کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

مهد کودک...

دو سه روز اول رفتن به مهد با اینکه مدام از اینکه میبرنت کلاس شاکی بودی ولی صبح ها خوشحال راهی مهد میشدی ، ظهر هم که میومدم دنبالت حسابی خوشحال بودی و من از این بابت راضی که چقدر خوب کنار اومدی ولی ... بعد از چند روز صبح ها با بی میلی از خواب بیدار میشدی و حسابی خواب آلود بودی البته بی حالی شما بیشتر به دیر خوابیدن های شب مربوط بود ، هرچند به موقع به رختخواب میرفتیم ولی شما خوابت نمیبرد و باعث میشد که صبح ها کسل باشی همون روزهای اول که خوابت میومده میگی مامان دیگه نریم مهد ...زیاد رفتیم... پسر خواب آلود من در حال رفتن به مهد...      البته در بعضی مواقع با وجود بی حالی ولی باز هم عاشق بالا رفتن ه...
25 مهر 1394

روز اول مهد کودک...

از قبل تصمیم داشتم که وقتی سه ساله شدی مهد کودک ثبت نامت کنم ولی خب به دلیل اینکه مهد ودک شهرک ما تابستونها تقریبا تعطیل هست کمی منتظر شدیم تا مهر ماه بشه و شما را به مهد ببرم بنابراین شما در سه سال و پنج ماهگی اولین گامهای کوچک جدا شدن از من و رفتن به دنیای خارج از خانه را به تنهایی و بدون من تجربه کردی ... روز اول مهر ماه چون از قبل در مورد رفتن به مهد زیاد باهات صحبت کرده بودم بسیار مشتاق بودی که به مهد بریم و میگفتی مامان بعدا بیا دنبالم و از اینکه از من جدا بشی برخلاف برخی از بچه ها که به سختی و با گریه از مادرها جدا میشدند ما اصلا مشکلی نداشتیم ولی در عوض ما به یه مشکل جدید برخورد کردیم که برای شما قابل درک نبود و چند روزی زمان بر...
23 مهر 1394

رقص آب و...

عمه نسرین گفته بود که توی باغ غدیر رقص آب گذاشتند و بچه ها میتونند برند و حسابی بازی کنند ...منم گفته بودم حتما وقتی اصفهان اومدیم میریم چونکه کیاراد حتما خوشش میاد و استقبال میکنه واسه همین یک روز بعد ازظهر به همراه عمه نسرین ، مادرجون و پریسا و پارسا رفتیم ولی برخلاف انتظار من شما اصلا استقبال نکردی و اصلا حاضر نشدی که بری و مثل بچه ها بازی کنی و فقط پریسا بازی کرد و لذت برد و شما فقط کمی بچه ها را نگاه کردی و من این شکلی به خاطر پیش بینی های اشتباهم در مورد شما...        خلاصه بعد از اینکه کمی نگاه کردی رفتی داخل یک حوض خالی و با لوله آب مشغول شدی... اینم پسر عاشق آب من که اون روز از آب خوشش نیو...
27 شهريور 1394

آموزشگاه موسیقی...

بالاخره این بار که به اصفهان رفته بودیم بعد از مدتها که به رامین و نگار وصبا قول داده بودم که بتونند شما را با خودشون به آموزشگاه موسیقی ببرند فرصتی پیش اومد که شما با نگار به آموزشگاه بروید...و من با دیدن عکسهایی که نگاری جونی ازت گرفته مطمئنم که خیلی بهت خوش گذشته ... این عکس که اینقدر مودب نشستی احتمالا لحظه ورودت به آموزشگاه است که هنوز با محیط آشنا نشدی...   اون روزی که شما به آموزشگاه رفتید رامین جون تمام بعدازظهر را کلاس داشت و شما هم مثل بقیه هنرجوهای رامین جون سر کلاس درس رامین رفتی... خیلی وقتی رامین ساز میزنه را دوست داری و این نگاه قشنگت گویای علاقه شما به رامین جون است ،البته رامین هم خیلی خیلی...
27 شهريور 1394

ابیانه

در ۴۰ كیلومتری شمال غربی شهرستان نطنز ، در دامنه كوه كركس ، روستایی واقع شده است به نام ابیانه . ابیانه نقطه ‏ای خوش منظره و خوش آب و هوا و دارای موقعیت طبیعی مساعدی است. نمای خارجی دیوارها در خانه‏ های ابیانه با خاك سرخ رنگی كه معدن آن در مجاورت روستا قرار دارد، پوشیده شده است.ساکنان این روستای زیبا را بیشتر افراد مسن تشکیل میدهند که با پوششی از لباسهای محلی آن منطقه بر جذابیتهای روستا افزوده اند... وقتی که اصفهان بودیم یک روز ظهر به پیشنهاد یکدفعه ای عمو عبد بدون برنامه قبلی تصمیم گرفتیم که واسه تفریح به ابیانه بریم و راهی ابیانه شدیم...وبسیار بسیار خوش گذشت... در جاده انتهایی مسیری که به روستا منتهی میشد توقفی...
27 شهريور 1394

خواب مستقل...

خیلی وقت بود که تصمیم داشتم کاری کنم که واسه خوابیدن به تنهایی توی اتاق خودت بخوابی ، اولش میخواستم هر موقع از شیر گرفتمت این تصمیمم را عملی کنم ولی اینقدر از لحاظ عاطفی با خودم درگیر بودم که فکر اینکه شبها از خودم جدات کنم آزارم میداد واسه همین به بهانه های مختلف عملی کردن این مورد را به تاخیر می انداختم البته مدام توی کتابهات و یا کارتن هایی که با هم میدیدیم هرجایی بچه ای توی تخت خودش میخوابید در موردش واست صحبت میکردم واز کار خوبش تعریف میکردم ... تا اینکه حدود یک ماه پیش یک شب که خیلی سر درد شدیدی هم داشتم و فقط منتظر بودم که زودتر بخوابی تا من هم بخوابم بعد از خوندن کتابهای شبانه و خاموش کردن برق اتاق خواب یکدفعه گفتی : مامان میخوام تو...
28 مرداد 1394

کیاراد و اولین چتر

خیلی وقت بود که دوست داشتی یه چتر داشته باشی اصفهان که بودیم داخل فروشگاهی چشمم به این چتر افتاد و واست خریدم و کلی از دیدنش خوشحال شدی ...وقتی بهت دادم گفتم حالا باید منتظر بمونیم تا یک روز که بارون اومد با خودمون ببریم زیر بارون تا خیس نشیم ....ولی شما یک فکری کردی و گفتی نه مامان این چتر واسه آفتاب هم هست و فوری رفتی توی حیاط خونه مامان عفت جون و نشستی زیر آفتاب...و اینم قیافه مامان بعد از سخنان شما... حالا بماند که من و دایی از اینکه میرفتی بیرون و مدتها توی آفتاب با چتر مینشستی چقدر ذوقت را میکردیم... و یا وقتی میخواستیم برگردیم خونه چقدر باهات حرف زدم تا راضی شدی توی فرودگاه چترت را بگذاری داخل کیف... وقتی برگشتیم خونه یک روز که ...
27 مرداد 1394

نگاری جونی و کیاراد...

با اینکه کیاراد من نوه پنجم خانواده هستی و اختلاف سنی زیادی با دختر خاله ها و رامین داری ولی بین اونها خیلی خیلی محبوب و عزیز هستی به طوری که از بودن باهاشون سیر نمیشی و تمام وقت در اختیار شما هستند ، وقتی هایی هم که بندر هستیم مدام واست زنگ میزنند و باهات حرف میزنند ...   مثلا این بار رامین جون از قبل گفته بود که اگه فرصت بشه میخواد یک روز شما را با خودش به آموزشگاه موسیقی ببره ولی خب به خاطر کارهای زیاد مامان نشد و قول دادم که حتما دفعات بعد امکانش را فراهم کنم تا با رامین جون به آموزشگاه بری هرچند وقتی کوچکتر بودی یک بار رفتی ... البته این بار یک ساعتی را با رامین بیرون رفتی و کلی بهت خوش گذشته بود . با نگار هم که با حوصله با...
27 مرداد 1394

ماست وکنگرو ابراز عشق در نیمه های شب...

پسر قشنگ من به خوردن ماست علاقه زیادی داره خصوصا ماست و موسیر ، ماست و خیار و...چند روز پیش مامان ماست و کنگر درست کرده بود اومدی و یه کم چشیدی بعد میگی : کیاراد : مامان این ماست چی بود ؟ مامان رویا : ماست و کنگر پسرم ... کیاراد : مامان من ماست و کنگر دوست ندارم ! مامان رویا : چرا عزیزم ؟ کیاراد : آخه ماستش تیزم میکنه ! مامان رویا : کیاراد نیمه های شب مامان را بیدار میکنه ...میگه :  مامان خیلی دوست دارم ... من که هنوز خوابم میگم : منم همین طور پسرم شما با تعجب میگی مامان چرا صدات این طوریه ؟؟ من که خنده ام گرفته واحساس گرگ بد جنس میکردم و یاد شنگول و منگول افتاده بودم نصفه شبی میخندم و م...
26 مرداد 1394

اصفهان..

دفعه پیش که رفتیم اصفهان 4 روز بیشتر اصفهان نبودیم واسه همین مطلب زیادی هم واسه نوشتن ندارم ...مثل همیشه و بیشتر از قبل شما بیتاب رسیدن بودی و مدام میپرسیدی پس کی میرسیم خونه مامان عفت و چون یادت بود که دفعه پیش بهت گفته بودم که وقتی آقای خورشید رفت و شب شد میرسیم ...مدام چشمت به آسمون بود که ببینی کی این آقای خورشید میره ؟ یه کم خوابت برده وقتی بیدارشدی با خوشحالی میگی مامان به آسمون نگاه کن ببین آقای خورشید داره پتو روش میکشه میخواد دیگه بخوابه الان میرسیم خونه اوبه ... چون خورشید مثل عکس زیر داشت میرفت پشت ابرها شما این توصیف قشنگ به ذهنت رسیده بود که داره پتو روی خودش میکشه و من و بابا کورش کلی از این وصف زیبات لذت بردیم و من فوری یه عک...
26 مرداد 1394