مهد کودک دوباره...
از وقتی توی خردادماه مهدکودک تعطیل شده بود ، شما هر روز میپرسیدی کی دوباره میرم مهد ؟ و من بهت گفته بودم که وقتی پاییز بیاد دوباره میتونی بری مهد و توی این سه ماه تابستون روز شماری میکردی تا پاییز از راه برسه و به محض اینکه برگ خشکی از درختی میفتاد میگفتی مامان ببین پاییز شده باید برم مهدکودک ...
بعد از سه ماه انتظاربالاخره پاییز 95 هم از راه رسید و پسر قشنگ من راهی مهد کودک شد ...
روز اول مهر ماه 95 ...
هر چند روز اول کمی نگران بودی چون واست توضیح داده بودم که باید به کلاس جدید بری و یک خانم مربی جدید داشته باشی ولی از همون روز اول ارتباط بسیار خوبی با خانم غنی زاده مربی مهربونتون و خاله سمیه مهربون برقرار کردی و بسیار مشتاق هر روز صبح راهی مهد میشی...
کیاراد من در حال رفتن به کلاس...
فدای لبخندی بشم که به خاطر مامان میزنی..
این عکسم به درخواست خاله رعنا جون گرفتم...
فدای تو...
روز آتشنشانی...
پسرم در حال رفتن به مهد و تولد یکی از دوستهای مهدش که تم تولد لباس زرد بوده...
جشن تولد مدیسا خانم...
امسال گاهی خاله سمیه از بچه های کلاس عکس میگیره و واسه مامانها میفرسته و دیدن این عکسها واسه من بسیار لذت بخشه...
بازدید از مجتمع ورزشی شهرک در روز تربیت بدنی...
راستی همچنان عادت شما به خوردن نوشیدنیهای خنک سنتی مثل خاکشیر و تخم شربتی موقع برگشت از مهد سر جای خودشه و هر روز ظهر باید با یک نوشیدنی خنک بیام دنبالت...
گوارای وجودت قشنگ مامان...
بعضی از روزها که بابا کورش ماشین میبره و ما مجبور میشیم با تاکسی به مهد بریم ، شما حتما جلوی در منتظر میمونی تا تاکسی دور بزنه و دستی به نشانه تشکر و خداحافظی برای آقای راننده تکان بدی و از این بابت راننده های تاکسی کلی ازت تعریف میکنند که چه پسر مودبی...
روزهای پاییزی امسالمون نسبت به پارسال روزهای شیرین تر و خالی از استرس هست و این به خاطر اشتیاق شما برای رفتن به مهد و داشتن یک مربی عالی و بسیار فعال و کمک مربی مهربونی هست که باعث شده استرس و نگرانیهای من کمتر بشه ... و شیرینی این روزها وقتی به اوج خودش میرسه که مربیهای شما از ادب شما تعریف میکنند و این که توی مهد بسیار پسر خوبی هستی و این میتونه من را به اوج به رسونه ... و مطمین کنه که راه را اشتباه نرفته ام و محکم تر در رسیدن به خواسته هام قدم بردارم و تلاش کنم...
آبان 95
دوست دارم...