پرواز ابدي....
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است …
اون موقع ها وقتي بچه بودم فكر ميكردم همه پدر و مادرها بايد پير بشند و تصوير ذهني كه از آينده دور توي ذهن خودم ساخته بودم بزرگ شدن ما و پير شدن باباكمال مهربون و مامان عفت عزيز بود ...و از اينكه بچه هاي ما ميتونند چنين مادربزرگ و پدربزرگ مهربوني داشته باشند به خودم ميباليدم هرچند ته دلم هميشه از اين فكر ميلرزيد و به پير شدن كه فكر ميكردم دلم ميگرفت كه نكنه خيلي پير بشن و يه روزي از دستشون بديم ولي هرگز تصورش را هم نميكردم كه زندگي اينقدر بيرحم باشه كه حتي فرصتي نده كه پير شدنشون را هم ببينم ...
نوزده ساله بودم كه باباكمال مهربون واسه هميشه از پيش ما پركشيد اون موقع دنيا با تمام حس هاي بدش روي سرمون خراب شد ...آوار شد...ويران شديم ...سايه بان محكم روي سرمون به چشم برهم زدني با يه باد وحشي پرواز كرد به آسمون رفت...ولي مامان عفت مهربون با همه زخمي كه روزگار لعنتي به قلب مهربونش زده بود مثل يك تكيه گاه محكم و استوار كنارمون بود با اون دستهاي مهربونش از زمين بلندمون كرد و با استواري و صبوريش به ما ياد داد كه بايد صبوري كرد تا بتونيم دنيامون طور ديگه اي بسازيم اينبار بدون سايه بان هرچند سخته ولي ميشه...
چهارده سال تمام مثل همه زندگيش براي ما زندگي كرد ...به خاطر ما نفس كشيد ...با خنده هاي ما خنديد و با گريه هاي ما گريه كرد....از وقتي كه مامان عفت جون را يادم مياد هميشه و هميشه براي خودش نبود و فقط و فقط براي ما بود...ولي توي اين چهارده سال با تمام وجودم حسش كردم انگار وجودش توي وجود تك تك بچه هاش خلاصه شده بود اصلا خودش نبود هر چه بود ما بوديم و ما...
فقط براي ما يه مادر نبود ...يه تكيه گاه استوار...يه سنگ صبور...يه غمخوار مهربون...يه دوست ...يه همدم ...و...يه دريچه از نور به سوي اميد و فرداهاي روشن هرچند ديروز و امروزش تاريك تاريك بود ولي چراغ اميدش هميشه روشن ...يه عاشق واقعي ...يه مادر واقعي....
وقتي ميگم يه مادر واقعي چون با تمام وجودم لحظه به لحظه صداي تپش هاي قلبش را شنيدم ...قلب مهربون و رنج ديده اي كه فقط فقط از يه عشق ...يه عشق آسموني ...سرچشمه ميگرفت ...انگار توي اين چند سالي كه ازش دور بودم توي خلوتم توي ازدحام دلتنگيها و تنهاييها بيشتر تونستم حسش كنم ...بشناسمش و از داشتنش به خودم ببالم ...فهميدم مادري فقط دغدغه خوب خوردن و خوب پوشيدن نيست نگراني سرما خوردن و خوابيدن بچه ها نيست ...مادري يه عشقه يه حس كه با نگاهي عميق به اطرافم اونو فقط فقط در وجود هميشه صبورش پيدا كردم ...دلم ميخواست يه اسمي به جز مامان صداش كنم يه اسمي كه با همه فرق داشته باشه ...نشون بده با همه كساني كه ميشناسم فرق ميكنه ...نشون بده فقط يه مادر نيست براي ما ...شايسته همه مهربونيهاش باشه ...هرچه فكر كردم نتونستم يه اسم خوب كه گوياي وجودش باشه پيدا كنم....نميدونم دلم آروم نميگيره ...شايد بهتره بگم حس مادري يعني مامان عفت ...يعني عشق يعني زندگي....
الان 54 روزه كه بي تكيه گاه شديم ...احساس ميكنم توي اين دنياي لعنتي بي هدف ، بي اميد ، بي سرپناه سرگردانم ...دور خودم ميچرخم ...روزي دوسه بار واسش زنگ ميزدم عادت كرده بودم هر روز صداش را بشنوم اگه يك بار جواب نميداد اينقدر زنگ ميزدم تا برگشته باشه خونه و جواب بده ...با خنده ميگفتم مامان دوباره گمت كردم ...حالا توي اين مدت كه نيست نشنيدن صداش داره ديوونه ام ميكنه ...نميدونم چطور مني كه عادت داشتم هر روز صداي قشنگش را بشنوم تونستم اين همه روزها را بدون شنيدن صداش بگذرونم ... حس ميكنم اين بار خودم گم شدم ...گم شدم توي هواي خاطره هاش توي دلتنگي نبودنش ...انگار سالهاست كه صداش را نشنيدم ولي گمش نكردم حضورش را همه جا كنارم حس ميكنم ...توي خواب و بيداريهام با منه ميدونم كه حسش دروغ نيست ....مامانم همه جا هست و اين منم كه گم شدم ...از دلتنگي دارم ديوونه ميشم ...دلم اگه ميگه ميخواد صبوري بكنه ميدونم كه داره خود فريبي ميكنه...از درون شكستم ...خرد شدم ...يه بغض لعنتي تا ابد توي وجودم خونه كرده ...از همه عالم وآدم شاكيم يه فريادم كه هيچ كس صدام را نميشنوه ...از فكر كردن به فلسفه زندگي و اين داستان بي معني حالم بد ميشه....
توي تمام اين مدت ذهنم پر شد از چراهاي ؟؟؟ بي پاسخ ...هر چند ميدونم پاسخ به همه اين سوالات هم ديگه براي من و دل زخم ديده و قلب شكسته ام هيچ فرقي نميكنه ...حقيقت تلخ اينه كه تنها شديم وتا ابد بايد با اين كوله بار دلتنگي و حسرت سرگردان باشيم و باور كنيم كه مامان عفت مهربونم واسه هميشه از پيش ما پر كشيد و پرواز كرد ...يه پرواز ابدي....
چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه کاری میشه کرد
کاری از ما نمیاد ،یاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه می خواد
هر چی دریا رو زمین داره خدا، با تموم ابرای آسمونا
کاشکی میداد همه رو به چشم من
تا چشمام به حال من گریه کنند
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد تا قیامت دل من گریه میخواد
قصه ی گذشته های خوب من ، خیلی زود مثل یه خواب تموم شدند
حالا باید سر رو زانوم بذارم ، تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل هیچکی مثل من غم نداره ، مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه ، چرا چشمم اشکشو کم میاره
خورشید روشن مارو دزدیدند ، زیر اون ابرای سنگی کشیدند
همه جا رنگ سیاه ماتمه ، فرصت موندنمون خیلی کمه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد
سرنوشت چشماش کوره، نمیبینه
زخم خنجرش میمونه رو سینه ، لب بسته ، سینه ی غرق به خون
قصه ی موندن آدم همینه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد......