سفر به اصفهان...
چند هفته پيش تصميم گرفتيم كه يك هفته اي را من و شما به اصفهان بريم و چند روزي را پيش خاله رعنا جون و دايي باشيم و شما هم از شنيدن اين خبر خيلي خوشحال شدي و منتظر بودي كه روز رفتنمون برسه هر چند به نظر ميرسيد كه ته دلت از اينكه قراره دونفري بريم كمي راضي نيستي چون هربار به بابا كورش ميگفتي بابا خودت هم بيا ولي بالاخره روز رفتن رسيد و به اصفهان رفتيم...
توي فرودگاه خاله راحله جون و عمو احمد اومده بودند دنبالمون و شما به محض ديدنشون ديگه مامان رويا را فراموش كردي ...
گلهاي باغچه حياط خونه مامان عفت جون هم به اقتضاي بهار بودن همه باز شده بود و عطرشون فضا را پركرده بود ولي ديگه مثل هرسال هيچ زيبايي به چشم ترم خودنمايي نميكرد و به غير از ياد گذشته هيچ عطري مشامم را لبريز نميكرد ...
يك روز كه شما پيش خاله رفعت جون بودي و با هم به فروشگاه و بعد پارك رفتيد و اونجا بوده كه خاله رفعت متوجه شيطنت هاي شما موقعي كه بيرن ميريم شده بود و حسابي خاله رفعت جون را خسته كرده بودي
عاشق اين بودي كه بچه ها شما را بگذارند داخل كمد رختخوابها و كلي بازي كني و ذوق كني البته يك روز كه از خاله رفعت خواسته بودي اين كار را واست بكنه بعدش واسش توضيح داده بودي كه اوبه (مامان عفت جون) با شما اين طوري بازي ميكرده و خيلي قشنگ همه را واسه خاله رفعت جون تعريف كرده بود و دلم گرفت از اينكه ديگه مامان عفت جون نيست و شما هم بايد فقط از مرور خاطراتش لذت ببري...
روزها زمانهايي هم با سوسو و دوست جديدش اودي سرگرم بودي....
البته گاهي هم با شيطنت...ببين اودي هم چه جوري نگات ميكنه...
خاله رعنا جون هم با وجود مشغله و كار فرواني كه داره ولي از هر فرصتي واسه سرگرم كردن و تفريح شما استفاده ميكنه...مثل بازيهاي مختلفي كه باهات ميكنه و شما غرق در خنده و شادي ميشي..
اين پازلم خاله رعنا جون واست خريده...
يه روز هم كه مابيرون بوديم وقتي برگشتيم خاله رعنا جون واست اين طالبي ژله اي را درست كرده بود كه خيلي دوست داشتي و از خوردنش لذت بردي...
خلاصه اين كه خاله رعنا جون واسه همه كارهايي كه بهت لذت ميده پايه است ... يك روز كه رفته بوديم خريد وقتي من مشغول خريد بودم از خاله رعنا جون خواستي گوشيش را بهت بده و خودت از اين دلقك عكس گرفتي البته وقتي اومديم خونه با ديدن عكسي كه گرفتي گفتي كه حواست نبوده و بادكنكهايي كه دست دلقك بوده داخل عكس نيست...
به نگار كه اين روزها نگاري جوني صداش ميكني تلفني سفارش خريد يك كاميون داده بودي نگاري جوني هم به درخواست شما وقتي اومدند خونه مامان عفت جون اين كاميون را واست خريده بود البته از اونجايي كه قبلا مامان عفت جون شبيه اين كاميون ولي در سايز بزرگترش را واست خريده بود لحظه اول خيلي استقبال نكردي و گفتي مرسي خودم از اينا دارم ولي بعد از مدتي حسابي باهاش بازي كردي و لذت بردي و ميگفتي مامان مثلا اين كاميون آشغالي كاميون بيچاره
يك روز هم با نگار و صبا و البته عمو حميد كمي با سه چرخه جلوي در حياط بازي كرديد و البته به زحمت با ترفندهاي مامان رويا به خونه برگشتيد...
نگاري جوني شما عاشق اينه كه موهاي شما را فشن بزنه و البته ميدونه كه من زياد دوست ندارم ولي گاهي خودش يه كارهايي ميكنه
يك روز هم رفتيم خونه مادرجون و مثل هميشه بيشتر داخل حياط بودي و مشغول بازي و شيطنت...
توي عكس زير پسر شيطون و زرنگ من ميخواد از درخت سيب بچينه و پارسا هم كه باورش شده اين طوري ميشه سيب چيد داره سفارش ميده كه شما واسش كدوم سيب را بچينيد...
توي اين چند روزي كه خونه مامان عفت جون بوديم همه سعي كردند كه مثل هميشه به شما خوش بگذره ...دايي رسول جون با بازيهاي هيجانيش كه از بازي باهاش سير نميشدي خاله راحله جون كه عشق شماست و با ديدنش خنده به روي لبهات نقش ميبنده عمو حميد ، عمو احمد ، شيدا ، صبا و رامين همه و همه روزهايي خوبي را واست رقم زدند ...و در كنار اينها علاقه بيش از اندازه شما به خونه اوبه (مامان عفت جون) باعث شد كه موقع برگشت كلي گريه كني و با بغض و ناراحتي برگرديم ....و حتي حالا بعد از گذشت چند روز گاهي ميگي مامان من نميخواستم خونه كياراد باشم ...من ميخواستم خونه اوبه باشم...
البته خوشبختانه برعكس هميشه كه پروازمون شب بود اين بار توي ظهر پرواز بود و با وجود ابرها توي آسمون و بازي اين كه حدس بزن اين ابر شبيه چيه تونستم سرت را گرم كنم تا زمان زودتر بگذره ...و با رسيدن و ديدن بابا كورش جون كمي از ناراحتيت كمتر شد و مشغول تعريف كردن روزهايي شدي كه بابا نبوده ...
رفتن دليل نبودن نيست...
تو اينجا نيستي اما...
صدايت هست ، يادت هست...
...