دلتنگ تر از هميشه...
فكر كنم سه هفته اي ميشه كه از اصفهان برگشتيم ... ديدن جاي خالي كسي كه هميشه بيصبرانه انتظار ورودت را ميكشيد آنقدر سخت و درد آور است كه دلم ميخواهد تا ابد در غربت و تنهايي بمانم و با يك فكر خام و فريبنده به خودم دروغ بگويم كه هنوز هست ...همه مسيري كه قبلا با شوق ميپيمودم تا به آغوش گرم و هميشه مهربانش پناه ببرم و دلتنگي يك ماه ام را به يكباره به دست فراموشي بسپارم و با عطر خوش تنش روزهايي رويايي و پر از عشق را براي خودم در كنارش رقم بزنم...به جاده تاريك و خاموش دلتنگي تبديل شده و ميدانم در انتهاي مسير كسي چشم انتظار من نيست ...هركه هست چشمهاي منتظر و بي فروغيست كه حالشان از من بدتر است ...دستهاي سرديست كه ديريست دست گرمي نوازششان نكرده ...خانه اي است كه از اندوه تنهايي و غربت از بيكسي فرياد ميزند و صدايش به جايي نميرسد ولي گوش دلم از شنيدن زجه هايش بغضي را در گلويش خفه ميكند كه مبادا جگر گوشه هاي بينواي دلم از اندوه دلم باخبر شوند هر چند از چشمان ابري و پر دردشان ميخوانم كه در تلاشند پنهان كنند از من از راه رسيده دردي را كه در تمام وجودشان رخنه كرده ...و من چه فريب كارانه لبخند ميزنم و وانمود ميكنم كه غرق در شاديم از اينكه دوباره آمده ام... و كسي چه ميداند كه چقدر دلم نيامدن ميخواهد ...چقدر سخت است در هوايي نفس بكشي كه روزي پر بوده از عطر تنش ...چقدر سخت است هر صبح چشمانت را باز كني و ببيني تمام بودنش فقط خواب و رويايي بيش نبوده و امروز هم همان ديروز لعنتي و بي اميديست كه بي شك فردا و فرداهاي بعد از آن هم است ...چقدر سخت ديدن غم كساني كه عاشقانه دوستشان داري و با تمام وجودت از نگاه هاي سرد و بي نورشان ميخواني و ميداني كه در وجود بي پناهشان چه ميگذرد ...چقدر سخت است ديدن عزيزانت كه چه ماهرانه بغضشان را فرو مي خورند تا گريه نشود و تمام نبودنش را درد ميكشند و دم برنمي آورند ...چقدر هواي نبودنش سنگين است....
از وقتي كه مامان عفت مهربون ديگه نيست اين بار دومي بود كه به اصفهان ميرفتيم ... ديگه اصلا هيچ انگيزه اي براي رفتن ندارم و همه روزهاي قبل از رفتن را با بغض و گريه سپري كردم البته بابا كورش كه حال من را ميديد گفت كه هيچ اجباري به رفتن نيست اگه دوست نداري نميريم ولي اين وسط با دلم نميتونم كنار بيام دل غمگينم كه دلتنگ عزيزانم است و خوب ميدانم كه بايدرفت و بردبارانه صبوري كرد و دم برنياورد كه دنيا جايي براي شكايت و گله نيست...
از وقتي كه سوار ماشين شديم از همون ابتداي راه ميپرسيدي مامان خونه اوبه كجاست ؟ و بيتابانه منتظر رسيدن بودي ...و من هر بار غرق در روياهاي خودم كه اگر مامان عفت مهربونم بود با هر بار زنگ زدنش توي مسير چقدر لذت ميبرد از شنيدن بيتابي هاي شما براي رسيدن ولي حيف كه ديگر نيست...
به محض رسيدن مثل هميشه رفتي توي بغل خاله راحله جون و انگار كه همه دنيا را از آن شماست غرق در شادي و لذت بودي و من خوشحال از شاديت در روياهاي خودم غوطه ور بودم و با بغضم دست و پنجه نرم ميكردم كه مبادا بشكند و نقاب از چهره شاد فريب كارم بيفتد و دست دلم رو شود ...
فرداي آن روز به قصد خونه مادر جون خواستم كه لباس بپوشمت ولي اينقدر گريه كردي و اصرار داشتي كه خونه اوبه بموني كه اشك من و خاله ها را هم در آوردي ...و دائم ميگفتي خونه اوبه خوبه ...خونه اوبه باشم ...خلاصه بالاخره لباسهات راپوشيدم و با بد اخلاقي سوار ماشين شديم توي ماشين هم كمي گريه كردي و خوابيدي ...حيف كه مامان عفت نيست كه ببينه رسيده اون روزي كه شما ميخواي فقط خونه اوبه باشي ...
يك روز هم واسه اينكه حال و هوات عوض بشه سه تايي رفتيم كنار زاينده رودي كه دوباره آبش را بسته بودند و آب كمي هم داشت ولي حسابي بازي كردي...
يه چوب برداشتي و به خيال خودت داري ماهي ميگيري...توي عكس زير هم داري ماهي كه صيد كردي نشون مامان ميدي..
عاشق اين عكساتم پسر كوچولوي ناز مامان...
راستي قرار بود اينجا از مامان و بابا عكس بگيري ولي اينقدر همه حواست به كلاغها بود كه فوري يه دونه عكس نصفه گرفتي و گوشي را دادي به مامان و گفتي خوب شد
خونه مامان عفت جون من و بابا كورش اصلا شما را نميبينيم دائم در حال بازي هستي ...اين حباب ساز را هم خاله رعنا جون واست گرفته بود و كلي دوسش داشتي و بازي كردي...
اين دوچرخه هم مال وقتي كه صبا همسن شما بوده و حالا خاله رفعت جون آورده خونه مامان عفت تا شما باهاش بازي كني...و به اسكوتري كه مال بچه گي هاي شيدا بود و مدتها قبل خاله راحله جون واست آورده بود اضافه شد البته اين بار اسكوتر را با خودمون به خونه آورديم...
اينقدر به ساز و موسيقي علاقه نشون ميدي كه خاله رفعت جونم اين ويولون كوچولو را واست خريده و كلي ذوق كردي و موقع زدن چشمات را ميبستي و حسابي ميرفتي توي حس نواختن و ما كلي تشويقت ميكرديم... البته بايد بگم كه خاله رفعت جون قبلا هم واست يه سه تار خريده بود...
دوسه باري هم مهمون خونه خاله راحله جون شدي تا من و بابايي بريم بيرون و به كارهامون برسيم و توي اين مدت با خاله راحله حسابي خوش ميگذروندي از بازي و شيطنت گرفته تا حمام رفتن و غذا خوردن... خلاصه وقتي كه پيش خاله ها هستي حسابي خيالم راحت و ميتونم به خوبي به كارام برسم ...يه روز هم وقتي اومدم ديدم با خاله رفتي بيرون و خاله واست يه فيل بزرگ خوشگل خريده كه خيلي دوستش داشتي...
خاله رعنا جون هم به غير از وقتي كه واست ميگذاشت و باهات بازي ميكرد يه روز كه اومديم خونه ديديم داره واست ترشي درست ميكنه آخه شما عاشق ترشي هستي و از روزي كه اومديم خونه هر روز به ترشي ها سر ميزدي كه ببيني آماده شده يا نه ؟ و بالاخره يه كم زودتر از موعد به حسابشون رسيدي...
خلاصه اينكه پسرم همه به نحوي خواستند كه روزهاي قشنگي را واست رقم بزنند از عمو حميد كه عاشق اين هستي كه بخوابي و كمرت را ماساژ بده ...عمو احمد كه كلي باهاش بازي ميكني و دوستش داري ...عمو عبد مهربون كه اين بار واست يه بسته فوم كاردستي آورده بود و با حوصله و آرامش باهات بازي ميكنه...دايي رسول كه وقتي كنار بخاري دراز كشيده بود ميرفتي پيشش وكنارش بودي ...رامين كه به قدري دوستش داري كه شايد يك ساعت همين طور كنارش ميشيني و مثل اينكه همسن هم هستيد از بودن در كنارش لذت ميبري ...خاله ها و بچه ها هم كه ديگه جاي خود دارند...راستي خاله رفعت يه كاميون كوچك رفتگر هم واست خريده بود كه وقتي پست قصه اسباب بازيهات را نوشتم عكسش را ميگذارم...
خونه مادرجون هم ديگه خوب ياد گرفتي كه چطور با پريسا و پارسا بازي كني و اونجا هم حسابي با اين دو تا وروجك بازي و شيطنت ميكني...
بالاخره موقع برگشت به خونه رسيد هرچند ابتداي مسير برگشت كمي بداخلاق و ناراضي بودي از رفتن به خونه ، ولي بعد مثل هميشه راضي شدي و فقط اين روزهات همه حرفهات توي خونه حرف از دايي و خاله ها و بچه ها و عموهاست و وقتي زنگ ميزنند فقط ميگي زود بيا خونه تالاد (كياراد )
اينم پسر بداخلاق من موقع برگشت به خونه همراه با فيل بزرگي كه خاله راحله جون واست خريده....
شبي كه برگشتيم خونه به محض ورود رفتي داخل اتاقت و يكي يكي اسباب بازيهات را مياوردي و باهاشون بازي ميكردي ...يه دفعه ميشنوم صدات را كه داري با كسي حرف ميزني ...الو سلام اوبو خوبي ؟ سرت درد ميكنه ...اوبه رفتي دكتر؟ اوبه بيا خونه تالاد...ميبينم اومدي پيش من با تلفنت ميگي مامان اوبه زنگ زدم ...با اوبه حرف بزن ...وقتي قطع كردي ميگي مامان اوبه گفتم بيا خونه تالاد ...مامان خوشحال بشو...و تا قبل اينكه بخوابيم چند بار اين كار را تكرار كردي و به بابا كورش هم گفتي...ميدونم پسرم اينقدر نبودن مامان عفت جون مهربونم واسه شما هم غير قابل باور وگنگ كه با رفتن و برگشتنمون هم هنوز دلتنگيم و هيچ مرحمي براي اين دلتنگي نيست و با رفتنمون دلتنگ تر هم ميشويم...
بعضي چيزها را نميشه نوشت ، بعضي چيزها را نميشه گفت ...
بعضي چيزها را فقط ميشه احساس كرد ...
بعضي بغضها را نميشه شكست...
بعضي بغضها را فقط بايد قورت داد...
بعضي دردها را نميشه فرياد زد...
بعضي دردها را فقط ميشه اشك ريخت...
...