اصفهان...
چگونه باور كنم كه نيستي ، وقتي هنوز صداي گرم و مهربانت در گوشم شنيده ميشود ، چگونه باور كنم كه پركشيدي ، وقتي هنوز در لحظه لحظه هايم حضور داري ،چگونه باور كنم ...
سه هفته پيش تصميم گرفتيم كه يك هفته اي به اصفهان بريم ولي هيچ انگيزه اي براي رفتن نداشتم...توي تمام راه يه بغض لعنتي همه وجودم را گرفته بود هرچند سعي ميكردم كه به خاطر شما بغضم را توي خودم بشكنم ولي يه جاهايي هم موفق نبودم وقتي ميديدي مامان گريه ميكنه فوري با اون دستهاي كوچولوت اشكهاي مامان را پاك ميكردي....انگار دفعه قبل با اينكه ميدونستم كه شايد دفعه آخري باشه كه مامان عفت مهربونم را ميبينم ولي با وجود يه اميد كوچولو ته دلم و اينكه ممكنه يه معجزه به همه اين كابوس لعنتي پايان بده حالم بهتر بود ... ولي اين بار از اون اميد لعنتي كه توي تمام اين مدت ما را فريب داد هيچ خبري نبود همه وجودم پر بود از بغض ، دلتنگي و...انگار هرچه به خونه مامان عفت مهربونم نزديك تر ميشدم بيشتر احساس تنهايي و غربت ميكردم ... يه دلتنگي كه ميدونم تا هميشه با منه و هيچ گريزي از اون نيست ... يه ياس كه هيچ اميدي نميتونه فريبش بده يه ياس بينهايت كه تا هميشه توي وجودم لونه كرده ...
توي مسير شما هم خيلي بي تاب رسيدن بودي دائم ميگفتي خونه اوبه كجاست ؟ نميدونم شايد شما هم توي اون ذهن كوچولوت باور داشتي كه وقتي ميريم خونه مامان عفت جون مثل هميشه منتظرمونه ... هر بار كه ميپرسيدي مامان خونه اوبه كجاست ؟ مامان خونه اوبه خوبه ؟ هربار از دلتنگي خرد شدم شكستم ... و شما چه بي تاب رسيدن بودي...
قرار بود يك هفته اي برگرديم ولي اونجا تصميم گرفتيم كه ده روزي بيشتر بمونيم بنابراين باباكورش مهربون بعد از يك هفته به خونه برگشت و من و شما ده روزي پيش دايي رسول جون و خاله رعنا مهربون كه اين روزها گاهي خا ننا صداش ميكني بوديم ...
نميتونم بگم توي مدت مثل هميشه كه خونه مامان عفت جون خوش ميگذشت ... خوش گذشت چون الان چند ماهي ميشه كه اون خونه بدون حضور اوبه مهربونت ديگه هيچ صفايي نداره ... اينقدر دلامون تنگ و تاريكه كه ديگه هيچ جايي واسه دلخوشي نمونده ... كنار هم بوديم و هر كدوم قفط در نهايت تلاشمون خواستيم براي رعايت حال همديگه به هم ثابت كنيم كه باور كرديم كه ديگه مامان عفت جون ديگه نيست ... تلاش كرديم كه با يك دروغ بزرگ بگيم كه تونستيم با نبودن مامان عفت كنار بياييم... كنار هم بوديم در سكوت فرياد دلتنگيمون درد كشيديم... از توي چشمهاي هم داغي كه روي دلامون بود راخونديم وذره ذره سوختيم و با يه لبخند پر درد دلتنگي را پنهان كرديم ...
توي اين مدت نبود مامان عفت مهربونم انگار همه دنيا عوض شده ... همه آشنايان به ظاهر دوست نقابها را از چهره برداشتند ديگه كسي وانمود نميكنه كه دوست ، ديگه كسي واسه كنجكاوي دلش تنگ نميشه كه سراغي ازت بگيره ... چقدر دنيا با وجود اين آدمهاي بدون نقاب زيبا شده ... همه خودشون هستند ... هميشه توي سختيها و مشكلات دوستان و دشمنان آدم پيدا ميشه ... وقتي خواستيم كمي از اين آشنايان به ظاهر دوست فاصله بگيريم با نگاهي به اطرافمون ديديم ديگه دوستي واسمون نمونده ... چقدر ساده دل و زيبا بين بوديم كه اين همه دوستان نقاب دار را نمي ديديم شايد هم آدمها و دنياشون عوض نشدند ... اين ماييم كه دنيامون عوض شده آخه مامان عفت مهربونم دنياي ما بود اينقدر غرق در دنياي خودمون بوديم كه اين همه نقاب را نميديدم ... چقدر خوبه مامان عفت مهربونم نيست تا ببينه آشنايان به ظاهر دوستمون با چهره هاي واقعي چقدر با نگاه ما فاصله دارند ... دلم واسه همه آدمهاي نقاب دار ميسوزه كه فكر ميكنند دنياشون ابدي...و براي رسيدن به اهدافشون و پشت پا زدن به ديگران متوسل به هر دروغ و نيرنگي ميشند اينقدر غرق در فريب و نيرنگ و ريا هستند كه نميبينند كه تا مرگ فاصله درازي نيست ...
با وجود حسرت و دلتنگي كه روزگار براي هميشه توي دل ما از مامان عفت جونم به يادگار گذاشته ، ولي وجود پر مهر دايي رسول جون ، خاله ها ، عموها (شوهر خاله ها) و بچه ها و عشقي كه توي وجود تك تك اونا موج ميزنه باعث ميشه كه اجازه ندهند غم راهي به دل كوچولوت پيدا كنه و همگي حواسشون به شماست كه توي سخت ترين شرايط هم لحظه هاي خوبي را واست رقم بزنند ...
توي اين مدت يك بار با خاله رفعت و عمو حميد و بچه ها به ميدان امام رفتي و كلي بهت خوش گذشته ... با عمو احمد به پارك رفتي و حسابي بازي كردي ... يكي دو روزي هم كه عمو عبد مهربون پيشمون بود چنان با حوصله و دقت حواسش بهت بود و باهات بازي ميكرد كه به هيچ يك از كارهاش با وجود شما نميرسيد... دوباري پيش خاله راحله جون بودي تا مامان بره و به كارهاش برسه...از بازيهايي كه خاله رعنا جون باهات ميكرده و سي دي هايي كه واست خريده هم حسابي لذت بردي و سرگرم بودي ... از بازي با دايي رسول جون هم كه سير نميشدي و كلي غرق در لذت و شادي ميشدي ... رامين ، نگار ، شيدا و صبا هم كه همه جوره در اختيار شما هستند و عاشقانه دوست دارند...اسباب بازيهاي زيادي هم واست خريدند كه در يك فرصت مناسب همه را واست مينويسم تا به يادگار بمونه ...
پسرم ميدونم كه اين عشق را كاملا درك ميكني چون به همون نسبت هم شما دوستشون داري و از بودن در كنارشون لذت ميبري و بدون كه با وجود زخمي كه به دل دارند سرگرم كردن يه كوچولوي شيطوني مثل شما كار ساده اي نيست و فقط از يه قلب مهربون و يه عشق واقعي ميتونه سرچشمه بگيره و اين محبت همه و همه نشات گرفته از وجود هميشه عاشق مامان عفت مهربون كه همه ما را به هم پيوند ميده ... و ميدونم و ميبينم كه در كمتر جايي ميتوني چنينين عشقي را پيدا كني پس هميشه عاشق همه كساني باش كه در سخترين شرايط هم شعله عشقشون كمرنگ نميشه و دوست دارند نه با حرف بلكه با رفتارشون ...
يه روز كه خاله رعنا جون از دانشگاه برگشته بود يه نارگيل كوچولو واست خريده بود تا از شكستن پوستش و استفاده از چكش كه خيلي دوست داري لذت ببري ... مرسي خاله رعنا جون ... اين موتور قديمي كه از اسباب بازيهاي زمان مامان روياست هم خاله راحله به اصرار من واست خريده تا كمي ياد گذشته بكنيم ... البته بايد بگم شما هم استقبال خوبي كردي و بدت هم نيومده ... با اسكوتري كه شيدا بهت داده هم ديگه خوب ميتوني بازي كني ...
اي كلاه لري را هم عمو حميد وقتي شيدا و نگار و صبا در جشنواره موسيقي زاگرس نشينان شركت كرده بودند خريده ... كه شما سرت گذاشتي و يه پسر كوچولوي لر خوشگل شدي ...
سوتي را هم كه گردنته جايزه اي كه اينبار عموي آرايشگري كه هميشه موهات را كوتاه ميكنه بهت داده ... نكته جالب اين سوت اينه كه من يدونه قرمزش را واست برداشتم ولي به دخواست خودت خواستي كه سبز باشه و عوضش كرديم ... وقتي خونه اومديم سرش را شكستي و اومدي ميگي مامان قرمزش را ميخوام ... اي كلك...
توي اين مدت كه اصفهان بوديم ميدونم كه براي شما هم نبود مامان عفت جون هنوز گنگ و مبهم و اينو از رفتارت كاملا متوجه ميشم ...هرچند در موردش حرف نميزني ولي گاهي كه تنها ميشديم ميگفتي مامان اوبه سرش درد ميكنه رفته دكتر...و يا توي تنهاييت ميگفتي خونه اوبه خوبه ... وقتي نشسته بودي كارتون ميديدي و تنها بوديم يكدفعه ميگفتي مامان خونه اوبه خوبه ... و من فقط ميگفتم بله پسرم ... ولي بدون عزيزم خونه اوبه درسته كه ديگه هيچ صفايي نداره و پر از بغض و دلتنگي كه جاي جاي خونه نبودش را فرياد ميزنه ولي حسش هميشه هست ... سايه پر مهر عشقش هميشه با ماست و ميدونم كه هميشه كنارمونه و حسش ميكنم... واسه همينه كه همچنان اون خونه بهترين مكان امن واسه ماست با وجود هواي هميشه پاييزي و دلگيرش كه ديگه بهاري نداره ...
مامان عفت جون هميشه ميگفت كي ميشه كه كياراد وقتي ميخواي بري خونه بگه كه ميخواد بمونه ... حالا اون روز اومده چقدر زود به اون روز رسيديم ولي ديگه خيلي دير شده ... اينبار وقتي ميگفتم كياراد ديگه بايد بريم خونه اعتراض ميكردي كه نريم خونه مامان(خونه خودمون)... خونه اوبه خوبه...خونه اوبه باشيم ... حيف و افسوس كه دل خوش نداريم كه از اين روزهامون لذت ببريم ... ديگه تا هميشه روي تمام لحظه هاي خوبمون هم سايه اي از درد و غم سنگيني ميكنه و مجبوريم با يه لبخند دروغين خودمون را فريب بديم كه دنيا همينه و بايد پذيرفت ...
خلاصه بعد از ده روز خواستيم به خونه برگرديم و با دايي رسول جون به فرودگاه اومديم و با يك تاخير يك ساعت روبه رو شديم و عكسهاي زير گوياي يك ساعتي كه توي فرودگاه بوديم...
عاشق وقتاييم كه صورت ماهت را اين شكلي ميكني....
خلاصه با يك ساعت تاخير به خونه برگشتيم و بابا كورش مهربون مثل هميشه با گل به استقبالمون اومده بود ...ولي ديگه هيچ چيز خوشحالم نميكنه...نه رفتن ...نه برگشتن ...فقط و فقط دلتنگم يه دلتنگي ابدي...
كاش فقط دلم خوش بود به شنيدن صدات ...
نميدانم انتظار زياديست از دنيا ؟؟؟
...