کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

قصه نقاشیهای کیاراد من...

توی این پست قراره از نقاشیهایی که میکشی بنویسم ، پس اول از آقای نقاش شروع میکنم... چند ماه پیش که دوهفته ای را به اصفهان رفته بویم و بابا کورش تنها بود تصمیم گرفته بود که از فرصت استفاده کنه و در آرامش یک تابلوی نقاشی بکشه...وقتی برگشتیم شما هم با دیدن تابلو بابا کورش هوس نقاشی کشیدن کردی و فورا رفتی کلاه هم روی سرت گذاشتی و میگی من آقای نقاش هستم و شروع به کشیدن کردی... شروع به کشیدن یک درخت همراه با خاک و ریشه و برگ خلاصه با تمام جزئیات....           وقتی شما سرگرم شدی من هم رفتم سراغ انجام کارهای خودم بعد از نیم ساعتی که مشغول بودی اومدی و میگی کارم تمام شد مامان ، و با خوشحا...
7 خرداد 1395

روزهای من و کیاراد 3ساله من چطور گذشت ؟ (2)

مدتی هم با یک گروه فعالیت خلاقانه کودک همراه بودیم  توی اون مدت هم کاردستی ها و بازیهای زیادی با هم انجام دادیم ... درست کردن حباب با بطری و فوت کردن در نی....      آموزش اشکال هندسی... نقاشی با یخ های رنگی که بسیار واست لذت بخش بود...      درست کردن کاردستی بازی مارپیچ و تیله... کاردستی پرچم ایران و ماشین...      کاردستی ساعت مچی... کاردستی کفش و آموزش بستن بند کفش...      خمیر بازی با خلال دندان...که با کمک بابا کورش انجامش دادی...      تفکیک رنگها.....
27 ارديبهشت 1395

آرایشگر کوچولوی من...

یک روز کیف وسایل آرایشگاهت را برداشته بودی و یه کم از موهای عروسک گوسفند بیچاره را کوتاه کرده بودی وقتی میگم نباید اینکار رابکنی عروسکت خراب و زشت میشه میگی : مامان اخه من خیلی دوست دارم آقای آرایشگر بشم منم یه کم فکر کردم دیدم بهتره روی سر این عروسک کیمدی کاموا بچسبونم و ازت بخوام که موهای اینو کوتاه کنی و با این کار من کلی ذوق کردی و مدتی را مشغول بود ...البته با نظارت خودم و تاکید بر اینکه قیچی خطرناکه و باید خیلی مراقب باشی.... اینم مراحل کار آرایشگر کوچولوی من...        ببین اون موهای بلند به چه روزی دراومده به غیر چسب دیگه چیزی روی سرش نمونده...      و این باز...
27 ارديبهشت 1395

روزهای من و کیاراد 3ساله من چطور گذشت ؟ (1)

خیلی وقته که واسه نوشتن روزهای با هم بودنمون اینجا نیامده بودم فکر کنم حدود چهار ماهی میشه که چیزی ننوشتم و حسابی دلم برای نوشتن روزهایی که در کنار هم میگذرانیم تنگ شده ، همیشه با خوندن مطالب قبلی غرق در لذت میشم و از اینکه برخی از خاطراتمون را ثبت کردم خوشحالم خصوصا زمانی که چیزی را فراموش کردم و با خوندن مطالبمون به یاد شادی اون روزها حسی وصف ناشدنی در وجودم رخنه میکنه و تصمیم میگیرم که همچنان برایت بنویسم ولی هربار به دلیلی مدتی نوشتنم به تاخیر میفته و باعث میشه افسوس بخورم ...اینبار دیگه سعی میکنم به روز تر از همیشه خاطراتمون را ثبت کنم... واسه اینکه نوشتن خاطرات چهار ماه کار ساده ای نیست من هم تصمیم گرفتم این مدت و کلا روزهای سه سال...
27 ارديبهشت 1395

آرزوی پرواز...

در آرزوی پرواز پسر دوست داشتنی مامان عاشق بالا رفتن و پرواز هست ، مدتی پیش با ذوق مامان را صدا زدی که بیام و ببینم که میخوای پرواز کنی وهر چقدر هم که من واست توضیح دادم که ما نمیتونیم پرواز کنیم چون بال نداریم فایده ای نداشت و شما مصمم بودی که با دو تا کتاب به جای بال میتونی پرواز کنی آخر من به این نتیجه رسیدم که اجازه بدم خودت تجربه کنی ... خیلی با خوشحالی از اینکه حتما با استفاده از این کتابها میتونی مثل پرنده ها پرواز کنی از کتابخانه بالا رفتی        و با شمردن 123 آماده پرواز شدی و پریدی ... (عاشق این چهره خندان و پر از امیدت هستم...)      ولی خب نشد که پرو...
23 دی 1394

یک روز بارونی و muddy puddles

یکی از کارتونهای مورد علاقه شما کارتون peppa pig هست که برای آموزش زبان هم خیلی مفیده و شما خیلی دوستش داری...توی یکی از قسمتهای این کارتون شخصیتهای کارتون چکمه های پلاستیکی میپوشند و در آب گلی که بعد از بارون جمع شده بازی و بپر بپر میکنند و کلی از این کار لذت میبرند... وقتی این قسمت را نگاه میکردی از اونجایی که شما هم خیلی به بازی با آب و بپر بپر علاقه داری تصمیم گرفتم از این چکمه های پلاستیکی واست بخرم تا شما هم بازی به قول خودت muddy puddles را تجربه کنی و لذت ببری... بنابراین یکبار که اصفهان رفته بودیم یک جفت چکمه پلاستیکی قرمز مثل چکمه های جورج توی کارتن واست خریدم و منتظر شدیم تا یک روز که بارون اومد muddy puddles بازی ...
5 دی 1394

کتاب (103-123)

خیلی وقت بود کتابهایی را که خریده بودیم معرفی نکرده بودم ...اینم کتابهایی که توی این مدت خریدیم و خوندیم... کتاب دایناسورها را شبها قبل از خواب زیاد میخونیم و خیلی دوستش داری...             این سری کتاب را هم خیلی دوست داری و نکات خوبی ازشون یاد گرفتی... این سری از کتابها را هم که قبلا 5 جلدش را واست خریده بودم و خیلی بهشون علاقمند بودی عنوانهای جدیدش هم چاپ شده بود که چند جلد دیگه اش را خردیم ولی بقیه اش موجود نبود و دفعات بعد حتما میخریم چون خوندن این مجموعه را هم خیلی دوست داری...      مجموعه مهارتهای من هم کتابهای خیلی خوبیه که...
2 آذر 1394

خاله هایی بهتر از فرشته ...

یک شب از شبهایی که اصفهان بودیم و همگی دور هم بودیم خاله ها با ذوق و شوق یک جعبه بزرگ پر از چیزهای دوست داشتنی بهت هدیه دادند که کلی خوشحال شدی  این جعبه به مناسبت رفتن شما به مهد کودک بود روی جعبه را خاله راحله جون با کلی برچسبهای تام و جری تزیین کرده بود که شما اول از همه قبل از باز کردن جعبه مشغول چسبوندن اونها به دیوار شدی      بعد جعبه را با کلی ذوق باز کردی و یکی یکی هدیه هات را بیرون آوردی... چهره شما توی دو تا عکس زیر به خوبی نشون میده که هر چیزی را که بیرون میاوردی چه عکس العملی داشتی ...جعبع پر بود از مداد رنگی ...ماژیک...دفتر نقاشی ...خوردنیهای خوشمزه ...لباس ...کاموا......
2 آذر 1394

خاله رعنا جون...

دو سه هفته پیش من و شما دو نفری یک هفته ای را به اصفهان رفتیم و بابا کورش به دلیل شروع شدن اورهال پالایشگاه نتونست با ما به اصفهان بیاد ... توی اون یک هفته ای که اصفهان بودیم مثل همیشه به شما خیلی خوش گذشت...  خاله رعناجون که با وجود مشغله کاری زیاد، به خاطر قلب مهربون و عشقی که نسبت به شما داره مدام به فکر اینه که لحظه لحظه هایی که خونه مامان عفت جون هستیم بهت خوش بگذره واسه همین پیشنهاد داد که شما را به باغ پرندگان ببریم و ما هم یک روز به همراه خاله رفعت جون و خاله رعنا به باغ پرندگان رفتیم و با وجود اینکه قبلا هم رفته بودی ولی کلی لذت بردی....   بودن با کسانی که عاشقانه و بدون دلیل دوستت دارند بالاترین ...
2 آذر 1394

بازي با لگو به روش كياراد

بیشتر از یک سال پیش یک سطل بزرگ لگو واست خریدم از همون روز اول خریدمون بیشتر از اینکه به لگوها توجه کنی به سطلش علاقه داشتی و گاهی حتی میخواستی که بری روی سطل بایستی و خب این خیلی خطرناک بود اینقدر به سطل خالی علاقمند بودی که من به بابا کورش میگفتم اگر به جای این لگوها با هزینه ای کمتر یک سطل زباله بزرگ واست خریده بودیم فکر کنم بیشتر خوشحال میشدی... اینم گوشه ای از بازیهای شما با سطل...             و البته گه گاهی هم بازی با خود لگوها...      بعد از مدتی به خاطر بازیهای خطرناک و دردسر سازی که با سطل داشتی تصمیم بر این شد که سطل از دید شما پ...
29 مهر 1394