پسر كتاب خوان من...
هميشه دوست داشتم كه اگر فرزندي داشتم به خوندن كتاب علاقه داشته باشه واسه همين از وقتي كه به دنيا اومدي سعي كردم تا حدي شما را با كتاب آشنا كنم ...و الان كه دو سال و هشت ماهه شدي ميبينم كه تقريبا توي كارم موفق بودم و شما به خوندن كتاب علاقه نشون ميدي و حتي گاهي از پشت جلد كتابها ...كتابي را انتخاب ميكني و ميگي كه مامان اينو بخريم و من كلي ذوق ميكنم ...بيشتر كتابهات را دوست داري و شايد هر كدوم را صد بار تا به حال خونديم خصوصا ظهرها قبل از خوابيدن... وقتي ميخواهيم ظهرها بخوابيم به انتخاب خودت چند تايي كتاب از داخل كتابخانه برميداريم كه بخونيم وقتي داريم به آخرين كتاب ميرسيم و من گيج خواب شدم يكدفعه يادت به يه كتاب ديگه ميفته و ميگي اونم بخونيم اون موقع است كه مامان مجبور با خواب آلودگي بگه برو بيار تا بخونم
البته بگم علاقه شما به كتاب اولش با كتاب خواري شروع شد به جاي كتاب خواني...
بعد كم كم كتاب خوان شدي...
يه موقع هايي هم دوست داشتي كه كتاب هاي مامان را بخوني...
بعضي اوقات هم واسه مامان كتاب مياري كه به اصرار بخونم...خصوصا وقتهايي كه يه كتاب را چند روز توي دست مامان ديدي وقتي خوندنش تمام ميشه و يه كتاب جديد برميدارم شما اصرار داري همون كتاب قبلي را بخونم...البته قبلا اين طوري بوده ولي حالا متوجه ميشي كه ميگم اين كتاب را خوندم و ميخوام يه كتاب جديد بخونم...
گاهي هم توي بازيهات واسه عروسكهات كتاب ميخوني...
هر موقع سوار ماشين ميشيم اگه داخل ماشين سكه اي باشه برميداري و با خودت مياري توي خونه منم واست يه قلك كوچولو خريدم و حالا هر جا سكه ميبيني فوري برميداري و ميندازي داخلش و بهت گقتم هر موقع سر عروسكت پر شد ميريم و با پولهاي داخلش كتاب ميخريم حالا هربار سكه اي داخلش ميندازي ميگي: مامان ببين سرش بزرگ شده بريم كتاب بخريم اين قلك عروسكي را اصفهان واست خريدم و عمو حميد كلي سكه واست آورد و شما با خوشحالي داخلش ريختي...خلاصه اون مدت هر كس ميومد با خوشحالي چند تا سكه بهت ميداد...
حالا تصميم گرفتم كه توي وبلاگت تصويري از كتابهات را هر بار واست بگذارم تا اولا بدوني از ابتدا چقدر كتاب خوندي ...دوما وقتي بزرگ تر شدي و خودت وبلاگت را خوندي تشويقي باشه واسه ادامه راه و معرفي كتابهايي كه ميخوني پسر باهوشم...