کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

تولد پنج سالگی...

همون طور که قبلا واست گفتم امسال همه بچه ها توی مهد تولدشون را جشن گرفتند و چون تعدادبچه ها هم زیاد بود تقریبا هر هفته دو تا تولد داشتیم واسه همین شما هم لحظه شماری میکردی تا بهار بشه و نوبت تولد شما بشه , بنابراین تولد 5 سالگی شما هم در مهد کودک در کنار دوستانت با شادی برگزار شد... کیک و تم تولدت هم به سلیقه خودت مرد عنکبوتی انتخاب شد البته برخلاف میل من ولی همین که شما خوشحال بودی برای من یک دنیا ارزش داشت... مامان فدای اون چال لپت بشه ... عکس یادگاری با مربی مهربونت و مدیریت مهد کودک... عکس یادگاری با خانم غنی زاده عزیز و خاله سمیه مهربون... عکس یادگاری با دوست خوبمون خاله بهاره جان و حسین ...
2 بهمن 1396

تولد چهار سالگی...

امسال برخلاف سه سال گذشته در روز تولدت اصفهان بودیم و دو تا تولد کوچولو داشتی که اولی را یک شب قبل از روز تولدت که خونه مادر جون بودیم عمه ها واست گرفتند و از اینکه کنار پارسا و پریسا و آیدا بودی کلی بهت خوش گذشت و خندیدی و ذوق کردی.... فوت کردن شمع چهارسالگی به تنهایی... فوت کردن شمع چهارسالگی به صورت دست جمعی... اون شب خونه مادرجون خیلی خوشحال بودی و بهت خوش گذشت و هدیه های تولدی هم ، عمه ها و مادرجون واست خریده بودند که بیشتر لباس بودند و باعث شد یک شب به یاد ماندنی در شب تولد چهارسالگیت واست رقم بخوره... شب وقتی برگشتیم خونه مامان عفت جون داشتم فکر میکردم فردا که در روز تولدت قراره کنار خاله ها و دایی یک جش...
20 خرداد 1395

تولد سه سالگي ...

     سوم ارديبهشت امسال هم به مانند سه سال گذشته قرار بود همه روزمان به شما و شادي شما اختصاص داشته باشه ... مثل هر سال قرار بود بعداز ظهر به آتليه بريم و عكسهاي سه سالگي شما را به يادگار ثبت كنيم و از قبل هم از آتليه لحظه ها وقت گرفته بوديم ولي شما تقريبا از يك هفته قبل كمي سرماخوردگي و تب و... داشتي و من نگران بودم كه تا پنجشنبه بهتر نشي ولي خب تا روز تولدت خوب شدي و چون از قبلش واست گفته بودم كه روز تولدت است كلي خوشحال بودي ولي متاسفانه دقيقا باباكورش توي روز تولد شما حالش بد شد و دچار تب و لرز و...شد كه مجبور شديم قرار آتليه را كنسل كنيم و اون روز را توي خونه بمونيم و شما هم با اينكه خيلي منتظر كيك تولد و...
5 ارديبهشت 1394

بهانه بهانه هاي من...

سه سال گذشت از زماني كه شما كوچولوي نازنين وارد دنياي ما شدي ...انگار همين ديروز بود كه كه با يك دنيا اميد و آرزوهاي قشنگ بيصبرانه منتظر به دنيا آمدنت بودم ...نه ماه تمام در وجودم رشد كردي و لحظه لحظه من را به اوج بودنم نزديكتر كردي...با تولد شيرين تو من هم از نو متولد شدم ، وارد مرحله جديدي از زندگيم شدم با آمدنت مادري متولد شد ...مادري كه تمام پشتوانه و اميدش ، تكيه گاه محكمي بود كه در كنارش داشت ... وقتي كه تو آمدي درست زماني بود كه ما با يك بحران نفس گير در خانواده درگير بوديم بيماري ناگهاني مامان عفت مهربون همه ما را پژمرده و بيرمق كرده بود ...و با گذشتن از روزهاي سخت بيماري مامان عفت جون و بدست آوردن بهبودي نسبي ..همه ما منتظر به د...
3 ارديبهشت 1394

جشن تولد كوچولوي سه نفره....

ديروز صبح زودتر از هر روز از خواب بيدارت كردم تا يعد از ظهر هم راحتر بخوابي و يه استراحت كوتاه داشته باشي و سر حال و با نشاط بريم واسه گرفتن عكسهاي آتليه دوسالگي ...ولي خب با اينكه صبح زودتر بيدار شده بودي ولي بعد از ظهر نيم ساعتي بيشتر نخوابيدي ...با اين حال براي گرفتن عكس نسبت به دفعات قبل همكاري بهتري كردي و چند تايي عكس گرفتيم...كه در 20 روز آينده آماده ميشه....بعد از اون رفتيم هديه تولدت را خريديم...بعد هم نوبت خريد يه كيك كوچولو كه دوست داشتم يه كيك با شكل حيوانات باشه كه با اينكه چند تايي شيريني فروشي را سر زديم ولي چيزي پيدا نكردم و در آخر مجبور شدم يه كيك ساده بخرم... قبل از رفتن به آتليه چند تايي بادكنك واست باد كردم وكلي ذوق ك...
3 ارديبهشت 1393

به بهانه تولد دوسالگي...

  میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن به رنجهای زندگی هم دل بست و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست . دوسال از لحظه اي كه عاشقانه تمام وجودم را به خود اختصاص دادي ميگذرد ومن چه خيال انگيز با تو بودم در لحظه لحظه هاي شكفتنت ...انگار با تو دوباره متولد شدم از نو كودكيم خودنمايي ميكند با اين تفاوت كه اينبار شتابي براي بزرگ شدن ندارم عاشق بودن در دنياي كودكيت هستم ... گاهي دلم ميخواهد در دنياي باشم كه فقط تو باشي و من و هيچ فكر و انديشه نباشد تا لحظه اي مرا از خيال با تو بودن و لحظه لحظه هاي بزرگ شدنت كه همچون ثانيه هاي زمان شتابزده و عجول از كنارمان ميگذرند جدا كند ...ولي افسوس كه دنيا ي ما...
3 ارديبهشت 1393

یه کیک تولد و یه پسر بی حوصله

چند روز پیش مادر جون و بابا جون و عمه پروین به خونه ما اومدند هر چند سه چهار روزی بیشتر اینجا نبودند ولی پسرم حسابی از تنهایی در اومده بود و کلی خوشحال بود ، من و بابایی که قرار بود برای روز تولدت یه کیک کوچولو بگیریم و یه جشن کوچولوی سه نفری بگیریم تصمیم گرفته بودیم وقتی مادرجون اومد این کار را بکنیم برای همین یه کیک وچند تایی بادکنک خریدیم تا به این بهانه کنار هم چند تایی عکس یادگاری بگیریم ولی مثل اینکه شما اصلا حوصله این کارها را نداشتی و اینقدر بهانه گیر و غرغرو شده بودی که مامانی نتونست چند تایی عکس تکی ازت بگیره و فقط توی بغل مامان یا بابایی بودی ما هم خیلی مختصر چند تایی عکس گرفتیم  ... توی همه عکسها شما بی حوصله و بی تفاوت هستی...
11 ارديبهشت 1392

تولدت مبارک تولدت مبارک

      تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا                   وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما        تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز             از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا        الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم             به خاطر و جودت به افتخار بودن    تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی    ...
3 ارديبهشت 1392

طلوع یک ستاره

امرووز یکشنبه سوم اردیبهشت ماه نود و یک روزی که نه ماه در انتظارش بودم دیشب از خوشحالی فردایی که در پیش دارم خوب نخوابیدم آخه امروز قراره توی آسمون زندگی من و همسرم یه ستاره طلوع کنه و به زندگی عاشقانه ما رنگی تازه بده و مارا وارد دنیای جدیدی بکنه . چه صبح قشنگی همیشه فکر میکردم وقتی به آخرین روزهای بارداری نزدیک بشم دلهره داشته باشم ولی امروز از هر روز سر حالترم و آرامش در همه وجودم موج میزنه . پسرم این آخرین ساعتهایی که تو درون وجود من لونه کردی و دیگه باید کم کم آماده اومدن به خونه عشق من و بابایی بشی بیصبرانه منتظر اومدنت هستیم . صبح به همراه بابایی مامان عفت و خاله راحله راهی بیمارستان شدیم ساعتی بعد مادرجون هم به ما ملحق شد و حال...
26 ارديبهشت 1391