کیارادکیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

سفر كوتاه

1393/11/20 10:16
نویسنده : مامان رویا
1,240 بازدید
اشتراک گذاری

از مدتها قبل قرار بود كه اوايل بهمن ماه بابا كورش توي پالايشگاه اورهال داشته باشند ...وقتي كه اورهال پالايشگاه شروع ميشه بابا كورش حسابي درگير كار ميشند و توي اين مدت كمتر ميتونيم بيرون بريم و با هم باشيم ...واسه همين تصميم گرفته بوديم كه من و شما توي اين روزها به اصفهان بريم و پيش دايي رسول جون و خاله رعنا مهربون باشيم چون حضور شما توي خونه مامان عفت مهربونم باعث ميشه كه تحمل لحظه هاي سخت و دردآور اين روزهايمان كمي آسانتر شود ...واسه همين از قبل بليطمون را واسه 6 بهمن خريده بوديم و خودمون را مهياي رفتن كرده بوديم كه متوجه شديم مهمانهاي ناخوانده اي بدون هماهنگي با ما عازم بندر هستند اولش كلي ناراحت شدم چون همه برنامه هايي را كه براي رفتن به اصفهان داشتيم به هم خورد ولي بعد از كلي تصميم هاي جورواجور قرار بر اين شد كه بريم ولي خيلي زود برگرديم ...هرچند به هيچ يك از كارهايي كه توي برنامه داشتيم نرسيديم ولي ديدن عزيزانمون حتي واسه روزهايي كوتاه براي ما غنيمتي بزرگ بود....سکوت

اين بار خاله راحله جون و عمو احمد مهربون اومده بودند فرودگاه دنبالمون و به محض ديدن عمو احمد رفتي بغلش و از همون لحظه شيرين زبونيها و دلبريهات شروع شد...اول كلي از پرواز و بالا رفتن آني(هواپيما) و بستن كمربندها و...صحبت كردي وبعد هشدار به عمو احمد كه در حال رانندگي بود كه عمو يواش برو تصادف ميكني و كلي حرفهاي قشنگ كه ديگه كه ميگفتي و خاله و عمو واست ذوق ميكردند و تو غرق در لذت ميشدي....محبت

 اون مدت كمي كه اصفهان بوديم مثل هميشه همه فقط به فكر اين بودند كه به شما خوش بگذره و به قول خاله رعنا جون با اينكه خيلي كم پيش هم بوديم ولي نهايت استفاده را از كياراد و دلبريهاش كرده و صد البته به شما هم خيلي خيلي خوش گذشته...محبت

يه روز وقتي توي آشپزخونه بودم و شما توي اتاق خاله رعنا جون بودي ...ديدم كه صداي ذوق و خوشحالي شما مياد آراماومدم ببينم كه چي شده كه اينقدر خوشحالي كه با منظره زير روبه رو شدم...تعجب

تاب بازي باخاله رعنا جون     تاب بازي با خاله رعنا جون...

بله... خاله رعنا جون با يك چادرشب يك تاب واست بسته بود و شما حسابي غرق در لذت و شادي بودي...وقتي يه كم خاله تابت ميداد ميگفتي خاله صبر كن يه كم حالم خوب بشه ...اجازهو چند تا نفس عميق ميكشيدي و دوباره غرق در هيجان و بازي...قه قهه

ومن از ديدن اين همه خوشحالي و تلاش خاله رعنا واسه اينكه لحظه هات پر از لذت و خاطره قشنگ بشه با وجود شادي كه از خوشحالي شما داشتم ولي از درون اشك ريختم و افسوس كه چرا مامان عفت مهربونم نيست ...اون كه تمام لحظه هاي كودكي ما و نوه هاش را پر كرده از اين همه خاطرات به ياد ماندني چرا حالا كه بايد نيست ؟او كه پر از شور و هيجان زندگي بود...او كه يكپارچه مهرباني بود ...او كه توي تمام لحظه هاي اين دو سالي كه شما به دنيا اومده بودي تمام تلاشش لذت بردن شما از لحظه هاي بود كه در كنارش بوديم ولي حالا چقدر جاي خاليش آزار دهنده و دردآور است...چقدر شاديهايمان غمگين است ...چقدر خنده هايمان بغض دارد...غمگین

با بازي با اين بادكنك هم كه عكس تارهاي عنكبوت روش بود حسابي با عنكبوت و اينكه چه طور حشرات را شكار ميكنه و ميخوره آشنا شدي و به نظرم ميومد كه از عنكبوت خيلي خوشت اومده و حالا همه جا به دنبال عنكبوت ميگرديم با همچشمکاين نقاشي خاله رعنا جون روي بادكنك كه واسه اين تارها  ، عنكبوت كشيد...راضی

....

چند روزي هم خاله رفعت جون پيش ما بود كه با حوصله و صبر زياد باهات بازي ميكرد شايد زماني طولاني فقط به حرف شما گوش ميكرد و شما خاله رفعت جون را هم وارد بازيهاي خيالي خودت كرده بودي و گاهي با هم سوار آني (هواپيما ) و گاهي قطار ميشديد و حسابي كيف ميكردي ...متنظريه روز هم كه من رفته بودم بيرون با خاله توي خيالتون روزهاي ابري و باروني را بازي كرده بوديد و همه اين مفاهيم و اينكه توي اين روزها چه كار بايد بكنيم را ياد گرفته بودي...متفکر

بازي كردن با دايي رسول هم كه از هيجانات روزهايي بود كه خونه مامان عفت جونم بوديم...هر موقع صداي ماشين دايي را ميشنيدي تا بياد داخل چند بار جات را عوض ميكردي تا وقتي دايي ميومد من بگم : دايي كياراد رفته بيرون و دايي با تعجب عكس العمل نشون بده و پيدات كنه و اين بازي روزي چند بار تكرار ميشد...و شما هربار پر شور تر از دفعه قبل جايي را براي پنهان شدن پيدا ميكردي حتي گاهي زير يك پتو وسط اتاق كه با وول خوردنهات زير پتو و هيجانت انتظار داشتي كه دايي هم باور كنه كه رفتي بيرون ...خنده

هربار كه خاله ها و عمو ها وبچه ها ميرند جايي يا تلفني باهات صحبت ميكنند ازت ميپرسند كه چي واست بخرند شما هم خيلي راحت سفارش خريد ميدي اونم سفارشاتي كه گاهي خريدش دردسر ساز ميشه ...درسخوانمثلا اين بار به خاله رعنا و خاله راحله جون سفارش خريد قورباغه ، كانگورو و ماشين را داده بودي كه خاله ها فقط تونسته بودند كه قورباغه و ماشين را واست بخرند و كانگورو نتونسته بودند پيدا كنند ...خاله ميگفت آقاي فروشنده گفته اين همه عروسك حالا چرا كانگورو ؟؟؟متفکر كه البته بعدا توي يه پستي عكس همه اسباب بازيهات و قصه اونهارا واست ميگذارم پسر قشنگم...بی حوصله

اين ماشين آتش نشاني هم يكي از اون سفارشهايي كه به نگار تلفني داده بودي و مثل هميشه سفارشات هم خيلي سريع پاسخ داده ميشه...محبت البته با كلي چيزهاي ديگه كه خودشون واست ميخرند مثل كتاب ،يه دوربين كوچولوي باب اسفنجي به همرا استيكر باب اسفنجي كه قراره در اتاقت را رنگ دريا بزنم و بچسبونم به در اتاقت...چشمک بايد بگم كه به خاطر مهربوني زياد خاله ها و بچه ها خودشون هر بار ازت ميپرسند كه چي واست بخرند و به حرف من هم گوش نميدهند كه لوس ميشي ...خستهو خاله رعنا جون ميگه همه دلخوشي ما كياراده و اون وقته كه من با غمي در دل هيچ حرفي براي گفتن ندارم جز تشكر ويژه از اين همه لطف و مهربوني كه بهت دارند...خجالت

مرسي خاله رفعت جون...     ....

...

رامين هم كه عشق شماست و وقتي هست مثل اينكه همسن هم باشيد كنارش ميشيني و از بودن باهاش لذت ميبري اينبار ازش ميخواستي كه ويولون بزنه و فوري ميگفتي بده من بلدم بزنم ...فداي اعتماد به نفست بشم قشنگم...بوس

پسر عاشق ويولون من...

يه روز هم كه رامين تميرين موسيقي داشت و ميخواست بره تمرين شما هم با عمو حميد و نگار رفتيد كه رامين را برسونيد و بعد از اون به همراه نگار و عمو حميد مهربون رفته بوديد پارك ...بغل

جانم...     فداي تو...

يك روز هم از صبح تا بعد ازظهر رفتيم خونه مادرجون اونجا هم ديگه حسابي با پارسا و پريسا مشغول ميشي و بازي ميكني ...آرام

وقتي كه مامان عفت مهربونم كنار ما بود اين خونه براي ما بهترين مكان دنيا بود ...بودن در كنار دنياي از مهربوني ما را از همه دنيا بي نياز ميكرد و لحظه هامون هميشه پر ميشد از خاطرات قشنگ و به ياد ماندني كه حالا در تمام لحظه هامون با خاطرات بودنش زندگي را به اجبار ميگذرانيم ... و هرچند بودن در خانه اي كه وجب به وجب نبودنش را فرياد ميزند و ديدن جاي خالي او دردآورترين حس دنياست ولي همه ما و حتي شما كه كوچكترين عضو خانواده هستي بودن در اين خانه را با هيج جاي عوض نميكني... حتي روزهايي كه خونه مامان عفت جون من و شما تنها بوديم باز هم شما راضي نميشدي كه جايي ديگه بريم و مدام ميگي مامان خونه اوبه خوبه ...اينجا باشيم ...و حاضر نيستي خونه مامان عفت جون را با هيچ جا عوض كني...و من در حسرت كه كاش مامان عفت مهربونم بود....غمگین

خلاصه بعد از يك هفته عليرغم ميل باطني به بندر برگشتيم تا پذيراي مهمان باشيم و سفر كوتاه ما خيلي زود به پايان رسيد ...غمگین

عكسهاي زير هم مال وقتي كه شما به همراه بابا كورش و ميهمانهامون به كوه گنو رفته بوديد و ماماني واسه اينكه بتونه غذاي ظهر را آماده كنه نتونست شما را همراهي كنه ولي از نمره اي كه از بابا كورش گرفتي (بيست) به نظرم بهت خوش گذشته بود گلم...بوس

جانم...

فداي تو...

ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ

ﭼﻪ ﺗﻨﻬﺎ،ﭼﻪ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ

ﺍﻣﺎ با ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺭﻭﺣﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ، ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ

ﺑﯽ ﺻﺪﺍ،ﺑﯽ ﻫﯿﺎﻫو

...

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان امیرعطا
30 بهمن 93 1:16
عزیزم الهی همیشه دلت شاد و لبت خندون. روح مامان عفت مهربونتون قرین شادی.. رویا جونم خیلی خوبه که کیاراد جون مامان عفت شو دیده و یادشه... من آنا جون عطارو با عکساش بهش شناسوندم... تنها جایی که از مادربزرگش سراغ داره قبرشه!!!
مامان رویا
پاسخ
فقط ميتونم بگم متاسفم عزيزم...
مامان فهیمه
8 اسفند 93 1:45
سلام رویا جون نمیدونم من چرا این همه پست و ندیدم آخه اصلا تو لیست بروز شده ها نبودی چراااااا خوشحالم که همون مدت کوتاه هم رفتین و یه آب و هوایی عوض کردین.به به چه عمو ها و خاله های مهربونی
مامان رویا
پاسخ
ممنون فهيمه جون خوشحالم كه به ما سر ميزنيد...