کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

اولين آزمون زبان انگلیسی و راهيابي به گروه پیشرفته...

بعد از تقريبا چهار ماه كه با برنامه هاي گروه بوديم و سعي كرديم كه عضو فعالي هم باشيم 25 ارديبهشت ماه كار پايان گروه و برگزاري آزمون بود ...آزمون به اين صورت بود كه حتما بايد در فيلمي كوتاه كه از شما گرفته ميشد ميزان يادگيري شما در اين مدت مشخص بشه ...كه البته گرفتن فيلم از بچه هايي به سن شما كار آساني نيست و خلاقيت مادران و اينكه بچه ها تحت هيچ استرس و فشاري نباشند هم از قوانين آزمون بود... من هم فكر كردم بهتر اين فيلم را توي شب و بوسيله چراغ قوه كه اين روزها زياد باهاش بازي ميكردي از شما بگيرم... بنابراين يه شب با چراغ خاموش و با استفاده از چراغ قوه رفتيم داخل اتاقت و اونجا با استفاده از اسباب بازيها و كاردستي ها و تصاويري كه به ديوار ا...
8 خرداد 1394

آموزش زبان انگليسي...

چند وقت پيش از طريق يكي از دوستان مهربونمون با گروهي توي واتس آپ آشنا شدم به نام پرورش كودكان دوزبانه و از طريق اونجا با سايت مادران امروز ...و هرچند از خيلي وقت پيش به كمك سي دي هاي baby brainy كه از چند ماهگي ميديدي با بعضي از كلمات آشنا شده بودي ولي توي اين گروه با روش جديدي آشنا شدم كه هرچند زمان بر هست ولي ارزشش را داشت و توي اين مدت با وجود بي حوصلگي ها و تنبلي هاي مامان ولي پيشرفت خوبي داشتي و من كه حسابي راضي هستم .... اين روش مبتني بر بازي ، كاردستي ، كتاب خوندن ، ديدن كارتن و خلاصه هرچيزي كه براي شما جالب باشه و شما را به صورت غير مستقيم در مسير آموزش قرار بده... اينم نمونه هايي از كاردستي هايي كه با هم انجام داديم .... ...
8 خرداد 1394

تحويل گرفتن عكسهاي آتليه...

هفته پيش قرار بود كه به آتليه عكاسي بريم و عكسهاي شما را تحويل بگيريم....مثل هميشه شما و باباكورش زودتر از من جلوي در آماده بوديد وقتي اومدم بيرون ديدم برعكس هميشه شما داخل ماشين نبودي و كنار ماشين ايستادي و با ديدن من كه گوشيم هم توي دستم بود ميگي مامان از من عكس بگير و شروع كردي به ژست گرفتن منم كه عاشق ثبت لحظه لحظه هاي شما چند تايي عكس ازت گرفتم البته بازم ژست داشتي كه بگيري كه ديگه من گفتم كافيه مامان عكسهاي خوبي شد و قيافه بابا كورش داخل ماشين از دست من و شما... اينم عكسهاي پسرم ....عاشق ژستهاي شما هستم قشنگ نازنينم....              خلاصه رفتيم عكاسي ولي آتليه تعطيل ...
7 خرداد 1394

کتابهای جدید کیاراد من (86-96)

اينم چند تايي كتاب كه يك ماهه پيش كه اصفهان بوديم واست خريدم ...البته كتاب زبان انگليسي هست و تقريبا هم دوستشون داري و به خوندنشون داري عادت ميكني....             اين كتاب را هم آخرين جلد از اين سري كتابهاست كه دوباره وقتي به فروشگاه رفته بوديم خودت و من حواسم به خريد بود خودت از قسمت قفسه كتابها پيدا كردي و با خوشحال اومدي سمت من و ميگي مامان پيداش كردم و من كلي ذوق كردم چون اصلا خودم ديگه يادم رفته بود... دنياي مني... ...
7 خرداد 1394

يه سوال مهم؟؟؟

با خاله رفعت جون و باباكورش و رامين مشغول صحبت درباره خوردن لواشك و ترشيجات هستيم و شما هم واسه خودت مشغول تماشاي تلويزيون و خوردن ميوه هستي .... خاله رفعت : نگار خيلي لواشك و چيزهاي ترش ميخوره ، حتي بعضا خيلي از اونها كيفيت خوبي نداره ولي اصلا گوش نميكنه و باز هم ميخوره ... من و بابا كورش و رامين هم در اين مورد كلي حرف زديم و من چند بار گفتم بعضي از اين لواشكها از لحاظ كيفيت آشغال هستند و نبايد بخوره ... يكدفعه شما ميگي : خاله رفعت ؟ خاله رفعت ؟ خاله رفعت جون : بله عزيزم ... كياراد : خاله چرا نگار آشغال ميخوره ؟؟؟ و اينم جمع ما : خلاصه با كلي زحمت واست توضيح داديم كه منظور ما چي بوده ... و نتيجه اين كه بايد م...
6 خرداد 1394

چراغ قوه...

اين روزها خريد هر وسيله و بازي واسه شما يه قصه داره كه اينقدر ديدن  شور و هيجان شما واسه من لذت بخشه كه هر چند شايد موضوعات بي اهميتي باشه ولي من دوست دارم كه گوشه اي از اين خاطرات را ثبت كنم تا مبادا كه يادم بره چه لحظه هاي شيريني را با شما تجربه ميكنم.... چند وقتي بود كه علاقه زيادي به چراغ قوه پيدا كرده بودي واسه همين با بابا كورش تصميم گرفتيم كه واست بخريم ...موقع خريد كلي هيجان داشتي و خودت نظر ميدادي كه كدوم را واست بخريم و بالاخره يكي را انتخاب كردي ...البته بگم موقع خريد چيزي اصرار نميكني و اگه واست توضيح بديم كه اين مناسب نيست خيلي راحت قبول ميكني و هيچ وقت واسه خريد مثل خيلي از بچه هاي كوچولوي اين سن ، قشقرق به پا نميكني ا...
6 خرداد 1394

قصه تفنگ...

اون موقع ها جايي خونده بودم كه سعي كنيد واسه پسر بچه ها تفنگ و اسباب بازيهايي كه روحيه خشونت را در بچه ها تقويت ميكنه نخريد و هميشه اين مطلب توي ذهن من بود و مصمم بودم كه تا جايي كه امكان داره واست تفنگ نخرم ...تا اينكه بابت تولد يك سالگيت يك تفنگ از دوست و همسايه مهربونمون خاله كبري هديه گرفتي (تفنگ سفيد داخل عكس) و اون موقع چون كوچولو بودي با اينكه روشن ميشد و صدا ميداد خيلي هم واست جذاب نبود و من از اين بابت خوشحال بودم...      تا اينكه يه كم بزرگتر شدي و يك تفنگ هم عمه ناهيد بهت هديه داد (هفت تير بالايي) تفنگ زرد رنگ زير را هم كه بيشتر يك پرتاب كننده گوي واسه چرخيدن بود رامين جون واست خريده بود . ت...
27 ارديبهشت 1394

فكر خلاق كياراد من...

پسر دانشمند من نشسته بودي و داشتي از تلويزيون كارتن نگاه ميكردي كه يكدفعه ميرسه به قسمت آگهي هاي بازرگاني و تبليغ اسكوتر جديدي را ميكنه كه دو پا روي آن قرار ميگيره و با باز و بسته كردن پاها حركت ميكنه ميبينم به سرعت به اتاقت ميري و با اسكوتر برميگردي و ميگي : كياراد : مامان قيچي بيار از اينجا (با اشاره به اسكوتر) قيچيش كنيم ميخوام مثل اين بشه كه داخل تلويزيون هست... مامان رويا : اول اين شكلي ميشه بعد با خنده اي واست توضيح ميدم كه نميشه پسرم اين يه مدل ديگه است و شما خيلي متفكرانه قبول ميكني ... و اينم قيافه بابا كورش بعد از اينكه من ماجرا را واسش تعريف كردم... و حالا فقط هر بار بعد از ديدن اين آگهي به بابا ميگه كه اينم ...
26 ارديبهشت 1394

مرد عنكبوتي من...

پسر قشنگ مامان با اينكه اصلا تا به حال كارتن هاي مرد عنكبوتي ، سونيك و كارتن هايي از اين دست را نديده ولي فقط از روي تبليغات تلويزيوني و عكس روي لباسها و اسباب بازيها علاقه زيادي به اين شخصيتها پيدا كردي ...به طوري كه چند وقت پيش كه از تلويزيون آگهي لباسهاي اين شخصيت را پخش ميكرد شما درخواست كردي كه واست لباس مرد تيركبوتي (عنكبوتي) را بخريم هر چند من كلا با اين جور چيزها مخالفم ولي گفتم باشه اگه ديديم ميخريم ... البته به احتمال زياد نميخريم اصفهان كه بوديم يك روز داخل يك فروشگاه اسباب بازي فروشي اين ماسك مرد تيركبوتي را ديدي و خواستي كه واست بخرم منم به خاطر اينكه خيلي دوستش داشتي واست خريدم هر چند توي اون مغازه يه تمساح بزرگ بود ك...
22 ارديبهشت 1394

آتش نشان كوچولوي من و كلاه ايمني...

پسر قشنگ من اين روزها علاقه بسيار زيادي به آتش نشان بودن و نجات دادن پيدا كرده ...و از اونجايي كه كتاب لئون آتش نشان را هم خيلي دوست داري در روز زياد براي مامان آتش نشان ميشي و بازي ميكنيم...ماشين آتش نشاني هم كه خاله رفعت جون قبلا واست خريده بود خونه مامان عفت جون بود ووقتي اصفهان بوديم حسابي باهاش سرگرم بودي و از وسايل دايي يك تكه شيلنگ هم برداشت بودي و بازي ميكردي... يك روز خاله رعنا جون گفت كياراد دوست داري يه كلاه آتش نشاني هم بهت بدم و شما با اشتياق به دنبال خاله رعنا جون تا خاله اين كلاه ايمني را واست پيدا كرد با ديدنش اول يه كم ذوق كردي ولي بعد از چند دقيقه اي ميگي: خاله رعنا اين كه كلاه آتش نشاني نيست !!! اين كلاه ساختمان !...
22 ارديبهشت 1394