کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 2 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

يك سال گذشت...

1394/4/30 10:47
نویسنده : مامان رویا
1,593 بازدید
اشتراک گذاری

بی تو سالی گذشت  و غم نبودنت هر روز بیشتر از قبل آزارم می دهد...

و من در عجبم که چقدر من از جان سختی خود بی خبر بودم .....!

کمی بیشتر از یک سال از اون روزهای سخت رفتن ،مامان عفت مهربونم گذشته هرچند برای من و احساس زخم خورده و بینوای من انگار که سالهاست در این دنیای وانفسا و بیرحم تنهایم ...انگار عمریست که صدای همیشه مهربانش را نشنیده ام ... از اون روزهای تلخ بیشتر از یکسال گذشت ولی من هنوز به نداشتن آغوشش...به نشنیدن صدای همیشه مهربانش ...و به تمام خوبیهایش که همه عمر زندگیم بود عادت نکردم ...تمام شب را با رویای او به صبح میرسانم و هر صبح هنوز به شوق شنیدن صدایش از خواب بیدار میشوم ولی افسوس که با هر بیداری یک روز بیشتر از خاطره هایم دور میشوم...و با خیالی خام که شاید به اندازه یک روز به رسیدن به او نزدیکتر شده ام روزهایم را سپری میکنم...

وقتی بابا کمال مهربون هنوز پیش ما بود گاهی اوقات ما را محکم توی بغل خودش میگرفت و میگفت میخوام صدای قلبم را با صدای قلبتون تنظیم کنم وبا عشق ما را توی آغوش مهربانش جا میداد...امکان نداشت وقتی به خونه میومد با تک تک ما با دستهای مهربونش دست نده ...و هرگز دنیای عاشقانه درونش را با وجود تمامی مشکلات و فشارهای زندگی از ما دریغ نمیکرد ...وقتی رفت دیگه آغوشی نبود که صدای قلب ما با تپشهای قلبش تنظیم بشه دیگه دستهای گرمی نبود که همیشه کنارمون باشه و با نوازشش همه زندگیمون گرم بشه ولی یک سینه پر درد بود که با وجود زخمی که روزگار بهش زده بود پر توان و پر قدرت امن ترین جای دنیا بود ... و با وجود تمام ناملایمات و سختیها و دردهایی که گریبان زندگیمان را گرفته بود چنان ما را در خوبیها و لذتهای دنیا غوطه ور کرده بود که نفهمیدیم چهارده سال است که صدای قلبمان با هیچ ضربان عاشقانه ای تنظیم نشده است ...چنان ما را با آغوش گرم و دستهای همیشه مهربانش گرم کرده بود که نفهمیدم چهارده سال است که آسمان زندگیمان بی خورشید شده است...تمام دلخوشیمان قلبی بود که برای ما می تپید و هر لحظه و هر دم با عشقی وصف ناشدنی ما را رهسپار آینده ای پر امید میکرد ...چونان ستاره ای درخشان تمام تاریکیهای وجودمان را پر نور و گرم از وجود همیشه مهربانش کرده بود و چهارده سال تمام برای ما خورشیدی دوباره بود...و ما چنان مست از گرمای وجودش بودیم که نفهمیدیم ستاره روی زمین جاش نیست و خیلی زود ازپیش ما پرکشید و به آسمون رفت و چنان با رفتنش ما را اسیر تاریکی و ظلمت این دنیای وانفسا کرد که غیر از یاد و خاطراتش هیچ نوری نمیبینم و تا ابدی داغی سنگین بر دلمان نشست که هروز تحمل آن سخت تر هم میشود...

توی تمام این روزهای نبودنش هر لحظه و هر دم تمامی روزهای بودنش را مرور میکنم مبادا چیزی را فراموش کنم ...مبادا فراموشم شود که چه فرشته هایی را داشته ام و این دنیای بی عدالت چطور بیرحمانه آنها را از ما گرفت ...حالا که در این یک سال نبودن بابا کمال مهربونم هم بیشتر از همه این چهارده سال خودنمایی میکند ومن دلخوش به خوابها و رویاهای هرشبم روزهایم را سپری میکنم...و باور دارم که قصه دنیا فقط و فقط تماشای تابلوی بی عدالتیهاست و این ماییم که بازیچه دست روزگار بیرحم هستیم...

چقدر تمام زندگیم درد میکند و میدانم که این درد آمده است که بماند چنان در وجودم ریشه کرده که دیگر نشانی از من نیست ...و من هر روز و هر لحظه وجود همیشه مهربانش را در کنارم حس میکنم خوب میدانم که همیشه با من هست و در کنار ماست و دلگیرم از چشمان پر دردم که چنان اسیر اندوه و غم شده که او را نمی بینند و فقط  قلب پر درد و غمگینم به امید رسیدن روزها را سپری میکند هر چند امید هم دیگر برایم رنگی ندارد ...هنوز به زنده بودن و زندگی نکردن عادت نکردم هر چند میبینم که بیشتر آدمهای اطرافم فقط زنده هستند ولی برای منی که تمام عمر زندگی کردم زنده بودن بی وجود همیشه مهربانشان درد است دردی ابدی...

مرگ

تنها آخرین قدم است

ازراهی کوتاه یا بلند

وگرنه آرام آرام

هر رفتنی آغاز شده است...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان فهیمه
28 مرداد 94 16:07