و بگه مامان معلوم بود بچه ام عاقل...مثل همه اين دوسال كه هربار گفته ها و تجربه هاي خوبش همراهم بود و من هر بار بعد از گذشتن از يك مرحله و مقايسه كياراد و بچه هاي همسن اطرافم به داشتن مامان عفت جونم به خودم باليدم...افسوس ...
شايد استارت مرحله خداحافظي با پوشك از خيلي وقت پيش از همون موقع ها كه مامان عفت جون ميگفت ... با خريد كتاب" مامان بيا جيش دارم "توسط خاله رفعت جون زده شد بود ...هرچند اين كتاب را خيلي دوست داشتي و داري ولي به نظرم خيلي اوايل منظور كتاب را متوجه نميشدي و فقط عاشق صفحه اول و آخر كتاب كه يه عالمه عكس شورت داخلشه بودي و هربار عكس اين شورتها را به يكي نسبت ميدادي و كلي ميخنديديم...
البته بايد بگم قبل از دوسالگي هم با خريد اين آقا خرسه و يه آتاري دستي كه فقط توي دستشويي ميتونستي باهاش بازي كني يه اقدام كوچولو واسه اين كار انجام دادم ولي خب هم من زياد پيگير نشدم هم شما خيلي علاقه نشون ندادي و اين شد كه با شكست مواجه شديم...البته بايد بگم مامان عفت جون از اول با خريد اين آقا خرسه موافق نبود و خيلي اين روش را قبول نداشت و مثل هميشه درست ميگفت و شكست خوردم..
اتفاقات و روزهاي بدي كه توي اين چند ماه اخير داشتيم تمام توان و رمق منو واسه زندگي گرفته بود واصلا حوصله خودم هم نداشتم و فكر كردن به اين مرحله و اينكه چرا به حرف مامان عفت جونم گوش نكردم و بعد از اين با اين بي حوصلگي چطور ميتونم از اين مرحله هم بگذرم ...و از اين موضوع توي ذهنم يه غول بزرگ ساخته بودم و فقط هربار به خودم ميگفتم اشكالي نداره بزرگ تر ميشه راحت تر ميگذاره كنار ولي دوباره يادم به حرف مامان عفت جونم ميفتاد كه ميگفت مامان گناه داره اين پوشك به پاهاشه اذيت ميشه....و دوباره غصه ...
ولي واست گفته بودم كه خاله هات و دايي رسول جون وجودشون پر از عشقي كه مامان عفت جونم داشت ... بنابراين با پيشنهاد خاله راحله جون و كمكهاي ويژه خاله رعنا جون ،شيدا و بقيه خيلي راحت تر از چيزي كه به ذهنم هم ميرسيد اين مرحله تمام شد...
خاله راحله جون ميدونست اين مرحله احتياج به حوصله و صبر زياد داره ...و ميدونست با اين روحيه داغون اگه برگرديم بندر من نميتونم به تنهايي و به خوبي از عهده اين كار بربيام ...بنابراين پيشنهاد داد كه توي اين مدتي كه اصفهانيم و تنها نيستيم اين كار را شروع كنيم و گفت اصلا خودش اين كار را شروع ميكنه و من لازم نيست دخالتي بكنم هرچند از شب اول به درخواست شما من وارد عمل شدم ولي شروع كار با خاله راحله جون بود... و از همون روز اولي كه پوشك را كنار گذاشتي به غير از يكبار كه واسه بيرون رفتن پوشكت كردم و موقع برگشت ديدم كه پوشكت تمييز بوده ديگه پوشك نشدي گلم ...و حتي شبها هم موقع خواب چيزي زير پات پهن نميكنم چون تا صبح تميزي عزيزم و به همين راحتي با پوشك خداحافظي كردي....
خاله راحله جون با مهربوني زياد و حوصله و عشق زيادي كه بهمون داره تونست توي گذشتن از اين مرحله كمك بسيار بزرگي به من بكنه و خاله رعنا جون هم با بازي و شيطنت توي يادگيريت خيلي موثر بود...اين ماشين ها را هم خاله رعنا جون از طرف مامان عفت مهربون به عنوان جايزه واست خريد...
روزهاي اول واسه اطمينان بيشتر از شورت هاي آموزشي استفاده كرديم كه يه جاهايي هم كمك بود و اجازه نداد كه جايي كثيف بشه ولي خيلي زود اونها را هم گذاشتيم ...
براي ياد گرفتن اين مرحله روزهاي اول بهت گفته بودم شورت را كثيف نكني بايد بري دستشويي ...خلاصه هركس را كه ميديدي از خاله گرفته تا عمو ودايي و...فوري ميگفتي شورت داري ؟ شورت كثيف نكنيا ؟ پوشك بده...و بايه لحن قشنگي ميگفتي كه كلي همه ميخنديدند خلاصه يه مدت اين حرفهات شادي بخش جمع غمگينمون بود...
رامين ، نگار ، شيدا و صبا توي يكي دو هفته اول روزهايي كه پيش ما بودند قرار بود هر بار كه ميخواهند برن دستشويي با صداي بلند اعلام كنند و با عجله اقدام به اين كار بكنند و كلي از دست شيطنت هاشون ميخنديديم البته فكر ميكنم موثر هم بوده...
شورتهاي آموزشي....
دو ماه و نيم گذشته و شما تقريبا ديگه ياد گرفتي و در بيشتر مواقع ميگي كه دستشويي دارم ولي هنوز بعضي اوقات بازيگوشي باعث ميشه كه خودت را نگه داري و يا براي اومدن به دستشويي يه كوچولو مقاومت كني البته از نوع بازي...فرار كردن و اينكه بايد بگيرمت....در بيشتر مواقع از توالت فرنگي استفاده ميكنيم كه خيلي راحته و پاهات خسته نميشه و شيطنت كمتري هم ميتوني بكني مثل آب بازي و خيس كردن خودت....
شبها اگه نيمه هاي شب دستشويي داشته باشي مامان را بيدار ميكني تا ببرمت دستشويي عزيزم...در طول روز گاهي بردنت به دستشويي را بابا كورش انجام ميده كه اگه يه روز من نبودم از اين لحاظ مشكلي نباشه و چه لذتي داره وقتي انتخاب ميكني كه كي ببردت و بابا كورش را انتخاب ميكني و اون موقع قيافه مامان و بابا ديدني ميشه گلم و ميخندي....و البته گاهي برعكس
دوست دارم بي نهايت...