يه عصر پاييزي سبز...سبز
امروز از صبح بيش از هر روز به مامان چسبيده بودي و دوست داشتي كه فقط باهات بازي كنم جديدا هم كه دوست داري بيشتر توي اتاقت بازي كنيم البته من از اين بابت خوشحالم چون اگه عادت كني ديگه كم كم بقيه خونه از ريخت و پاش اسباب بازيهات نفسي ميكشه ...ولي خب چون فعلا تنهايي بازي نميكني يه وقتهايي كه خودم كار دارم به مشكل برميخوريم...تا چند روز پيش موقع بازي توي اتاقت دائم نگران اين بودم كه مبادا بخوهي از تختت بيايي پايين و بيفتي..ولي جمعه كه با بابا كورش توي اتاقت بازي ميكردي بابا كورش اين مشكل را حل كرد و بهت بالا و پايين رفتن را ياد داده حالا به راحتي خودت ميري داخل تخت و مامان خيالش راحت شده....والبته تخت بيچاره هميشه نامرتب...
خلاصه ظهر بعد از خوردن ناهار خوابيدي و هنوز يك ساعتي نشده بود كه با صداي زنگ خونه بيدار شدي و چون خوابت را كامل نرفته بودي دوباره شروع به نق زدن كردي منم تصميم گرفتم كه دوباره بريم گردش دونفره .....
پيش خودم گفتم بهتره امروز واسه تنوع با سه چرخه بريم ولي تا سر كوچه بيشتر نرفتيم كه ديدم خيلي اذيت ميشم چون كه هنوز به خوبي فرمان سه چرخه را هدايت نميكني و پاهاي كوچولوت هم درست روي پدالها نميرسه و مامان بايد دائم به صورت خميده اونو هدايت كنه بنابراين تصميم گرفتيم به خونه برگرديم و توپ را جايگزين سه چرخه كنيم و باهم به فضاي سبز پشت خونه بريم... وسه چرخه را فعلا بي خيال بشيم
اولش با اينكه مثل هميشه غير از من و تو هيچ كسي اونجا نبود دست مامان را گرفته بود و فقط اگه اتوبوس يا موتوري رد ميشد بهش اشاره ميكردي و به زبون خوشگل خودت اتوبوس و موتور ميگفتي ولي كم كم بازي كردن را شروع كردي.....
بعد از كمي توپ بازي چشمت به يك شيلنگ آب افتاد و كلي باهاش بازي كردي...
بعدش يه كم با هم ديگه پشت يه درخت نخلي كه اونجا بود قايم موشك بازي كرديم و يه عالمه واسه مامان خنديدي و ذوق كردي....
ديگه هوا داشت تاريك ميشد كه كمي اون طرف تر يه سگ داشت واسه خودش ميرفت كه شما باديدن اون شروع كردي به صدا زدنش و هاپو هاپو گفتن منم كه ترسو تند تند وسايلمون را برداشتم و از ترس اينكه سگه بياد طرف ما گفتم خب پسرم ديگه بريم خونه و فوري بغلت كردم و تند تند اومديم خونه...
فداي تو...