کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

تولد پنج سالگی...

همون طور که قبلا واست گفتم امسال همه بچه ها توی مهد تولدشون را جشن گرفتند و چون تعدادبچه ها هم زیاد بود تقریبا هر هفته دو تا تولد داشتیم واسه همین شما هم لحظه شماری میکردی تا بهار بشه و نوبت تولد شما بشه , بنابراین تولد 5 سالگی شما هم در مهد کودک در کنار دوستانت با شادی برگزار شد... کیک و تم تولدت هم به سلیقه خودت مرد عنکبوتی انتخاب شد البته برخلاف میل من ولی همین که شما خوشحال بودی برای من یک دنیا ارزش داشت... مامان فدای اون چال لپت بشه ... عکس یادگاری با مربی مهربونت و مدیریت مهد کودک... عکس یادگاری با خانم غنی زاده عزیز و خاله سمیه مهربون... عکس یادگاری با دوست خوبمون خاله بهاره جان و حسین ...
2 بهمن 1396

پیش دبستانی 1

همون طور که توی پستهای قبلی واست نوشته بودم امسال به خاطر داشتن یک مربی و کمک مربی مهربون رفتن به مهد کودک را خیلی دوست داشتی و هر روز با شوق میرفتی ...چون الان که دارم واست مینویسم یک سالی گذشته منم عکسایی از اون روزهای خوب واست میگذارم و توضیحات لازم را تا جایی که ذهنم کمک کنه واست ثبت میکنم... مثل سال قبل هر روز  خودم به مهد میبردمت و بر میگشتی و البته هر روز ظهر پر از انرژی بعد از کلی بدوبدو کردن و بالا و پایین رفتن بالاخره سوار ماشین میشدی اینم چند تایی عکس از اون روزهای قشنگ و بدو بدوهای بعد از مهد... حالا چند تایی عکس از مناسبتهای مختلف که توی مهد واستون برنامه خاص داشتند... روز هوای پاک و بازی شما د...
1 بهمن 1396

مهد کودک دوباره...

از وقتی توی خردادماه مهدکودک تعطیل شده بود ، شما هر روز میپرسیدی کی دوباره میرم مهد ؟ و من بهت گفته بودم که وقتی پاییز بیاد دوباره میتونی بری مهد و توی این سه ماه تابستون روز شماری میکردی تا پاییز از راه برسه و به محض اینکه برگ خشکی از درختی میفتاد میگفتی مامان ببین پاییز شده باید برم مهدکودک ... بعد از سه ماه انتظاربالاخره پاییز 95 هم از راه رسید و پسر قشنگ من راهی مهد کودک شد ... روز اول مهر ماه 95 ...   هر چند روز اول کمی نگران بودی چون واست توضیح داده بودم که باید به کلاس جدید بری و یک خانم مربی جدید داشته باشی ولی از همون روز اول ارتباط بسیار خوبی با خانم غنی زاده مربی مهربونتون و خاله سمیه مهربون...
13 مهر 1395

روزهای پایانی مهدکودک

مهد کودک شهرک ما سه ماه تابستان را تعطیله ، واسه همین توی اردیبهشت ماه واسه شما جشن پایان سال را گرفتند و البته ما چون اصفهان بودیم شما فرصت زیادی واسه تمرین شعرها نداشتی ولی خب همین که به جشن رسیدیم ئاسه شما بسیار جای خوشحالی داشت... پسر خوشتیپ من در روز جشن که قرار بوده پیراهن سفید و شلوار سرمه ای بپوشه... خواندن شعر ای ایران ، ای مرز پر گوهر همراه با بچه های کلاستون که چون شما نبودی و تمرین نداشتی بسیار جالب میخوندی (اولین نفر سمت چپ تصویر) صف بچه های کلاس شما برای خوندن شعر مادر من و تق تق بر در زد... (یک نفر به آخر ) در حال خوندن شعر (نفر اول در سمت راست تصویر) صف بچه ها برای گرفتن جایزه ها... ...
29 خرداد 1395

مهد کودک...

دو سه روز اول رفتن به مهد با اینکه مدام از اینکه میبرنت کلاس شاکی بودی ولی صبح ها خوشحال راهی مهد میشدی ، ظهر هم که میومدم دنبالت حسابی خوشحال بودی و من از این بابت راضی که چقدر خوب کنار اومدی ولی ... بعد از چند روز صبح ها با بی میلی از خواب بیدار میشدی و حسابی خواب آلود بودی البته بی حالی شما بیشتر به دیر خوابیدن های شب مربوط بود ، هرچند به موقع به رختخواب میرفتیم ولی شما خوابت نمیبرد و باعث میشد که صبح ها کسل باشی همون روزهای اول که خوابت میومده میگی مامان دیگه نریم مهد ...زیاد رفتیم... پسر خواب آلود من در حال رفتن به مهد...      البته در بعضی مواقع با وجود بی حالی ولی باز هم عاشق بالا رفتن ه...
25 مهر 1394

روز اول مهد کودک...

از قبل تصمیم داشتم که وقتی سه ساله شدی مهد کودک ثبت نامت کنم ولی خب به دلیل اینکه مهد ودک شهرک ما تابستونها تقریبا تعطیل هست کمی منتظر شدیم تا مهر ماه بشه و شما را به مهد ببرم بنابراین شما در سه سال و پنج ماهگی اولین گامهای کوچک جدا شدن از من و رفتن به دنیای خارج از خانه را به تنهایی و بدون من تجربه کردی ... روز اول مهر ماه چون از قبل در مورد رفتن به مهد زیاد باهات صحبت کرده بودم بسیار مشتاق بودی که به مهد بریم و میگفتی مامان بعدا بیا دنبالم و از اینکه از من جدا بشی برخلاف برخی از بچه ها که به سختی و با گریه از مادرها جدا میشدند ما اصلا مشکلی نداشتیم ولی در عوض ما به یه مشکل جدید برخورد کردیم که برای شما قابل درک نبود و چند روزی زمان بر...
23 مهر 1394
1