کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

بهانه بهانه هاي من...

1394/2/3 14:03
نویسنده : مامان رویا
1,052 بازدید
اشتراک گذاری

سه سال گذشت از زماني كه شما كوچولوي نازنين وارد دنياي ما شدي ...انگار همين ديروز بود كه كه با يك دنيا اميد و آرزوهاي قشنگ بيصبرانه منتظر به دنيا آمدنت بودم ...نه ماه تمام در وجودم رشد كردي و لحظه لحظه من را به اوج بودنم نزديكتر كردي...با تولد شيرين تو من هم از نو متولد شدم ، وارد مرحله جديدي از زندگيم شدم با آمدنت مادري متولد شد ...مادري كه تمام پشتوانه و اميدش ، تكيه گاه محكمي بود كه در كنارش داشت ...محبت

وقتي كه تو آمدي درست زماني بود كه ما با يك بحران نفس گير در خانواده درگير بوديم بيماري ناگهاني مامان عفت مهربون همه ما را پژمرده و بيرمق كرده بود ...و با گذشتن از روزهاي سخت بيماري مامان عفت جون و بدست آوردن بهبودي نسبي ..همه ما منتظر به دنيا آمدن شما و فصلي نو در زندگي و تولدي دوباره بوديم و همه خوشحال از اينكه مامان عفت مهربونمون بهبودي را بدست آوردند و دركنار ما هستند به دنيا آمدن شما را جشن گرفتيم...و بي شك تولد شما در آن زمان بهترين تسكين قلبهاي خسته و غمگين ما بود و روزنه اميدي به فردا و با شور و عشقي هم كه مامان عفت جون ما را از آن لبريز ميكرد هر روز و هر لحظه از بودن با شما در كنار عزيزانم لذت بردم و غرق در دنيايي رويايي شدم...دنيايي كه انگار چشمان حسود روزگار و آدمك هاي تنگ نظر تاب ديدن ما را و اين همه خوشبختي را نداشتند و آنقدر با حسرت به ما و دنياي شيرينمان چشم دوختند تا اينكه ما را از بلنداي خوشبختي به روزهاي سخت امروز كشاندند و امروزمان پر شده از يك دنيا حسرت روزهاي رفته...غمگین

تلخ ترين چيز در اندوه امروزمان ، بي شك خاطره اي از پاي كوبان ديروزمان است...

 

....

امروز بعد از گذشت تقريبا ده ماه از نبودن مامان عفت جون ...توي روز تولد تو من پرم از خاطرات روزهاي آمدنت ...پرم از احساس شيريني كه از بودن مامان عفت جونم توي اون روزها در كنارم داشتم... و چه حس خوبي داشت مادر شدن در كنار يك تكيه گاه محكمي چون مامان عفت جون ...توي دو سال گذشته توي اين روز قشنگ مامان عفت جونم زنگ ميزد و تولد شما را تبريك ميگفت ولي امسال چقدر روزمان خاليست ...خالي از صداي گرمش ...خالي از احساس بودنش ...چقدر دلم تنگ است براي شنيدن صداي مهربونش به هر بهانه اي....غمگین هر چند هرسال ما توي اين روز تنها بوديم و سه نفري جشن ميگرفتيم ولي من اصلا احساس تنهايي نميكردم وتمام روزمون را به معناي واقعي خوش بوديم ولي امسال چقدر پر بودم از تنهايي ...خنده ها و شيطنت هاي كودكانه ام  هم در كنار شما چه غمگين و بغض آلود بود تمام ديشب و امروزم پر بود از خاطرات روز تولدت و ياد مامان عفت مهربونم كه چونان پروانه اي به گرد ما ميچرخيد و لحظه ها يم را بياد ماندني تر ميكرد ...و حالا ياد آوري همه اون روزهاي خوب برايم سخت و همراه با بغض و حسرتي ابديست ...و چه سخت است ادامه اين مسير براي من كه هنوز خودم محتاج دست نوازشگر و آغوش گرمش هستم ...غمگینو تمام آرزويم اين است كه بتوانم براي شما مادري باشم همچون مادرانه هايي كه مامان عفت جون مهربونم با تمام عشق به من هديه داد...محبت

ببخش پسرم كه با حرفهاي غمگينم روز تولدت را دلگير كردم ...ببخش من را كه اين همه تلخ و غمگين شده ام ...ولي بدان تا هميشه تو محكمترين بهانه و دليل من براي بودني ...محبت وهرچند با يادآوري روزهاي خوب آمدنت دلم ميگيرد از نبودن تمام خوبيها ولي روز آمدنت برايم قشنگترين روز دنياست...محبت و بي شك شما ماندگارترين اثر در وجود مني ....محبت

فداي نگاهت...

پسرم...نگاه تو...

همان باراني است كه ميشويد غبار غم از دلم...

همان نسيمي كه مرهم ميشود بر زخم دلم...

همان كه بهانه بهانه هايم ميشود... 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)