کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

سومين نوروز ما با تو(2)

1394/1/19 14:25
نویسنده : مامان رویا
1,323 بازدید
اشتراک گذاری

هفته دوم نوروز راهي اصفهان شديم و من با دلي پر از درد و افسوس و اي كاش هاي محال چشمم به مسير ولي فكرم و خيالم در گذشته اي بود كه ديگر هيچ رفتني به آن ممكن نيست و آرام آرام اشك ريختم و در دل براي تمام احساسهايي كه روزي به نام عقل و منطق زير پا گذاشتم تا مبادا كسي دلگير شود گريه كردم و افسوس خوردم كه چقدر دير فهميدم كه هيچ كس به غير از افرادي كه دلت براي آنها ميتپد ارزش اين را ندارد كه لحظه اي از وقتي را كه ميتواني با عزيزانت باشي صرف گذراندن با آنها بكني كه مبادا قانوني و رسمي زيرپا گذاشته شود ...و حالا اين منم با يك دنيا حسرت در دل كه به تمام افكار دوستانه و منطقي گذشته خود لعنت ميگويم و عزمم را جزم كرده ام كه ديگر فقط و فقط به نداي دروني دلم گوش كنم....

تمام طول مسير را با سردردي عذاب آور در گير بودم و پسر خوب مامان هم به خاطر مامان آرام و بيصدا در صندلي عقب ماشين گاهي در حال بازي كردن و گاهي خواب بود ....و فقط هر از چند گاهي ميگفتي مامان ميخوام بوست كنم و با هر بوسه شيرينت با اون گفتار قشنگت ميپرسيدي مامان سرت خوب شد ؟؟؟

چنان بي تاب رسيدن بودي كه مدام ميپرسيدي خونه اوبه (مامان عفت جون ) كجاست ؟ كي ميرسيم ؟ و انگار كه هنوز نبود مامان عفت مهربون واست گنگ و مبهم و در دل اميد اين را داري كه ممكنه مامان عفت برگشته باشه ...هر بار يكدفعه ميپرسي مامان اوبه اومده خونه ؟ و فوري خودت ميگي مامان خوشحالي ...و به چشمهاي من نگاه ميكني و موضوع را عوض ميكني و اين سوال را چند روز آخري كه ميدونستي به زودي ميريم اصفهان چند بار پرسيدي و من هربار ميتونيم بگم : نه پسرم ،مامان عفت واسه هميشه رفته و شما هم فوري با نگاه به من موضوع را عوض ميكني...و اين قصه غمگين هربار تكرار ميشه و من هربار بيشتر افسوس ميخورم كه اي كاش مامان عفت مهربونم حالا كه شما بزرگتر شدي بود و اين همه بيتابي شما را براي رسيدن مي ديد ...غمگین

خونه مامان عفت جون مثل هميشه با وجود خاله ها ، دايي رسول جون و عموها و بچه ها به شما حسابي خوش گذشت ...

فداي خنده هاي تو...

اينم نمونه اي از بازي كه از اون موقع كه كوچكتر بودي و مامان عفت مهربون هم يك پايه اين بازي دوست داشتني شما بود تا الان كه عموها و خاله ها و دايي و بچه ها حسابي توي تاب دادن شما خسته ميشند و نوبتي جاشون را با هم عوض ميكنند تا شما بخندي و خوشحال باشي ...هميشه خونه مامان عفت جون با اين بازي سرگرم ميشي و بقيه حسابي خسته...محبت

توي عكس زير به غير از خودت باب اسفنجي بزرگي را كه خاله راحله جون و عمو احمد واست خريده بودند هم تاب ميديد و گذاشتي كنارت...خجالتخسته

....

اينم نمونه اي از بازي كه با الهام از بازي كه با خودت ميشه، شما با عروسكهات ميكني...خندونک

...     ...

بازي با سه چرخه صبا وقتي كوچولو بوده....چشمک

...

خاله رفعت هم كه با هر حرف قشنگي كه شما ميگي فوري اسپند واست دود ميكنه و شما هم حسابي لذت ميبري...و تقريبا روزي چند بار خاله رفعت مشغول اين كار بود....فرشته

چشم بد دور...     جانم..

اين بار هم مثل دو دفعه قبل مواقعي كه ميخواهيم از خونه مامان عفت جون جايي بريم شما تقريبا يك ساعتي ما را معطل كردي و با گريه و و ناراحتي راضي ميشي كه از خونه مامان عفت جون دل بكني...خسته

برعكس خونه مامان عفت مهربون كه من و بابا كورش حسابي استراحت ميكنيم و شما هم بسيار پسر خوبي هستي ...وقتي خونه مادرجون ميريم خيلي پسر بهانه گير و شيطوني ميشي و مامان و بابا را حسابي خسته و كلافه ميكني و اصلا به حرف مامان گوش نميكني کچلبطوري كه من از تربيت شما و خودم حسابي نااميد ميشم ...و تقريبا تا مرز افسردگي پيش ميرم غمناک البته گاهي هم وقتي پريسا و پارسا باشند با اونها مشغول بازي و شيطنت ميشي و حسابي بهت خوش ميگذره ...آرام

....

يك روز هم كه من ميدان امام كار داشتم سه تايي رفتيم و خيلي دوست داشتي و با اينكه قبلا هم زياد رفته بوديم ولي به نظرم كم كم داري متوجه زيباييهاي مكان ها ميشي و دقت ميكني و از اين بابت بهت خوش گذشت...جشن

كياراد در ميدان امام...     ...

ديدن كالسكه ها و اسب ها واست خيلي جالب بود و بيشتر از هميشه مجذوبشان شده بودي ولي به خاطر مسافران نوروزي و صف طويلي كه بابت سوار شدن اونجا بود تصميم گرفتيم توي يك فرصت مناسب ديگه حتما سوارت كنيم پسر گلم...چشمک

ميدان امام...

انگار نه انگار كه ما كنار دريا زندگي ميكنيم ...هر جا كه آب ميبيني ماهي كوچولوي عاشق آب من به اون سمت كشيده ميشه و با هزار تا كلك من و بابايي ميتونيم از آب جدات كنيم...سوت

...     جانم ماهي من...

اين گياه را هم خيلي دوستش داشتي شايد به خاطر اين كه كپل بوده...سوال

فداي تو...

ماشين عمو حميد خراب شده بود و چند روزي را تعميرگاه بود توي اين مدت عمو حميد با يك ماشين پيكاني كه واسه سر كار ازش استفاده ميكنه رفت و آمد ميكرد و شما هم عاشق اين پيكان عمو حميد بودي و ميگفتي ماشين عمو حميد ميپره خندهيه روز كه عمو حميد و خاله رفعت ميخواستند بروند بيرون منم قرار بود شما را ببرم خونه خاله راحله تا با بابا كورش بريم خريد ....شما گريه و اصرار كه من با ماشين عمو حميد ميخوام برم خونه خاله راحله ...بدبومنم مجبور شدم فوري آماده ات كنم و اجازه بدم كه بري وبه خاله زنگ زدم كه مهمون كوچولوت داره مياد....چشمک و تا من و بابا برگرديم حسابي خونه خاله راحله بهت خوش گذشته بود ...بازي كرده بودي ...حمام رفته بودي ...عصرانه خورده بودي و خوابيده بودي وقتي من برگشتم حسابي سرحال سرحال بودي...آراموقتي پيش خاله ها هستي و با بابا ميريم بيرون خيالم حسابي راحت كه از همه لحاظ بهت خوش ميگذره...محبت

...

چند وقتي كه حس استقلالي كه تقريبا از اوايل دوسالگيت شروع شده بود به اوج خودش رسيده و دوست داري كه همه كارهات را خودت انجام بدي و اين بار توي مسير برگشت به خونه براي اولين بار از بابا خواستي كه شما بنزين بزني و با يك حس غرور وقتي سوار ماشين شدي با رضايت كامل ميگي مامان ديدي كمك بابا بنزين زدم راضی و از اون روز چند بار ديگه تكرار شده و شما در بنزين زدن كمك بابا ميكنيد و حسابي هم احساس غرور ميكني...راضی

جانم...

عمو عبد مهربون واست يه بالون آرزوها خريده بود كه يك شب خواستيم كه بالون را به آسمون بفرستيم ولي با وجود تلاشي كه كرديم بالونمون خيلي به آسمون نرفت و خيلي سريع به زمين نشست...غمگینبه قول عمو عبد شايد آرزوهامون سنگين بوده و هرچند كه عمو اين جمله را به شوخي گفت ولي باور دارم كه اينقدر آرزوهاي جمع ما دست نيافتني و محالند كه هيچ بالوني نميتونه اونها را به آسمون ببره...غمگین هرچند بالونمون اون طور كه بايد به آسمون نرفت ولي دقايق شادي را براي شما به يادگار گذاشت كه فكر ميكنم هدف عمو عبد هم از خريد اين بالون واسه شما چيزي غير از اين نبود پسر گلم...آرام

بالون آرزوها...     ...

تعطيلات نوروز هم تمام شد و ما عازم بندرعباس و خانه شديم ...ولي من هيچ حسي از بهار و روزهاي زيباي بهاري ندارم ...و خوب ميدانم كه زمستاني كه در وجودم رخنه كرده زمستانيست ابدي ... بهاري ندارد...و اين منم كه با وجود زمستان وجودم در تلاشم كه براي تك گلهاي زندگيم كه وجودم از وجود پرمهرشان انرژي ميگيرد بستري از بهار و روزهاي روشن مهيا كنم با وجود اينكه خوب ميدانم جاي خالي خورشيد روشني بخش وجودشان با هيچ چيز پر نميشود...و غروب خورشيد زندگيمان طلوعي ندارد...و ميدانم كه بعد از اين بايد ياد بگيريم زيستن در زمستان و تاريكي مطلق را ...هر چند كه يادشان تا هميشه جاودان و گرمابخش زندگيمان است ...

هنوز هم براي من هستي...

پسندها (5)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

ĸoѕαr
30 فروردین 94 13:40
سلام خاله جونم.چه وب نازی دارید.!!! وکوشولوتونم به خودم رفته چون هم سفیده وهم نازه وبانمک. اگه به وب من سربزنید خوشحال میشوم .ازتون کلی سپاس گزارم.
مامان رویا
پاسخ
حتما عزيزم...
مامان امیر عطا
30 فروردین 94 19:36
خوش به حالت کیاراد جونم چقدر تاب خوردی و چقدر بهت خوش گذشته عزیزم.. خدا خاله جونی ها و عموهای مهربونو برات نگهداره.. کاش عمر روزهای سخت زندگی کوتاه بود ...
مامان رویا
پاسخ
مرسي دوست من...ولي بعضي روزهاي سخت ...دردشون تا هميشه ميمونه و عمري ابدي دارند...
مامان فهیمه
1 اردیبهشت 94 16:05
انگار این کیاراد باهوش ما هم دیگه فهمیده که مامان باچی ناراحت میشه.آفرین به تو پسر گل که بعد از سوال دردناکت حواس مامانی رو پرت میکنی بازم مثل همیشه با خوندن حرفات بغض و ترس عجیبی در من به پا شد.
مامان رویا
پاسخ
ببخش فهيمه جان كه نوشته هاي من باعث ناراحتي شما ميشه...
مامان محمدحسین
4 اردیبهشت 94 14:01
تولدت مبارک عزیزم....
مامان رویا
پاسخ
ممنون دوست من...
مامان فهیمه
7 اردیبهشت 94 19:31
نه عزیزم ناراحتی که نه فقط تو فکر فرو میرم...
مامان رویا
پاسخ
به هر حال متاسفم...