طلوع یک ستاره
امرووز یکشنبه سوم اردیبهشت ماه نود و یک روزی که نه ماه در انتظارش بودم دیشب از خوشحالی فردایی که در پیش دارم خوب نخوابیدم آخه امروز قراره توی آسمون زندگی من و همسرم یه ستاره طلوع کنه و به زندگی عاشقانه ما رنگی تازه بده و مارا وارد دنیای جدیدی بکنه .
چه صبح قشنگی همیشه فکر میکردم وقتی به آخرین روزهای بارداری نزدیک بشم دلهره داشته باشم ولی امروز از هر روز سر حالترم و آرامش در همه وجودم موج میزنه . پسرم این آخرین ساعتهایی که تو درون وجود من لونه کردی و دیگه باید کم کم آماده اومدن به خونه عشق من و بابایی بشی بیصبرانه منتظر اومدنت هستیم .
صبح به همراه بابایی مامان عفت و خاله راحله راهی بیمارستان شدیم ساعتی بعد مادرجون هم به ما ملحق شد و حالا همگی توی اتاقی که در بیمارستان در اختیار ما قراردادند نشتیم و منتظر آمدن دکتر هستیم حس میکنم بقیه یه کم دلهره دارند ولی من کاملا آروم آرومم و فقط لحظه شماری میکنم که ببینمت.بالاخره ظهر شد و خانم دکتر طاهرزاده آمدند ومن وتو از بقیه خداحافظی کردیم و راهی اطاق عمل شدیم .
الان ساعت یک و ده دقیقه روز یکشنبه سوم اردیبهشت ماه نود یک میباشد پسرم به این دنیا و دنیای عشق من و بابایی خوش آمدی امیدوارم که من و بابایی بتونیم پدر و مادر خوبی باشیم و به همه وظایفمون عمل کنیم تا تو هم از بودن کنار ما لذت ببری ودر زندگیت سر بلند و غرورآفرین باشی و با تمام وجودم همه خوبیهای دنیا را برایت آرزومندم .
اینم عکسی از وقتی که توی بیمارستان بودیم و فقط ٥ ساعت بود که به جمع ما پیوسته بودی :
اینم یه عکس از بابایی و بچه جون تازه متولد شده در بیمارستان :
خدایا شکرت از این همه لطفی که به من داشتی و آرامشی که در این مدت به من عطا کردی و همسر مهربانی که موجبات این آرامش را فراهم کرد از داشتن چنین خانواده ای به خود میبالم . شکر