اصفهان...
سه هفته پيش به اصفهان رفتيم البته سه نفري ... و اين بار شما بي تاب تر از هميشه واسه رسيدن لحظه شماري ميكردي و با اينكه خودت ميگفتي خونه اوبه (مامان عفت جون ) دور دورا هست ولي هر چند دقيقه ميپرسيدي مامان نرسيديم ؟؟ و با اينكه خودت ميدونستي جواب سوالت چيه ولي از پاسخ منفي ما و اينكه چند ساعت ديگه مونده تا برسيم ناراحت ميشدي و اعتراض ميكردي كه زودتر برسيم ... وقتي بابا كورش بهت ميگفت وقتي شب بشه و هوا تاريك شد ميرسيم ميگفتي نه ...زودتر برسيم ... خلاصه وقتي خوابت برد و چشمات را باز كردي و ديدي كه به قول خودت از آقاي خورشيد خبري نيست برق شادي در چشمانت ميدرخشيد و ميگفتي مامان شب شده الان ديگه ميرسيم خونه اوبه و انگار هنوز بعد از گذشت تقريبا يك سال هنوز نبودن مامان عفت جونم واست سخت و غير قابل باور و خيلي با احتياط به خاطر اينكه مامان را ناراحت نكني ميپرسي : مامان اوبه اومده ؟ و فوري مامان بخند ...مامان گريه نكني ... و من خوب ميدانم كه پسر كوچولوي مهربون من هنوز اميدوار است كه شايد اوبه مهربونش را دوباره ميبند ...شايد مثل قبل ميتونه لحظه ورود به آغوش گرمش پناه ببرد كه پر از عشق و سرشار از دوست داشتني بود كه هنوز بعد از گذشت روزهاي سخت نبودنش ، فراموشش نكرده و دلش تنگ بودنش است ... و با باوري كودكانه اميدوار است كه كابوس نبودنش روزي تمام ميشود
خونه مامان عفت جون مثل هميشه واسه شما بهترين و راحترين جاي دنياست و كلي خوش ميگذروني ...و اين بار نيز مثل هميشه نگاري جوني ..صبا و شيدا و رامين تمام وقت در كنار شما بودند و باهاشون مشغول بودي و حسابي خوش گذروندي ...خاله ها و دايي و شوهر خاله ها هم كه در همه حال پايه واسه شما براي بازيهات و كنارشون اصلا احساس خستگي نميكني...
خاله رعنا جون هم با وجود كار و مشغله زيادي كه داره ولي از هر فرصتي واسه خوشحالي شما استفاده ميكنه و گاهي كارهايي انجام ميده كه شايد از حوصله من خارج باشه ...مثلا يك روز كه من داخل آشپزخانه مشغول بودم ميبينم صداي شما از داخل حمام مياد ... در حمام را كه باز كردم ديدم خاله رعنا جون چند تايي لباس ميخواسته بشوره شما را هم با خودش برده و شما غرق در لذت و شادي هستي و ميگي مامان كمك خاله ميكنم ...
حتي موقعي كه خاله ها مشغول كار هم هستند شما مدام دنبالشون هستي و از بودن با اونها لذت ميبري...و اونها هم از هيچ كاري براي شما دريغ نميكنند ...
عكسهاي زير هم خاله رفعت جونه موقع شستن ظرف كه حواسش به شما هم هست ...و خنده هاي شما ...
چون اين بار فصل امتحانات بود يه زمانهايي دختر خاله ها مجبور بودند كه كمتر با شما باشند و شما كمي بي حوصله ميشدي واسه همين يك روز بعد ازظهر با عمو حميد ، نگار ، عمو عبد و خاله رعنا جون به پارك رفتيم واسه اينكه كمي حال و هواي شما عوض بشه
خونه مادرجون هم با پارسا و پريسا حسابي مشغول شيطنت و بازي هستيد ...يك روز كه من ميدان امام كمي خريد داشتم مادرجون و بابا جون و پارسا و پريسا هم آمدند و شما داخل چمن ها مشغول بازي شديد و با پريسا حسابي بدو بدو كردي و بازي كردي و خيلي بازي توي هواي آزاد بهت كيف داد و لذت بردي...
يك روز صبح كه با پارسا تنها بودي ازش خواستي كه بره و از بالا واست يه ماشين بياره تا با هم بازي كنيد ولي پارسا با كلي نارضايتي به كمك مادرجون راضي شد كه يه ماشين واست بياره ولي با همون يك دور اول ديگه رضايت نداد كه شما بازي كنيد و ميگفت كه مال خودمه ...خب حق هم داشت اونم مثل شما بچه منم از بابا خواستم كه بره و واسه شما يك ماشين شبيه مال پارسا بخرند تا با هم مشغول بازي بشيد و اين طوري ديگه كسي شاكي نباشه بابا هم فوري رفت و اين ماشين پليس را واست خريد و به اين شكل دعواي شما ختم به خير شد...
يك روز هم كه من بعد ازظهر كمي خريد داشتم و با وجود شيطون شما اصلا نميشه باخيال راحت به خريد رفت شما به خونه خاله راحله جون رفتي و مثل هميشه در كنار خاله و عمو احمد و شيدا حسابي بهت خوش گذشته بود ...هميشه با ديدن خاله راحله جون خنده روي لبهات نقش ميبنده و از بازي باهاش سير نميشي....
دايي رسول جون هم كه بازيها و محبتهاي خاص خودش را داره ...مدام داري دو ر و برش ميچرخي و دايي دايي ميگي و اونم به روش خاص خودش قربون و صدقه ات ميره.... روزي دوبار واست زنگ ميزنه و اينقدر ذوقت را ميكنه كه گاهي حاضر نميشي باهاش صحبت كني ...دليلت هم واسه صحبت نكردن اينه كه دايي قلبون (قربون) ميكنه ....بهش ميگم دايي جان كمتر ذوقش را با بكن ميگه نميتونم خودم را كنترل كنم ...دلم ميخواد لهش كنم....
اين عكسها و نوشته هاي من قطره اي از درياي مهر و محبتي است كه خاله ها ...دايي و بچه ها و شوهر خاله ها نثار شما ميكنند و خوب ميدانم تمام بي تابي و علاقه اي كه به خونه مامان عفت جون داري به خاطر مهر و محبتي است كه در وجود تك تك عزيزانمون هست و عشق و علاقه اي كه بابا كمال و مامان عفت مهربون برايمان به يادگار گذاشته اند كه اميدوارم تا هميشه پايدار بماند....هرچند هواي اين خونه پر شده از غم و تنهايي ابدي كه تا ابد با ماست ولي با وجود قلبهاي مهربان و بي عدالتي هاي دنيا و ادمك هاي بي احساس و دروغينش باز هم براي ما امن ترين و بهترين جاي دنياست....و خوب ميدانم كه با وجود اينكه هنوز خيلي كوچك هستي ولي تمام اين احساسها را خوب درك ميكني و در وجودت رخنه كرده و همين براي من كافيست ...
ديگه دلواپست نيستم ...ستاره رو زمين جاش نيست...
شكسته قلبمون اما... ستاره درد همراش نيست...
يه دنيا خاطره مونده...
يكي بود و هنوزم هست وميمونه...
يه صبح تلخ تابستون دلامون خونه غم شد...
اگرچه باورش سخته...ولي اين خونه بعد از تو زمستونه زمستونه...