کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

نظرت چيه ؟؟

پسر خوش تیپ مامان خیلی وقته که خیلی شیرین زبون شده و حرفهای بزرگ بزرگ میزنه و با اینکه قرار بوده هربار بیام و این حرفهات را بنویسم ولی تنبلی باعث شده که یه کم دیر به دیر بیام و بنویسم.... تقزیبا از دوسه ماه پیش یاد گرفتی که از کلمه نظرت چیه ؟ استفاده کنی ودر هر موردی بسیار شیرین نظر من یا بابا کورش را هم جویا میشی...البته اوایل به این شکل... کیاراد : مامان نظرت چیه ؟ مامان رویا : در مورد چی پسرم ؟ کیاراد : باکمی فکر در مورد مخا (منظور کلمه مخالف بود) مامان رویا : نظری ندارم پسرم... واین اظهار نظرها تا مدتها ادامه داشت تا الان که دیگه به خوبی میدونی از این کلمات کی استفاده کنی و قشنگ نظر مخالف و یا موافق میدی ... ...
25 مرداد 1394

يك سال گذشت...

بی تو سالی گذشت  و غم نبودنت هر روز بیشتر از قبل آزارم می دهد... و من در عجبم که چقدر من از جان سختی خود بی خبر بودم .....! کمی بیشتر از یک سال از اون روزهای سخت رفتن ،مامان عفت مهربونم گذشته هرچند برای من و احساس زخم خورده و بینوای من انگار که سالهاست در این دنیای وانفسا و بیرحم تنهایم ...انگار عمریست که صدای همیشه مهربانش را نشنیده ام ... از اون روزهای تلخ بیشتر از یکسال گذشت ولی من هنوز به نداشتن آغوشش...به نشنیدن صدای همیشه مهربانش ...و به تمام خوبیهایش که همه عمر زندگیم بود عادت نکردم ...تمام شب را با رویای او به صبح میرسانم و هر صبح هنوز به شوق شنیدن صدایش از خواب بیدار میشوم ولی افسوس که با هر بیداری یک روز بیشتر از خاطره ه...
30 تير 1394

خاله رعنا جونم ...

چند روز پيش كه داشتم با خاله رعنا جون تلفني صحبت ميكردم ، گفت كه شنبه صبح خونه باشيد چون من واسه كياراد يك هديه كوچولو پست كردم دوست دارم خودش بره از آقاي پستچي تحويل بگيره ...آخه پسر قشنگ من به آقاي پستچي علاقه خاصي داري و تا به حال هر بار بسته پستي داشتيم شما خواب بودي و موفق نشدي كه آقاي پستچي را ببيني و خاله رعنا جونم چون حواسش به همه چيز هست و شما را هم بي نهايت دوست داره دوباره واست يك هديه فرستاده بود ... منم شب قبل از اينكه بخوابيم واست توضيح دادم كه فردا وقتي آقاي پستچي اومد ميريم بسته مون را تحويل ميگيريم ببينيم خاله رعنا جون چي واسه پسرم فرستاده ... ولي از برشانسي نميدونم كي آقاي پستچي اومده بود كه من و شما متوجه صداي زنگ نشدي...
10 تير 1394

يك بعد از ظهر در اصفهان...

از قبل با بابا كورش قرار گذاشته بوديم كه اين بار كه به اصفهان رفتيم شما را حتما به باغ وحش ببريم ...يك روز بعد از ظهر عزم رفتن كرديم ...ولي خب چون چند سالي ميگذشت كه نرفته بوديم ... من كه فكر ميكنم از اون موقع ها كه با بابا كمال ميرفتيم ديگه نرفته بودم واسه همين اطلاعات دقيقي از ساعات بازديد نداشتيم ...ساعت پنج و نيم اونجا بوديم ولي گفتن كه باغ وحش ساعت پنج به بعد تعطيل ميشه واسه همين تصميم گرفتيم به خاطر شما به باغ پرندگان بريم هرچند سال پيش رفته بوديم ...ولي اونجا هم تا ساعت شش و نيم باز بود كه ما دير رسيديم كنار رودخانه زايندورد و پارك ناژوان مشغول قدم زدن و بدو بدو شما بوديم ...كه شما كنار اين درخت ايستادي ميگي مامان من ژست بگيرم ش...
31 خرداد 1394

اصفهان...

سه هفته پيش به اصفهان رفتيم البته سه نفري ... و اين بار شما بي تاب تر از هميشه واسه رسيدن لحظه شماري ميكردي و با اينكه خودت ميگفتي خونه اوبه (مامان عفت جون ) دور دورا هست ولي هر چند دقيقه ميپرسيدي مامان نرسيديم ؟؟ و با اينكه خودت ميدونستي جواب سوالت چيه ولي از پاسخ منفي ما و اينكه چند ساعت ديگه مونده تا برسيم ناراحت ميشدي و اعتراض ميكردي كه زودتر برسيم ... وقتي بابا كورش بهت ميگفت وقتي شب بشه و هوا تاريك شد ميرسيم ميگفتي نه ...زودتر برسيم ... خلاصه وقتي خوابت برد و چشمات را باز كردي و ديدي كه به قول خودت از آقاي خورشيد خبري نيست برق شادي در چشمانت ميدرخشيد و ميگفتي مامان شب شده الان ديگه ميرسيم خونه اوبه و انگار هنوز بعد از گذشت تقريبا ...
30 خرداد 1394

عکسهای آتلیه سه سالگی (آتلیه لحظه ها)

بالاخره بعد از تقریبا دوماه عکسهات آماده شد و چند روز پیش اونها را تحویل گرفتیم ولی به خاطر آتش سوزی آتلیه فایل عکسهات را با چند روز تاخیر امشب واسمون ایمیل کردند. در کل عکسهات بد نشده خصوصا حالتهای چهره ات را خیلی دوست دارم چون این روزها توی بازیهات وقتی چهره جدی به خودت میگیری این شکلی میشی و من عاشق چهره جدی و گاهی خشن شما هستم این طوری با این عکسهات این قیافه دوست داشتنیت همیشه توی یادم میمونه...     عاشق این حالتهای چهره ات هستم... عاشقتم...   فدای تو... این دو تا عکس آخر هم فقط به خاطر دل کوچولوی شما گرفته شده ...چون از ابتدای ورودمون به آتلیه دوست داشتی سو...
29 خرداد 1394

كتاب...(102 -97)

اين دفعه هم كه به اصفهان رفته بوديم چند تايي كتاب واست خريدم... اين يه كتاب زبان هست كه چون داخل كاور بود و امكانش نبود كه بازش بكنم و داخلش را ببينم فقط جلد اولش را خريدم ولي فكر ميكنم كه مناسب شما باشه و احتمالا دفعات بعد بقيه جلد هاي اون را هم ميخرم... اين كتابها را هم به نظرم كتابهاي خوبي اومد ولي متاسفانه جلد سومش موجود نبود وبعدا بايد واست بخرم... اينم يه كتاب داستان واسه پسر كتاب خوان خودم... اينم يه كتاب كار و سرگرمي كه واسه تقويت مهارتهاي تشخيص ديداري مفيده و بعضي از روزها با هم كار ميكنيم و لذت ميبريم.... عمو عبد مهربون چون اهل ساز و موسيقي هستند و متوجه شده كه شما هم نسبت به موسيقي علاقه خاص ...
27 خرداد 1394

پسر خوش تيپ من...

پسر دوست داشتني من اين روزها كمي به ژست گرفتن و عكاسي علاقه مند شده و گاها ميگه مامان من ژست ميگيرم ازم عكس بگير البته نكته قابل توجه و جالب اينه كه اين موضوع وقتي كه آماده بيرون رفتن هستيم پر رنگ تر ميشه خصوصا اين كه دوست داري بيرون كنار در باز ماشين ژست بگيري و من ازت عكس بگيرم وقتي ميگم بايست تا عكس بگيرم ميگي اجازه بده در ماشين را باز كنم و حتما بايد يك دستت به در ماشين باشه ...و من و بابا كورش هم كلا اين شكلي ميشيم ولي خب جلوي شما خيلي جدي برخورد ميكنيم و به سليقه شما احترام ميگذاريم ...( فكر كنم پسرم با فاميل دور نسبتي داره كه به در علاقمند شده ) اينم نمونه اي از عكسهاي زيادي كه اين روزها به درخواست شما ميگيرم و كودكانه هاي شيري...
24 خرداد 1394

پسر دريايي من...

جمعه پيش طبق قراري كه داشتيم بعداز ظهر رفتيم دريا ...كاردستي قايقي را هم كه درست كرده بوديم با خودمون برديم تا شما كمي باهاش بازي كني و كلمات و مكالمات كوتاه توي اين زمينه را هم ياد بگيري ... اول كمي با قايقت بازي كردي      بعد كه از قايقت خسته شدي كمي هم با كاميون و لودر كوچولوت كه با خودت آورده بودي بازي كردي...      بعد از بازي با وسايلت رفتي سراغ دريا و آب و بدو بدو كردن داخل آب و بازي با موج و فرار از موج و كلي شادي وخنده...      چون مردم ما خيلي با فرهنگ هستند و همه بطريهاي آبي كه ميخورند را روانه دريا ميكنند كلي بطري خالي را آب دريا با ...
11 خرداد 1394

پسر من...

اين روزها با حال و هوا و هيجاناتي كه داري به خوبي حس ميكنم كه يه پسر كوچولوي دوست داشتني به معناي واقعي روزها و لحظات من را پر كرده ...با خواسته ها و بازيها و حرفهاي قشنگت من و بابا كورش را هم با خودت به دنياي شيرين پسرانه خودت بردي به طوري كه ما هم هر لحظه و هر دم بر آنيم كه از تمام دنياي اين روزهايت نهايت لذت را ببري و با يك دنيا قابهاي رنگي از خاطرات قشنگ قدم به فردايي كه نميدانم چه چيزي در انتظارمان است بگذاريم هر چند قدمهاي پاي دلم لرزان است ولي  همه تلاشم اين است امروزي را كه با توام بهترين روز تو باشد هفته پيش وقتي بيرون رفته بوديم كنار ساحل چشممون به يك تانك جنگي افتاد و چون شما خيلي خيلي عاشق اين طور چيزها هستي با وجود گرم...
11 خرداد 1394