یه کیک تولد و یه پسر بی حوصله
چند روز پیش مادر جون و بابا جون و عمه پروین به خونه ما اومدند هر چند سه چهار روزی بیشتر اینجا نبودند ولی پسرم حسابی از تنهایی در اومده بود و کلی خوشحال بود ، من و بابایی که قرار بود برای روز تولدت یه کیک کوچولو بگیریم و یه جشن کوچولوی سه نفری بگیریم تصمیم گرفته بودیم وقتی مادرجون اومد این کار را بکنیم برای همین یه کیک وچند تایی بادکنک خریدیم تا به این بهانه کنار هم چند تایی عکس یادگاری بگیریم ولی مثل اینکه شما اصلا حوصله این کارها را نداشتی و اینقدر بهانه گیر و غرغرو شده بودی که مامانی نتونست چند تایی عکس تکی ازت بگیره و فقط توی بغل مامان یا بابایی بودی ما هم خیلی مختصر چند تایی عکس گرفتیم ... توی همه عکسها شما بی حوصله و بی تفاوت هستی گل پسرم ...
اینم چند تایی از عکسهای پسر بداخلاق مامان که یادگاری از اولین سالگرد تولدت میمونه...
پسر گلم یادت باشه حتی یه لبخند کوچولو هم نزدی ، مامانی که نمیدونه چرا اون شب اصلا حوصله نداشتی ؟؟؟؟؟ ولی مثل همیشه دوست دارم عاشقانه و امیدوارم هزارساله بشی......