عشق يعني همه چيز...
امروز صبح يه بسته پستي واسمون رسيد ...وقتي مامور پست از پشت آيفون گفت كه يه بسته داريد فكر كردم كه باباكورش چيزي سفارش داده و فراموش كرده كه به من بگه ولي وقتي بسته را از مامور پست تحويل گرفتم و ديدم كه آدرس خونه مامان عفت جون روي بسته هست متوجه شدم كه كار خاله رعنا جون ... و مطمئنا چيزي واسه شما فرستاده ...نميدونم چرا بي اختيار اشكم در اومد و شروع كردم به گريه كردن ...چه لذتي داره وقتي ميبيني هستند كساني كه به هر بهانه اي كاري ميكنند كه حتي براي لحظه اي شادي را مهمون خونه دلت كنند ...كساني كه ميدوني حالشون از تو هم بدتره ... ولي اينقدر عشق با تمام وجودشون پر شده كه توي لحظه لحظه هاشون جا داري و چيزي جز شاديت آرزو ندارند و اون موقع است كه اشكت از اين همه عشق بي اختيار سرازير ميشه...و ترسي همه وجودمو از اين همه دلبستگي ميگيره...
چون مطمئن بودم كه داخل بسته هر چه هست مربوط به شماست بسته را باز نكردم و منتظر شدم تا از خواب بيدار بشي و خودت بازش كني ...پيش خودم گفتم كه حيف كه خودت بيدار نبودي تا بسته را تحويل بگيري و بهتر متوجه بشي كه اين بسته از كجا اومده ...ولي خب وقتي بيدار شدي كلي واست توضيح دادم ولي نميدونم متوجه شدي يانه ؟ البته ميدوني كه خاله واست خريده ولي اين كه از كجا اومده نميدونم ؟؟
زنگ زدم و از خاله رعنا جون تشكر كردم بابت اين همه مهربوني و عشق ...خاله رعنا جون گفت پيشنهاد اين كار از طرف عمو عبد مهربون بوده و خواستند كه ما را خوشحال كنند و فكر ميكنم توي هدفشون هم كاملا موفق بودند چون واسه من خيلي غيرمنتظره و هيجان انگيز بود و چنان انجام اين كار به دلم نشست كه اگه تا هميشه هم بسته را باز نميكردم باز هم خونه دلم پر بود از حس دوست داشتن و عشقي وصف ناپذير...و مطمئنم شما هم با اون دل كوچولوت به اندازه من پر شدي از عشق و دوست داشتن....
وقتي بيدار شدي بعد از كلي توضيحات كه اين بسته از كجا اومده ازت خواستم كه بازش كني ...
وقتي بازش كردي و اول از همه چشمت به سر بزرگ اين پلنگ صورتي افتاد با هيجان ميگي : مامان آني صورتي غذا خورده بزرگ شده
وقتي اين آني صورتي بزرگ كاملا بيرون اومد متوجه شديم كه يه لباسه اولش اجازه نميداي بپوشمت و ميگفتي اين طوري خوبه منم اصرار نكردم تا يكم باهاش بازي كني بعدا...اين لباس خوشگل را هم خاله رعنا و خاله راحله جون واست خريده بودند و اين طوري ما رو غافلگير كردند....
بعدش يه دفعه چشمت به يه ماشين خوشكلي كه توي جعبه بود افتاد كه با ذوق ميگي : مامان اينو عمو عبد خريده و يه نامه كه كلي از خوندنش انرژي گرفتم ولذت بردم...و يه عالمه برچسب هاي ماشيني خوشگل كه ضميمه نامه شده بود و خواستي كه از كاغذ جداشون كني كه من اجازه ندادم تا يادگاري واست با اين نامه پر از عشق بمونه....
دفعه قبل كه اصفهان بوديم يه روز كه داشتي با عمو عبد تلفني صحبت ميكردي خودت به عمو گفته بودي كه واست ماشين بخره عمو عبد هم فوري واست خريده بود و واسه اينكه بدوني عمو واست خريده عكسش را خاله رعنا جون نشون داده بود به خاطر همين حالا به محض اينكه ديديش فوري ميگي مامان اينو عمو عبد خريده...آفرين پسر باهوش من...
بعد از نيم ساعتي بالاخره خواستي كه لباس را تنت كنم و با پوشيدن اين لباس به قول خودت يه آني صورتي بامزه و خوردني شدي....آخه پلنگ صورتي را خيلي دوست داري ولي نميدونم چرا با اينكه ميتوني بگي پلنگ صورتي ولي ميگي آني صورتي البته به هواپيما هم ميگي آني (البته هواپيما را هم ميتوني بگي ) حالا من نميدونم چه شباهتي بين هواپيما و پلنگ صورتي هست ؟
از وقتي كه مامان عفت مهربونمون از پيشمون رفته ...وقتي دلتنگي خيلي اذيتم ميكنه دائم به اين موضوع فكر ميكنم كه اي كاش ما هم مثل خيلي از آدمهايي كه در اطرافم ميبينم خيلي درگير احساسات نبوديم ...اي كاش مامان عفت مهربون و باباكمال عزيزم اينقدر به ما عشق نداشتند ...كاش مثل خيلي از پدر و مادرها كه حتي به وظايف پدر و مادر بودن خودشون هم نميرسند بودند...كاش اين همه وابستگي و دلبستگي به همديگه نداشتيم ...چه فايده داره اين همه عشق و مهربوني كه نثار هم كنيم و بعد ...چه فايده داره همه زندگيمون را وقف كساني بكنيم كه دوستشون داريم وقتي بدون اراده خودمون يه روزي كه شايد خيلي هم دير نباشه مجبور بشيم كه تنهاشون بگذاريم ...هر چند وقتي به لحظه لحظه هاي با هم بودنمون فكر ميكنم و خاطراتم را مرور ميكنم عذابي شيرين همه وجودم را درگير خودش ميكنه و از داشتن اين همه عشقي كه توي تمام وجودم ازشون به يادگار مونده به خودم ميبالم و خوشحالم كه چنين پدر و مادري داشتم... و دائم توي ذهنم با افكار متضاد درگيرم اونقدر كه ديگه خودم نميدونم چي ميخوام...زيستن با عشق يا بدون عشق ؟؟؟
ولي امروز دريافتم و مطمئنم كه داشتن خانواده اي از جنس عشق و مهرباني واقعي چيزي وراي زندگي كردن است ...امروز دلم سوخت براي تمام كساني كه زنده هستند ولي طعم زندگي را نچشيده اند...و به خودم باليدم كه چنين خانواده اي دارم كه در سخترين شرايط هم ...در دورترين فاصله ها هم به ياد هم هستيم و عشق را به هر بهانه اي براي هم عاشقانه تكرار ميكنيم ...و هرچند عزيزترين كسان خود را براي هميشه در كنار خود نداريم ولي ياد و خاطرشان تا هميشه در قلب ما جاويدان ميماند و عشقشان ابديست ...