يه دنيا خاطره...
غربت و دوري از همه كساني كه دوستشون داري يه دنياي عجيب يه دنيايي كه به نظر من تا تجربه اش نكني هيچ نظري در موردش نميتوني بدي ... احساس ميكنم توي غربت كلي آدمها تغيير ميكنند لا اقل واسه من كه اين طوري بوده شايد اطرافيانم متوجه نشند نمي دونم ولي باعث شده احساسم نسبت به خيلي مسائل تغيير كنه ...از هر فرصتي واسه يادآوري روزهاي با هم بودن و مرور خاطرات استفاده ميكني و سعي ميكني از با هم بودنها لذت بيشتري ببري و به عقيده من اين تغيير احساس و نگرش ارزش چند سال غربت و دوري را داره به شرط آنكه اين احساس پايدار بمونه و غربت هم زياد طولاني نشه.....
از وقتي كيارادم كمي بزرگتر شدي سعي ميكنم به هر بهانه اي از همه اونهايي كه دوست دارند و دوستشون داريم واست حرف بزنم تا مبادا دوري و نديدن اونها باعث بشه توي ذهنت كمرنگ بشند ...مثلا اسباب بازيهايي كه خاله ها و دايي و مامان عفت جون واست ميخرند ازت ميپرسم اينو كه خريده ؟ يا با ديدن آلبوم عكسها و ......
وقتي هنوز به دنيا نيومده بودي و توي وجود من خونه داشتي و بهت ميگفتم مولچه يا بچه جون مامان عفت مهربون يه لحاف خوشگل واست دوخته بود كه براي دوختش كلي زحمت كشيد و با يه عالمه عشق كه واسه دوختنش به كار برده بود اونو بهت داد منم با ديدنش كلي ازش خوشم اومد ومنتظر بودم كه زودتر بزرگ بشي تا به غير استفاده اي كه ازش ميكنم قبل از خوابيدن كمي هم باهاش بازي كنيم و حالا رسيده اون روزي كه منتظرش بودم....
چون اين لحاف چهل تكه است هر كدوم از قسمتهاش تكه هاي پارچه اي كه لباس يكي از ما بوده واسه همين بهت نشون ميدم و مثلا ميگم خاله رعنا....دايي.....و تو كلي ذوق ميكني و اين شده بازي هر شب ما قبل از خوابين و گاهي صبح ها كه بيدار ميشي.....
اينم عكسهايي از شما در حال اشاره كردن به لحافي كه من اسمشو گذاشتم لحاف خاطره ها.....
خوب بخوابي پسر خوشگل مامان خوابهاي رنگي ببيني.....
دنياي امروز و فرداي مني...