کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

يه دنيا خاطره...

 غربت و دوري از همه كساني كه دوستشون داري يه دنياي عجيب يه دنيايي كه به نظر من تا تجربه اش نكني هيچ نظري در موردش نميتوني بدي ... احساس ميكنم توي غربت كلي آدمها تغيير ميكنند لا اقل واسه من كه اين طوري بوده شايد اطرافيانم متوجه نشند نمي دونم ولي باعث شده احساسم نسبت به خيلي مسائل تغيير كنه ...از هر فرصتي واسه يادآوري روزهاي با هم بودن و مرور خاطرات استفاده ميكني و سعي ميكني از با هم بودنها لذت بيشتري ببري و به عقيده من اين تغيير احساس و نگرش ارزش چند سال غربت و دوري را داره به شرط آنكه  اين احساس پايدار بمونه و غربت هم زياد طولاني نشه..... از وقتي كيارادم كمي بزرگتر شدي سعي ميكنم به هر بهانه اي از همه اونهايي كه دوست دارند و دوست...
14 دی 1392

باز هم دلتـنـگي.......................

دوباره غربت و آن ماجراي دلتنگي     و من كه گم شده ام لابه لاي دلتنگي دو سه ماهی بود که قرار بود هفته اول آذر ماه خاله رعنا جون و عمو عبد مهربون خونه ما بیاییند و من مثل بچه ها برای رسیدن این روزها لحظه شماری میکردم هرچند ته دلم از روزهای آخری و رفتن اونها دلتنگ بودم و میدونستم که دوباره با رفتنشون دچار اون حس عجیب دلتنگی میشم ولی سعی میکردم فقط و فقط به اومدنشون و کنار هم بودنمون فکر کنم و نه به رفتن..... حالا چند روزي ميشه كه روزهاي با هم بودنمون تمام شده و دوباره من موندم و دلتنگيهامون ...اين يك هفته برای من به سرعت گذشت و حالا ماییم و انتظاری دور که نمیدونم کی ؟؟؟؟؟؟؟ آخه میدونی پسرم مامان عفت و خاله ها و دا...
11 آذر 1392

دنياي ديروز و امروز من...

انگار همين ديروز بود كه بودن يه كوچولوي دوست داشتني را در وجود خودم احساس ميكردم و از حس اين كه يه موجود كوچولو از جنس من در وجودم داره رشد ميكنه غرق در دنيايي شگفت انگيز ميشدم و به نظرم نه ماه انتظار زمان خيلي خيلي زيادي بود براي رسيدن به روزي كه بتونم در آغوشت بگيرم ...ولي اين نه ماه به سرعت به چشم برهم زدني با تمام لحظه هاي خوب و بياد ماندني كه برايم به يادگار گذاشت به پايان رسيد... تو متولد شدي ...غرق در احساسم ... ولي پر از حسهاي مبهم ...پر از حس دوست داشتن ...پر از حس دوست داشته شدن...انگار در دنيايي زيبا و رويايي كه روزي بودن در آن آرزويم بود سردرگم و غريبه ام ...حتي خودم را هم پيدا نميكنم ...نميدانم اين همان روزهايي...
4 مهر 1392

خدا همین نزدیکیهاست...

یادمه اون موقع ها خونه ما پاتوق همه همسایه هایی بود که بیحوصله وتنها بودند ....  یا اینکه توی غربت واز خانوادشون دور...یا اینکه به هر دلیلی از روزگار دلشون گرفته بود ....خلاصه اینکه خونه ما و مامان عفت جونم یه پناهگاه امن و یه سنگ صبور برای همه اونها بود....تو اون روزها من در بیشتر مواقع از این موضوع شاکی بودم و همیشه میگفتم که چرا ما باید غصه دیگران را بخوریم و ما بشیم سنگ صبورشون؟؟؟ ولی حالا خودم گرفتار غربت و دوری از عزیزانم شدم هرچند توی این چند سالی که دورم دلتنگی همیشه آزارم میداده اما به خاطر وجود کورش مهربونم و اخلاق و عادات خاصی که داشتم هیچ وقت احساس تنهایی نکردم و در هر موقعیتی خودم را مشغول ک...
24 ارديبهشت 1392

دلنوشته های مامان رویا

پسرم دنیا بزرگه ولی تو یه دل بزرگتر از دنیا داری                                                عزیزم با این چشای مهربون تودل هر کی که خوبه جاداری پسرم دنیا بزرگه ولی من تورا هر جایی که باشی میبینم                                   &...
26 دی 1391