جمعه ما...
دو سه روزي بود كه سرم حسابي درد ميكرد و ديگه خسته ام كرده بود البته چوم ماماني ميگرن داره اين سردردها زياد به سراغش مياد ...وقتي بهت ميگم پسرم الان حالم خوب نيست سرم درد ميكنه فوري ميگي :بگذار خوبش كنم ...و مياي سر مامان را بوس ميكني و با اون دستهاي كوچولوت به قول خودت نازش ميكني و معصومانه ميپرسي خوب شد ؟؟ منم كلي ميبوسمت و به ناچار ميگم بله خوب شده و مجبورم باهات بازي كنم....
جمعه صبح وقتي از خواب بيدار شدم حسابي درگير اين سردرد لعنتي بودم بعد از خوردن صبحانه دوباره كمي دراز كشيدم ولي حس كردم كه هواي خونه سنگينه و احتياج به هواي آزاد دارم ...بنابراين از بابايي خواستم بريم جايي و بابا كورش هم گفت كه آماده بشيم تا بريم كوه گنو كه نزديك شهرك هم هست ...
تقريبا ظهر ساعت 12 بود كه از خونه به قصد كوه گنو رفتيم بيرون ولي داخل ماشين بابا از شما پرسيد كه دوست داري بريم كوه يا دريا ؟؟ كه شما هم با كمي فكر كوچولو گفتي : دريا ...و يه دليل توجيه كننده هم براي انتخابت اين بود كه كوه خوب نيست سنگ داره !!! و ماهم به خاطر احترام به نظر قشنگت روانه دريا شديم...
دريا هم جزر بود و آب حسابي عقب رفته بود و شما نتونستي اصلا ، آب بازي كني ولي عوضش چند ساعتي را سنگ و ماسه بازي كردي و بهت خوش گذشت ...
البته به جاي آب بازي حسابي سنگ بازي كردي كه اين روزها هم پرتاب كردن سنگ يكي از كارهاي مورد علاقه ات شده و از اونجايي كه دليلت براي نرفتن به كوه داشتن سنگ بود درياي امروز ما هم حسابي سنگي بود ولي شما حسابي بازي كردي و لذت بردي...
امروز پسر قشنگم براي اولين بار عكاسي را به صورت حرفه اي تجربه كردي و چند تايي عكس دو نفره زيبا از من و بابا كورش گرفتي كه خيلي خيلي دوستشون دارم بعدش هم چند تايي عكس از دريا كه حسابي دلش از سنگ شده بود گرفتي و اون روزمون را به يادگار ثبت كرديم...
اينم عكسهاي هنري شما و درياي سنگي...
يكدفعه با خوشحال مياي سمت مامان و ميگي مامان تخمه سوسو پيدا كردم نگاه ميكنم ميبينم يدونه تخمه آفتابگردون روي ماسه ها پيدا كردي ...و چون سوسو طوطي خونه مامان عفت جون هميشه از اين تخمه ها ميخوره شما تخمه آفتابگردون را به اسم تخمه سوسو ميشناسي فوري ميگم بندازش زمين كثيف اين تخمه سوسو نيست ...ميندازي روي زمين و ميگي مامان تخمه سوسو بود...
چون مغز بادام دوست داري واسه اينكه هم سرگرم بشي هم تجربه شكستن بادام با سنگ را هم داشته باشي چند تايي بادام با خودم آورده بودم و لحظه هايي هم به شكستن بادام گذروندي و كلي دوست داشتي و از اين كار لذت بردي...
بعد از خوردن ناهار و اينكه حسابي بازي كردي و خسته شدي به خونه برگشتيم و من و باباكورش سعي كرديم كه لحظه هاي قشنگي را واست رقم بزنيم و به گفته خودت كه ازت ميپرسم كيارادم امروز خوب بود ؟و ميگي : بله ...دريا خوب بود...خوش گذشت... اميدوارم كه لحظه لحظه هات پر از شادي و خوشي باشه... هر چند اين روزها هيچ چيز و هيچ كس خوشحالم نميكند و از چيزي لذت نميبرم و هر جا و هر زمان بغض دلگير دلتنگي آزارم ميدهد و ترس دوست داشتن و عشق ورزيدن برايم به كابوسي وحشتناك تبديل شده كه در خواب و بيداري رهايم نميكند ولي در قفس دنيا فقط آرزويم شادي و خوشحالي عزيزانم است...دوست دارم...
ديروز مسير قصه هام يه جاده بود به خورشيد ...
امروز يه بيراهه شده به شوره زار ترديد...
....