کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

يك سال گذشت...

بی تو سالی گذشت  و غم نبودنت هر روز بیشتر از قبل آزارم می دهد... و من در عجبم که چقدر من از جان سختی خود بی خبر بودم .....! کمی بیشتر از یک سال از اون روزهای سخت رفتن ،مامان عفت مهربونم گذشته هرچند برای من و احساس زخم خورده و بینوای من انگار که سالهاست در این دنیای وانفسا و بیرحم تنهایم ...انگار عمریست که صدای همیشه مهربانش را نشنیده ام ... از اون روزهای تلخ بیشتر از یکسال گذشت ولی من هنوز به نداشتن آغوشش...به نشنیدن صدای همیشه مهربانش ...و به تمام خوبیهایش که همه عمر زندگیم بود عادت نکردم ...تمام شب را با رویای او به صبح میرسانم و هر صبح هنوز به شوق شنیدن صدایش از خواب بیدار میشوم ولی افسوس که با هر بیداری یک روز بیشتر از خاطره ه...
30 تير 1394

اصفهان...

سه هفته پيش به اصفهان رفتيم البته سه نفري ... و اين بار شما بي تاب تر از هميشه واسه رسيدن لحظه شماري ميكردي و با اينكه خودت ميگفتي خونه اوبه (مامان عفت جون ) دور دورا هست ولي هر چند دقيقه ميپرسيدي مامان نرسيديم ؟؟ و با اينكه خودت ميدونستي جواب سوالت چيه ولي از پاسخ منفي ما و اينكه چند ساعت ديگه مونده تا برسيم ناراحت ميشدي و اعتراض ميكردي كه زودتر برسيم ... وقتي بابا كورش بهت ميگفت وقتي شب بشه و هوا تاريك شد ميرسيم ميگفتي نه ...زودتر برسيم ... خلاصه وقتي خوابت برد و چشمات را باز كردي و ديدي كه به قول خودت از آقاي خورشيد خبري نيست برق شادي در چشمانت ميدرخشيد و ميگفتي مامان شب شده الان ديگه ميرسيم خونه اوبه و انگار هنوز بعد از گذشت تقريبا ...
30 خرداد 1394

بهانه بهانه هاي من...

سه سال گذشت از زماني كه شما كوچولوي نازنين وارد دنياي ما شدي ...انگار همين ديروز بود كه كه با يك دنيا اميد و آرزوهاي قشنگ بيصبرانه منتظر به دنيا آمدنت بودم ...نه ماه تمام در وجودم رشد كردي و لحظه لحظه من را به اوج بودنم نزديكتر كردي...با تولد شيرين تو من هم از نو متولد شدم ، وارد مرحله جديدي از زندگيم شدم با آمدنت مادري متولد شد ...مادري كه تمام پشتوانه و اميدش ، تكيه گاه محكمي بود كه در كنارش داشت ... وقتي كه تو آمدي درست زماني بود كه ما با يك بحران نفس گير در خانواده درگير بوديم بيماري ناگهاني مامان عفت مهربون همه ما را پژمرده و بيرمق كرده بود ...و با گذشتن از روزهاي سخت بيماري مامان عفت جون و بدست آوردن بهبودي نسبي ..همه ما منتظر به د...
3 ارديبهشت 1394

دنياي بي رنگ بي تو....

امروز دهم دي ماه ....هر سال توي اين روز به مامان عفت جون مهربونم زنگ ميزدم و تولدش را بهش تبريك ميگفتم و آرزو ميكردم كه تا هميشه سايه مهربونش روي سرمون باشه ، و ما دلگرم و دلخوش باشيم به داشتنش ...گمان نميكردم كه اينقدر اين دنيا بيرحم كه مامان مهربونمون را به اين زودي از ما بگيره ...و آخرين تبريك تولدش را توي سن 58 سالگي بتونيم بهش بگيم...حالاتوي روزي كه بايد ورود مامان عفت مهربون به پنجاه و نهمين بهار زندگيش را جشن ميگرفتيم 166 روزه كه همه زندگيمون پر شده از سرماي نبودنش ... انگار هزاران ساله كه بي  مامان عفت مهربونم توي اين دنياي بيرحم سرگردانم...دلگيرم ازت روزگار لعنتي ...توي تمام اين روزهاي سردي كه برامون رقم زدي توي تك تك ثانيه هاش...
10 دی 1393

حرفهاي من با تو....

بی بهانه تو را مرور میکنم تا خاموشیم نشان فراموشیم نباشد... هفتاد و دو روز از اون روز شوم و فراموش نشدني گذشته ...احساس ميكنم توي اين مدت خيلي خيلي تغيير كردم ،اينقدر از خودم فاصله گرفتم كه فكر ميكنم يه آدم ديگه اي شدم ...ديگه هيچ چيز منو خوشحال نميكنه ...هيچ اتفاقي واسم جالب نيست ...دنيا با تمام زيباييهاش واسم هيچ رنگي نداره ...كلمه اميد با همه ابهتي كه قبلا واسم داشت توي ذهنم يه كلمه بي معني كه توي هيچ لغتنامه اي معناي قابل دركي ازش نيست هر چه هست خيال و روياست....رفتار آشنايان به ظاهر دوست و تمام بي معرفتيهاشون توي اين مدت ، ديگه آزارم نميده چون برام اهميتي ندارند و توي دلم جايي ندارند... توي اين مدت كم كم دارم تظاهر به بودن را خو...
6 مهر 1393

...

ديشب آخرين بسته از سبزيهايي را كه مامان عفت مهربونم هميشه با يه دنيا عشق واسه من و خاله ها آماده ميكرد در تهيه قرمه سبزي استفاده كردم ...اين آخرين قرمه سبزي بود كه با اين طعم دلنشين و چاشني عشق ... توي زندگيم خوردم....و مطمئنم كه اين طعم تا ابد توي ذهنم باقي ميمونه وهيچ وقت ديگه نميتونم اين مزه را تجربه كنم... و با اينكه شما هم پسرم خيلي دلچسب شام ديشب را خوردي ولي هيچ وقت مزه عشق اين غذا به يادت نمياد ... كاش اين همه عشق را فراموش نميكردي..... مي خواهم برگردم به روزهاي كودكي آن زمان ها كه : پدر تنها قهرمان بود... عشق ، تنها در آغوش مادر خلاصه ميشد... بالاترين نقطه زمين ، شانه هاي پدر بود... بدترين دشمنانم ،خواهر و ب...
27 شهريور 1393

خدايا دلگيرم ....

دلم مي خواست : دنيا رنگ ديگر بود ... خدا ، با بنده هايش مهربان تر بود... از اين بيچاره مردم ياد مي فرمود ! دلم مي خواست : دست مرگ را ، از دامن اميد ما كوتاه مي كردند ! در اين دنياي بي آغاز و بي پايان ، در اين صحرا ،كه جز گرد و غبار از ما نمي ماند ... خدا ، زين تلخ كامي هاي بي هنگام بس مي كرد ! نمي گويم پرستوي زمان را در قفس مي كرد ! نمي گويم به هركس بخت و عمر جاودان مي داد ! نمي گويم به هركس عيش و نوش رايگان مي داد ! همين ده روز هستي را امان مي داد ! دلش را ناله تلخ سيه روزان تكان مي داد !!! از ابتداي امسال همه چيز گوياي اين بود كه قراره يه اتفاق بدي بيفته ...از شكسته شدن آيينه عقدمون كه...
26 شهريور 1393

پرواز ابدي....

خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است … اون موقع ها وقتي بچه بودم فكر ميكردم همه پدر و مادرها بايد پير بشند و تصوير ذهني كه از آينده دور توي ذهن خودم ساخته بودم بزرگ شدن ما و پير شدن باباكمال مهربون و مامان عفت عزيز بود ...و از اينكه بچه هاي ما ميتونند چنين مادربزرگ و پدربزرگ مهربوني داشته باشند به خودم ميباليدم هرچند ته دلم هميشه از اين فكر ميلرزيد و به پير شدن كه فكر ميكردم دلم ميگرفت كه نكنه خيلي پير بشن و يه روزي ...
19 شهريور 1393

به بهانه تولد دوسالگي...

  میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست . دوسال از لحظه اي كه عاشقانه تمام وجودم را به خود اختصاص دادي ميگذرد ومن چه خيال انگيز با تو بودم در لحظه لحظه هاي شكفتنت ...انگار با تو دوباره متولد شدم از نو كودكيم خودنمايي ميكند با اين تفاوت كه اينبار شتابي براي بزرگ شدن ندارم عاشق بودن در دنياي كودكيت هستم ... گاهي دلم ميخواهد در دنياي باشم كه فقط تو باشي و من و هيچ فكر و انديشه نباشد تا لحظه اي مرا از خيال با تو بودن و لحظه لحظه هاي بزرگ شدنت كه همچون ثانيه هاي زمان شتابزده و عجول از كنارمان ميگذرند جدا كند ...ولي افسوس كه دنيا ي ما...
3 ارديبهشت 1393