پسر من...
اين روزها با حال و هوا و هيجاناتي كه داري به خوبي حس ميكنم كه يه پسر كوچولوي دوست داشتني به معناي واقعي روزها و لحظات من را پر كرده ...با خواسته ها و بازيها و حرفهاي قشنگت من و بابا كورش را هم با خودت به دنياي شيرين پسرانه خودت بردي به طوري كه ما هم هر لحظه و هر دم بر آنيم كه از تمام دنياي اين روزهايت نهايت لذت را ببري و با يك دنيا قابهاي رنگي از خاطرات قشنگ قدم به فردايي كه نميدانم چه چيزي در انتظارمان است بگذاريم هر چند قدمهاي پاي دلم لرزان است ولي همه تلاشم اين است امروزي را كه با توام بهترين روز تو باشد
هفته پيش وقتي بيرون رفته بوديم كنار ساحل چشممون به يك تانك جنگي افتاد و چون شما خيلي خيلي عاشق اين طور چيزها هستي با وجود گرما رفتيم به سمت تانك و يك آمبولانس و قايق جنگي كه البته نميدونم چرا اينها را اينجا گذاشته بودند چون نه كسي بود و نه نشاني از چيزي شايد هم قراره كه اونجا يادماني از جنگ بسازند ، نميدونم ول به هر حال شما كه به اندازه كافي لذت بردي...
اينم يه آمبولانس داغون كه فقط از بابا كورش خواستي بغلت كنه تا داخلش را ببيني ...
اين قايق را هم خيلي دوست داشتي و كلي داخلش بازي كردي...
خلاصه بعد از كلي بازي و شيطنت با استفاده از ترفندهاي مامان رويا و بابا كورش شما را به سمت ماشين برديم البته با كمي دلخوري چون دوست داشتي بري دريا ولي خب هوا خيلي گرم بود و آب دريا هم در حالت مد بود واسه همين دريا رفتن را براي روز ديگه اي گذاشتيم كه بعدا واست مينويسم...
هميشه مامان عفت جون مهربونم به شوخي ميگفت : كياراد اگه هزار بار ديگه هم به دنيا ميومد باز هم پسر بود البته منظورش اين بود كه با اينكه كوچولويي (اون موقع كه نوزاد بودي و نوزادهاي دختر و پسر شبيه هم هستند) ولي هيچ شباهتي به دخترها نداري و اين روزها چقدر دلم ميخواست كه مثل قبل ميتونستم هر روز واسش زنگ بزنم و از كارها و شيطنت هايت برايش بگويم واو هم با صدا و حرفهاي دلنشينش لذت من را از داشتن شما صد چندان كند ولي افسوس كه ديگر اين خيالي بيش نيست و لذتها و شاديهايم نيز ديگر با پوششي از غم و افسوس و حسرت گريبانم را گرفته و همه لذتهايي كه با وجود شيرين شما در لحظه هايم جاريست با غم و حسرتي ابدي همراه است ...و فقط دلخوش به خوابي هستم كه حسرت و بغضي در آن نيست ... افسوس كه آن هم كوتاه است و باز من ميمانم و بيداري پر از حسرت و دردي دروني كه تا ابد با من است....