باز هم دلتـنـگي.......................
دوباره غربت و آن ماجراي دلتنگي و من كه گم شده ام لابه لاي دلتنگي
دو سه ماهی بود که قرار بود هفته اول آذر ماه خاله رعنا جون و عمو عبد مهربون خونه ما بیاییند و من مثل بچه ها برای رسیدن این روزها لحظه شماری میکردم هرچند ته دلم از روزهای آخری و رفتن اونها دلتنگ بودم و میدونستم که دوباره با رفتنشون دچار اون حس عجیب دلتنگی میشم ولی سعی میکردم فقط و فقط به اومدنشون و کنار هم بودنمون فکر کنم و نه به رفتن.....
حالا چند روزي ميشه كه روزهاي با هم بودنمون تمام شده و دوباره من موندم و دلتنگيهامون ...اين يك هفته برای من به سرعت گذشت و حالا ماییم و انتظاری دور که نمیدونم کی ؟؟؟؟؟؟؟
آخه میدونی پسرم مامان عفت و خاله ها و دایی به خاطر مشغله زیادی که دارند خیلی کم میاند پیش ما و بیشتر ما میریم اصفهان واسه همین اومدن اونها برای من بیشتر شبیه یه آرزو شده و هر موقع هم که میاند بعد از رفتنشون تا چند روز یه بغض لعنتی دائم اذیتم میکنه وبی دلیل اشکم سرازیر میشه این دفعه سومی هست که دارم این حال بد را تجربه میکنم چون دفعات دیگه ما هم موقع برگشت با اونها به اصفهان رفتیم و طعم تلخ تنهایی را کمتر چشیدیم.....اینقدر حالم این روزها بد میشه که گاهی آرزو میکنم کاش هیچ کس پیش ما نیاید ولی باز هم میبینم ارزش اون روزهای با هم بودن خیلی زیادتر از سختی این روزهای دلتنگی و باز هم تحمل و تحمل و انتظاری دوباره و دوردست که شاید روزی دوباره ...........