کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

اصفهان...

1393/7/29 12:16
نویسنده : مامان رویا
924 بازدید
اشتراک گذاری

چگونه باور كنم كه نيستي ، وقتي هنوز صداي گرم و مهربانت در گوشم شنيده ميشود ، چگونه باور كنم كه پركشيدي ، وقتي هنوز در لحظه لحظه هايم حضور داري ،چگونه باور كنم ...

سه هفته پيش تصميم گرفتيم كه يك هفته اي به اصفهان بريم ولي هيچ انگيزه اي براي رفتن نداشتم...توي تمام راه يه بغض لعنتي همه وجودم را گرفته بود هرچند سعي ميكردم كه به خاطر شما بغضم را توي خودم بشكنم ولي يه جاهايي هم موفق نبودم وقتي ميديدي مامان گريه ميكنه فوري با اون دستهاي كوچولوت اشكهاي مامان را پاك ميكردي....انگار دفعه قبل با اينكه ميدونستم كه شايد دفعه آخري باشه كه مامان عفت مهربونم را ميبينم ولي با وجود يه اميد كوچولو ته دلم و اينكه ممكنه يه معجزه به همه اين كابوس لعنتي پايان بده حالم بهتر بود ... ولي اين بار از اون اميد لعنتي كه توي تمام اين مدت ما را فريب داد هيچ خبري نبود همه وجودم پر بود از بغض ، دلتنگي و...انگار هرچه به خونه مامان عفت مهربونم نزديك تر ميشدم بيشتر احساس تنهايي و غربت ميكردم ... يه دلتنگي كه ميدونم تا هميشه با منه و هيچ گريزي از اون نيست ... يه ياس كه هيچ اميدي نميتونه فريبش بده يه ياس بينهايت كه تا هميشه توي وجودم لونه كرده ...

توي مسير شما هم خيلي بي تاب رسيدن بودي دائم ميگفتي خونه اوبه كجاست ؟ نميدونم شايد شما هم توي اون ذهن كوچولوت باور داشتي كه وقتي ميريم خونه مامان عفت جون مثل هميشه منتظرمونه ... هر بار كه ميپرسيدي مامان خونه اوبه كجاست ؟ مامان خونه اوبه خوبه ؟ هربار از دلتنگي خرد شدم شكستم ... و شما چه بي تاب رسيدن بودي...

توي مسير...

قرار بود يك هفته اي برگرديم ولي اونجا تصميم گرفتيم كه ده روزي بيشتر بمونيم بنابراين باباكورش مهربون بعد از يك هفته به خونه برگشت و من و شما ده روزي پيش دايي رسول جون و خاله رعنا مهربون كه اين روزها گاهي خا ننا صداش ميكني بوديم ...

نميتونم بگم توي مدت مثل هميشه كه خونه مامان عفت جون خوش ميگذشت ... خوش گذشت چون الان چند ماهي ميشه كه اون خونه بدون حضور اوبه مهربونت ديگه هيچ صفايي نداره ... اينقدر دلامون تنگ و تاريكه كه ديگه هيچ جايي واسه دلخوشي نمونده ... كنار هم بوديم و هر كدوم قفط در نهايت تلاشمون خواستيم براي رعايت حال همديگه به هم ثابت كنيم كه باور كرديم كه ديگه مامان عفت جون ديگه نيست ... تلاش كرديم كه با يك دروغ بزرگ بگيم كه تونستيم با نبودن مامان عفت كنار بياييم... كنار هم بوديم در سكوت فرياد دلتنگيمون درد كشيديم... از توي چشمهاي هم داغي كه روي دلامون بود راخونديم وذره ذره سوختيم و با يه لبخند پر درد دلتنگي را پنهان كرديم ...

توي اين مدت نبود مامان عفت مهربونم انگار همه دنيا عوض شده ... همه آشنايان به ظاهر دوست نقابها را از چهره برداشتند ديگه كسي وانمود نميكنه كه دوست ، ديگه كسي واسه كنجكاوي دلش تنگ نميشه كه سراغي ازت بگيره ... چقدر دنيا با وجود اين آدمهاي بدون نقاب زيبا شده ... همه خودشون هستند ... هميشه توي سختيها و مشكلات دوستان و دشمنان آدم پيدا ميشه ... وقتي خواستيم كمي از اين آشنايان به ظاهر دوست فاصله بگيريم با نگاهي به اطرافمون ديديم ديگه دوستي واسمون نمونده ... چقدر ساده دل و زيبا بين بوديم كه اين همه دوستان نقاب دار را نمي ديديم شايد هم آدمها و دنياشون عوض نشدند ... اين ماييم كه دنيامون عوض شده آخه مامان عفت مهربونم دنياي ما بود اينقدر غرق در دنياي خودمون بوديم كه اين همه نقاب را نميديدم ... چقدر خوبه مامان عفت مهربونم نيست تا ببينه آشنايان به ظاهر دوستمون با چهره هاي واقعي چقدر با نگاه ما فاصله دارند ... دلم واسه همه آدمهاي نقاب دار ميسوزه كه فكر ميكنند دنياشون ابدي...و براي رسيدن به اهدافشون و پشت پا زدن به ديگران متوسل به هر دروغ و نيرنگي ميشند اينقدر غرق در فريب و نيرنگ و ريا هستند كه نميبينند كه تا مرگ فاصله درازي نيست ...

با وجود حسرت و دلتنگي كه روزگار براي هميشه توي دل ما از مامان عفت جونم به يادگار گذاشته ، ولي وجود پر مهر دايي رسول جون ، خاله ها ، عموها (شوهر خاله ها) و بچه ها و عشقي كه توي وجود تك تك اونا موج ميزنه باعث ميشه كه اجازه ندهند غم راهي به دل كوچولوت پيدا كنه و همگي حواسشون به شماست كه توي سخت ترين شرايط هم لحظه هاي خوبي را واست رقم بزنند ...

توي اين مدت يك بار با خاله رفعت و عمو حميد و بچه ها به ميدان امام رفتي و كلي بهت خوش گذشته ... با عمو احمد به پارك رفتي و حسابي بازي كردي ... يكي دو روزي هم كه عمو عبد مهربون پيشمون بود چنان با حوصله و دقت حواسش بهت بود و باهات بازي ميكرد كه به هيچ يك از كارهاش با وجود شما نميرسيد... دوباري پيش خاله راحله جون بودي تا مامان بره و به كارهاش برسه...از بازيهايي كه خاله رعنا جون باهات ميكرده و سي دي هايي كه واست خريده هم حسابي لذت بردي و سرگرم بودي ... از بازي با دايي رسول جون هم كه سير نميشدي و كلي غرق در لذت و شادي ميشدي ... رامين ، نگار ، شيدا و صبا هم كه همه جوره در اختيار شما هستند و عاشقانه دوست دارند...اسباب بازيهاي زيادي هم واست خريدند كه در يك فرصت مناسب همه را واست مينويسم تا به يادگار بمونه ...

پسرم ميدونم كه اين عشق را كاملا درك ميكني چون به همون نسبت هم شما دوستشون داري و از بودن در كنارشون لذت ميبري و بدون كه با وجود زخمي كه به دل دارند سرگرم كردن يه كوچولوي شيطوني مثل شما كار ساده اي نيست و فقط از يه قلب مهربون و يه عشق واقعي ميتونه سرچشمه بگيره و اين محبت همه و همه نشات گرفته از وجود هميشه عاشق مامان عفت مهربون كه همه ما را به هم پيوند ميده ... و ميدونم و ميبينم كه در كمتر جايي ميتوني چنينين عشقي را پيدا كني پس هميشه عاشق همه كساني باش كه در سخترين شرايط هم شعله عشقشون كمرنگ نميشه و دوست دارند نه با حرف بلكه با رفتارشون ...

يه روز كه خاله رعنا جون از دانشگاه برگشته بود يه نارگيل كوچولو واست خريده بود تا از شكستن پوستش و استفاده از چكش كه خيلي دوست داري لذت ببري ... مرسي خاله رعنا جون ... اين موتور قديمي كه از اسباب بازيهاي زمان مامان روياست هم خاله راحله به اصرار من واست خريده تا كمي ياد گذشته بكنيم ... البته بايد بگم شما هم استقبال خوبي كردي و بدت هم نيومده ... با اسكوتري كه شيدا بهت داده هم ديگه خوب ميتوني بازي كني ...

خاله رعنا جون دوست دارم...    

اي كلاه لري را هم عمو حميد وقتي شيدا و نگار و صبا در جشنواره موسيقي زاگرس نشينان شركت كرده بودند خريده ... كه شما سرت گذاشتي و يه پسر كوچولوي لر خوشگل شدي ...

سوتي را هم كه گردنته جايزه اي كه اينبار عموي آرايشگري كه هميشه موهات را كوتاه ميكنه بهت داده ... نكته جالب اين سوت اينه كه من يدونه قرمزش را واست برداشتم ولي به دخواست خودت خواستي كه سبز باشه و عوضش كرديم ... وقتي خونه اومديم سرش را شكستي و اومدي ميگي مامان قرمزش را ميخوام ... اي كلك...

كياراد لر...

توي اين مدت كه اصفهان بوديم ميدونم كه براي شما هم نبود مامان عفت جون هنوز گنگ و مبهم و اينو از رفتارت كاملا متوجه ميشم ...هرچند در موردش حرف نميزني ولي گاهي كه تنها ميشديم ميگفتي مامان اوبه سرش درد ميكنه رفته دكتر...و يا توي تنهاييت ميگفتي خونه اوبه خوبه ... وقتي نشسته بودي كارتون ميديدي و تنها بوديم يكدفعه ميگفتي مامان خونه اوبه خوبه ... و من فقط ميگفتم بله پسرم ... ولي بدون عزيزم خونه اوبه درسته كه ديگه هيچ صفايي نداره و پر از بغض و دلتنگي كه جاي جاي خونه نبودش را فرياد ميزنه ولي حسش هميشه هست ... سايه پر مهر عشقش هميشه با ماست و ميدونم كه هميشه كنارمونه و حسش ميكنم... واسه همينه كه همچنان اون خونه بهترين مكان امن واسه ماست با وجود هواي هميشه پاييزي و دلگيرش كه ديگه بهاري نداره ...                                                                                                      

مامان عفت جون هميشه ميگفت كي ميشه كه كياراد وقتي ميخواي بري خونه بگه كه ميخواد بمونه ... حالا اون روز اومده چقدر زود به اون روز رسيديم ولي ديگه خيلي دير شده ... اينبار وقتي ميگفتم كياراد ديگه بايد بريم خونه اعتراض ميكردي كه نريم خونه مامان(خونه خودمون)... خونه اوبه خوبه...خونه اوبه باشيم ... حيف و افسوس كه دل خوش نداريم كه از اين روزهامون لذت ببريم ... ديگه تا هميشه روي تمام لحظه هاي خوبمون هم سايه اي از درد و غم سنگيني ميكنه و مجبوريم با يه لبخند دروغين خودمون را فريب بديم كه دنيا همينه و بايد پذيرفت ...

خلاصه بعد از ده روز خواستيم به خونه برگرديم و با دايي رسول جون به فرودگاه اومديم و با يك تاخير يك ساعت روبه رو شديم و عكسهاي زير گوياي يك ساعتي كه توي فرودگاه بوديم...

آني كجاست ؟     توي كيف چي داريم ؟

عاشق وقتاييم كه صورت ماهت را اين شكلي ميكني....

عاشقتم...

 

به به...     نوش جان....

 

دوست دارم...

خلاصه با يك ساعت تاخير به خونه برگشتيم و بابا كورش مهربون مثل هميشه با گل به استقبالمون اومده بود ...ولي ديگه هيچ چيز خوشحالم نميكنه...نه رفتن ...نه برگشتن ...فقط و فقط دلتنگم يه دلتنگي ابدي...

كاش فقط دلم خوش بود به شنيدن صدات ...

نميدانم انتظار زياديست از دنيا ؟؟؟

...

 

پسندها (6)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (14)

قالب های کودکانه
30 مهر 93 13:45
مامان ها خبر خبر جدید ترین و زیباترین قالب های وبلاگ اختصاصی برای نی نی های ناز شما طراحی انواع عکس، قالب وبلاگ، بالابر اختصاصی و صفحه ی ورودی برای نی نی های نازنازی کاملا تضمینی برای دیدن نمونه کارها به وب گوگولی تمپ مراجعه کنید. gogoli-temp.blogfa.com calendar.taghvim@gmail.com
مامان سپیده
30 مهر 93 19:19
رویا جون ناراحت نباش عزیزم میدونم خیلی سخته ولی واقعا کاری نمیشه کرد ..روحشون شاد باشه الهی ... من هم مثل خودت غریبم میدونم از صبح منتظر تلفن مامان بودن یعنی چی و یه روز زنگ نزدن چه حالی میده ... خیلی سخته حتی یه لحظه هم نمیتونم خودم رو جای شما بزارم ...... باز هم از خدا صبر میخوام و ازت میخوام به خاطر کیاراد قوی باشی...
مامان رویا
پاسخ
مرسي عزيزم اميدوارم هميشه دلخوش باشي دوست من...
مامان امیرعطا
30 مهر 93 19:29
سلام رویای عزیز. چه خوب شد که آپ کردین عزیزم دلم برای کیاراد جونم تنگ شده بود. رویا جون عزیزم صبر نعمت بزرگیه... و با شناختی که ازت تو این مدت دورادور دارم میدونم که تو هم هستی... البته این به معنای این نیست که گریه نکنی برای مامان عزیزت یا به خاطرات و با هم بودناتون فکر نکنی.. اتفاقا عزیزم هر وقت دلت گرفت.. هر وقت هواشو کردی سیر گریه کن... دلتو سبک کن عزیزم... نذار غصه از پا بندازتت... میدونم حرف من برات فقط حرفه ولی خانومی تحملتو بیشتر کن.. نشو یکی مثل من... که الان اعصابی برام نمونده... سر هر چیز کوچیکی عصبانی میشم... غصه خوردن بیفایده ست... به ما هم زیاد گفتن...ولی خب این داغ خیلی بزرگه..داغ دل از هر نوعی هیچ وقت آروم نمیشه. میدونم عزیزم ولی به خاطر خونواده ت.. همسرت ...کیارادت.. کمی تحملتو بیشتر کن. عزیزم همین که خونواده کنار هم هستین خیلی خوبه. بیخیال آدم های دورو و 1000 رو. کیاراد گلمو ببوس.
مامان رویا
پاسخ
مرسي دوست من از مهربونيهات...
مامان مهراد
1 آبان 93 1:05
سلام رویا جون.... چه کار خوبی کردی که دوباره شروع کردی به نوشتن خاطرات و عکس های کیاراد جون رو گذاشتی. این غم همیشه هست ولی روزها در گذرند و زندگی ادامه داره. روح مادر مهربونت شاد.... خدا خاله ها و دوستان باصفا و گلت رو کنارت نگه داره. ان شاله که خوش و سلامت باشند. همیشه تو این روزهاست که میشه چهره واقعی آدما رو دید. خدا سایه همسر مهربونت رو هم رو سرتون حفظ کنه که همیشه با گل به استقبالتون اومده. یه عالمه بوسبرای کیاراد و رویای عزیزم.
مامان رویا
پاسخ
ممنون دوست خوبم كه همراه مايي...
مامان فهیمه
1 آبان 93 15:29
سلام رویا جون الان که دارم واست مینویسم همین جور اشک میریزم نمیدونم باورت میشه یا نه. ولی از وقتیکه مامان عفت مهربونت رفته هر سه تا پستی رو که گذاشتی و خوندم و گریه کردم آخه منم یه مامان بزرگ مهربون داشتم که بین خاله ها ودایی ها فقط ما بودیم یعنی مامانم بود که یه شهر دیگه زندگی میکرد و ازش دور بود من همیشه نگران روزی بودم که مادر بزرگم از پیشمون بره آخه هم من هم دادشم خیلی بهش وابسته بودیم و دوسش داشتیم دیگه مامانم که جای خودشو داره طفلی تایه روز حساااابی مریض شد از پیشمون رفت مامانم اونجا پیشش بود خوشبختانه ولی من و داداشم نه دور بودیم وااااااای بدترین خبری که تا به حال شنیده بودم همین بودهم از نبودن مادر بزگم غصه میخوردم وهم به خاطر مامانم که چقدر دلسوزانه اشک میریخت و وقتی هم که دیگه برگشتیم خونه خودمون هنوووووز مامانم دلش اونجا بود ولی به خطر من و داداشم رو خودش اصلا نمیزاشت و من اینو از تو پشماش میخوندم و از درون غصه میخوردم.حالا هم هر وقت نوشته هاتو میخونم یاد اون زمان میوفتم و اشک میریزم .
مامان رویا
پاسخ
متاسفم عزيزم از اينكه باعث يادآوري خاطراتت تلخت شدم دوست من...
فرزانه مامان آرین مهر
2 آبان 93 6:35
رویا جون مهربون روح مامان عفت همه جا باهاتونه از خوشحالیتون خوشحاله بخدا وقتی میبینه که اینقدر بیتابید اونم دل نگرون و نا اروم میشه سخته خیلی سخته ولی مطمئن باش اگه مرتب از مامان اوبه برای کیاراد حرف بزنی این خاطرات رو فراموش نمیکنه .ابوالفضل تک تک خاطراتش با مامانم رو حفظه میریم اصفهان میشینه برامون میگه اونم خیلی کوچیک بود ولی توی ذهنش مونده کیاراد هم بوی مامان اوبه رو حس میکرده که مرتب سراغش رو میگرفته.
مامان رویا
پاسخ
نميدونم ...تنها دلخوشيم اينه كه كياراد مامان عفت جون فراموش نكنه...دلم ميگيره وقتي فكر ميكنم كه همه خاطره هاي خوب فراموشش بشه...
ali
2 آبان 93 15:06
مامان
3 آبان 93 13:54
سلام رویای ماهم.خوبی؟کیاراد عزیزم خوبه. واقعا با حرفت موافقم درمورد دوستهای به ظاهر دوست.خیلی زیادن این قبیل آدما. اصلا خودتو ناراحت نکن بهشون فکر هم نکن.چون ارزششو ندارن. انصافا دستت مامان عفت درد نکنه به خاطر این همه مهربونی که بینتون باقی گذاشت.واقعا لطف بی دریغ خواهر و برادرها به همم کم شده.اما همینکه این موهبت بینتونه خیلی عالیه. خدا حفظشون کنه براتون عزیز دلم. ممنونم که منو جز دوستهات قرار دادی مهربونم.دوستتون دارم. کیاراد عزیزمو ببوس
مامان رویا
پاسخ
مرسي دوست من از حضورت...
سمانه مامان سروش
3 آبان 93 18:22
رویای عزیزم،چقدر بده که اینقدر خوب مینویسی.تمام تلخی و بغضتو میفهمم... چقدر بده که هیچ کلامی ندارم واسه بند زدن قلب شکستت... خدارو به حق حسینش قسم میدم صبر و طاقتتو بیشتر کنه. از آدمای بدبخت و زبون دلگیر نباش دنیا اونقدر قشنگ و به جا تلافی میکنه که جایی واسه کینه نداره،مامانتون فقط شادی شما و گل پسرتونو میخواد زنده نباش زندگی کن به خاطر مامان عفت!زندگی کن به خاطر رعنا و داداشتون،به خاطر خودت!!
مامان رویا
پاسخ
ممنون دوست من كه هميشه همرا مايي...
مامان آرمان
3 آبان 93 19:26
وای عزیزم میدیدم چند وقتی نیستی .... خیلی ناراحت شدم واقعا نمیشه با هیچ کلمه ای بهت تسلی داد خدا صبرت بده عزیزم
مامان رویا
پاسخ
ممنون دوست من...
محبوبه مامان ترنّم
4 آبان 93 11:09
سلام رویا جان. الهی که دیگه هیچ وقت غم نبینید. خدا روح مادرتون رو شاد کنه که بچه هایی بزرگ کرده که دلهاشون مهربونه و هوای همدیگه رو دارن. ان شاالله که زندگی از این به بعد همیشه روی خوشش رو به شما نشون بده. من هم اینجا غریبم. واقعا سخته دوری از خانواده و نشنیدن صدای عزیزان. ان شااله که خدا مامانت رو رحمت کنه .
مامان رویا
پاسخ
ممنون دوست من...
الهه مامان مبین
4 آبان 93 19:31
سلام رویای عزیزم . امیدوارم که حالت بهتر شده باشه . هر چند میدونم غم بسیار بزرگی رو داری تحمل میکنی . ولی واقعا مهری جون راست میگه زندگی ادامه داره و ما چه خوب باشیم و چه بد روزها میگذره . چه خوب کاری کردی که رفتی اصفهان پیش خونوادت . هم یه آب و هوایی عوض کردید و هم خونواده مهربونت رو دیدی . قربون کیاراد عزیزم که توی این روزهای سخت همراه مامانش بوده . ایشاا.. که همیشه سلامت باشه ... وقتی کامنتت رو دیدم خیلی خوشحال شدم ... فقط از خدای مهربون میخوام که بهت صبر به . صبر..... تا گذر زمان کمی غمت رو کمرنگ کنه چون میدونم که اگه 100 سال هم بگذره این غم بزرگ فراموش شدنی نیست .... خیلی دوستون دارم و همیشه به یادتونم
مامان رویا
پاسخ
ممنون دوست مهربون من...
ناهید
6 آبان 93 9:21
گاهی دلت بهانه‌هایی می‌گیرد که خودت انگشت به دهان می‌مانی... گاهی دلتنگی‌هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می‌کنی... گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده‌ات! گاهی دلت نمی‌خواهد دیروز را به یاد بیاوری، انگیزه‌ای برای فردا نداری؛ و حال هم که .... گاهی فقط دلت می‌خواهد زانوهایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه‌ترین گوشه‌ای که می‌شناسی بنشینی و فقط نگاه کنی. گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می‌شود
رومینا
8 آبان 93 15:49
سلام رویای عزیزم امیدوارم که حالت بهتر شده باشه ولی هیچ کس جز خودت نمیتونه ارومت کنه . . قربون کباراد عزیزم بشم که روز به روز ناز تر میشه و تو این روزها همراه مامانش هست.
مامان رویا
پاسخ
ممنون دوست مهربون من....