خاطرات روزهاي تلخ 2
من گمان ميكردم رفتنت ممكن نيست...
رفتنت ممكن شد...
باورش ممكن نيست...
بعد از ظهر يكي از اون روزهاي تلخ و پردرد كه شما اصلا خوابت نمي آمد و دوست داشتي كه بازي و شيطنت كني و من ميديدم كه چقدر همه بي حوصله و غمگينند ...تصميم گرفتم واسه آرامش بقيه و همين طور واسه خودت كه مطمئن بودم شما هم از اين هواي سنگين و دلگير خونه خسته شدي بريم باغ پرندگان ...توي همه اون گردش يكي دوساعته فقط به اين فكر ميكردم كه يعني ميشه يه معجزه اتفاق بيفته و دوباره مامان عفت جونم كنارمون باشه ...با هر يدونه عكسي كه ازت ميگرفتم باور داشتم كه امكان نداره مامان عفت بره و مياد روزي كه من در مورد امروزت و شيطنت هات باهاش حرف بزنم...چه باور بچه گانه اي...
وقتي رسيديم نزديك باغ پرندگان اين اسب اونجا بود و شما سريع رفتي پيشش و صاحب اسب گفت كه اين تاكسي اسب ...و تا ورودي باغ شما را ميبره و به خاطر اينكه دوست داشتي سوار بشي باباكورش هم مجبور شد همراهيت كنه و دوتايي تا ورودي باغ سواري كرديد و كلي دوست داشتي....
ابتداي ورودي باغ ديدن قورباغه هاي كوچولوي داخل اين جوي آب واست جذاب بود....
به محض ورود به باغ كلي از ديدن پرنده ها ذوق كردي و با شجاعت دنبال همه شون ميدويدي تا بگيريشون اينم نمونه هايي از شيطنت هات...(البته بايد بگم مامان گاهي ميترسيد ولي شما اصلا....)
توي عكسهاي زير يواش يواش ميرفتي كه پرواز نكنند ولي اونا زرنگ تر بودند و سريع دور ميشدند وشما دنبالشون ميدويدي....
از ديدن يه عالمه سوسو (طوطي كاسكو) هم كلي ذوق كردي...
بعد از كلي بازي و شيطنت از باغ بيرون اومديم و به نمايشگاه آبزياني كه بيرون باغ بود رفتيم كه ديدن مارها و خزندگان اونجا هم واست جالب بود البته نه به جذابي پرندگان....
بعد از ديدن از نمايشگاه هم به خونه برگشتيم كه شما از خستگي داخل ماشين خوابت برد...
فرداي اون روز مامان عفت مهربون واسه هميشه از پيش ما پركشيد ...و تمام روياي ديروزم و باور بچه گانه ام...به يكباره فرو ريخت و چنان سيلي محكمي اين روزگار لعنتي به جسم وروحم زد كه تا ابد فراموش نكنم كه ديگه حق ندارم اسير رويا بشم ...ديگه نميتونم بچگي كنم ...وقتي سرپناه و تكيه گاهي نداري يعني ديگه بزرگ شدي ديگه بچه نيستي...حقيقت همينه ...معجزه اي در كار نيست ...حقيقت درد ...حقيقت داغي كه تا هميشه روي دلمون ميمونه و نميتوني هيچ كاري بكني حتي ديگه با باور فريب كار معجزه هم نميتوني خودت را فريب بدي كه شايد....حقيقت يعني رفتن براي هيچ.....
اين نقاب آرامش و خرسندي كه برچهره نشانده ام درست مانند همان سيلي است كه دست روزگار با بيرحمي بر صورتم نشانده تا اين دروغ بزرگ را به همه بقبولانم كه :
آري همه چيز خوب است و من آرام و شادم!!!
ولي آيا اين نقاب و سرخي رخسارم تا كجاي اين دنيا با من مي ماند ؟؟؟