دنياي ديروز و امروز من...
انگار همين ديروز بود كه بودن يه كوچولوي دوست داشتني را در وجود خودم احساس ميكردم و از حس اين كه يه موجود كوچولو از جنس من در وجودم داره رشد ميكنه غرق در دنيايي شگفت انگيز ميشدم و به نظرم نه ماه انتظار زمان خيلي خيلي زيادي بود براي رسيدن به روزي كه بتونم در آغوشت بگيرم ...ولي اين نه ماه به سرعت به چشم برهم زدني با تمام لحظه هاي خوب و بياد ماندني كه برايم به يادگار گذاشت به پايان رسيد...
تو متولد شدي ...غرق در احساسم ... ولي پر از حسهاي مبهم ...پر از حس دوست داشتن ...پر از حس دوست داشته شدن...انگار در دنيايي زيبا و رويايي كه روزي بودن در آن آرزويم بود سردرگم و غريبه ام ...حتي خودم را هم پيدا نميكنم ...نميدانم اين همان روزهايي است كه نه ماه تمام برايش لحظه شماري كردم يا روزهاي من گم شده اند !!
يك ماه گذشت ...من غرق در دنياي روياهايم شدم ...با تو به اوج بودنم رسيدم ...ديگر از آن سردرگمي و غريبه بودن خبري نبود حالا من بودم ،تو و يك دنيا روزهاي قشنگ و افسوس روزهايي كه غريبه بودم...
هفده ماه قشنگ و تكرار نشدني از روزهاي باهم بودنمان ميگذرد...هنوز به شنيدن مامان با صداي زيباي تو عادت نكردم هر بار مثل اينكه بار اولي است كه صدايم ميكني از درون غرق در لذت ميشوم ...طنين صداي خنده هاي تو قشنگترين آهنگيست كه در زندگي عاشقانه مان جاريست...با تو زيباترين احساسها را تجربه كردم قشنگترين روزها را گذراندم روزهاي خوب بي نظير...
قشنگترين آرزوها را برايم ساخته اي و براي رسيدن به آنها با كوله باري از اميد وشوق و تكيه گاهي محكم از مرد روياهايم و آيينه اي از مرد كوچك آرزوهايم قدم به فرداهاي روشن ميگذارم....