دنياي بي رنگ بي تو....
امروز دهم دي ماه ....هر سال توي اين روز به مامان عفت جون مهربونم زنگ ميزدم و تولدش را بهش تبريك ميگفتم و آرزو ميكردم كه تا هميشه سايه مهربونش روي سرمون باشه ، و ما دلگرم و دلخوش باشيم به داشتنش ...گمان نميكردم كه اينقدر اين دنيا بيرحم كه مامان مهربونمون را به اين زودي از ما بگيره ...و آخرين تبريك تولدش را توي سن 58 سالگي بتونيم بهش بگيم...حالاتوي روزي كه بايد ورود مامان عفت مهربون به پنجاه و نهمين بهار زندگيش را جشن ميگرفتيم 166 روزه كه همه زندگيمون پر شده از سرماي نبودنش ... انگار هزاران ساله كه بي مامان عفت مهربونم توي اين دنياي بيرحم سرگردانم...دلگيرم ازت روزگار لعنتي ...توي تمام اين روزهاي سردي كه برامون رقم زدي توي تك تك ثانيه هاش دنبال جواب يه سوالم چرا حالا ؟؟پس عدالت كجاست ؟؟ و هرثانيه بيشتر از ثانيه قبل به اين نتيجه ميرسم كه دنيا پر است از بي عدالتي و هيچ حكمتي در كار نيست هر چه هست بيرحمي و بي عدالتي است...
همه امروز پر بودم از يه بغض كه با يه تلنگر كوچولو ميشكنه...دلم فقط لحظه اي گذشته ميخواهد به اندازه شنيدني ...به اندازه بوييدني... به اندازه يه آغوش گرم ...به اندازه ثانيه اي لمس دستهاي مهربونش ...هنوز به نشنيدن صداي هميشه مهربونش عادت نكردم ...دلم كمي گذشته ميخواهد... از آينده سرد و بي نور ...از روزهايي كه بدون حضورش ميگذره....از دنياي بي رنگ بي تو بيزارم....
خونمون خالیه از تو .... رفتی تو واسه همیشه
رفتی و نبودن تو.... هنوز باورم نمیشه
این اتاق ساده کم بود.... جای تو قلب بهشته
پر زد از زمین خاکی.... یه فرشته یه فرشته
من چه خوشبختم که.... سالها روزگاری با تو داشتم
یادمه که با چه شوقی.... سر رو شونه هات میذاشتم
کاش میشد بازم ببوسم اون دو دست مهربونت
اسمم و یه بار دیگه میشنیدم از زبونت
اشکامو تو پاک می کردی کاش برای بار آخر
من صدات میزدم و باز تو می گفتی جان مادر
کاش میشد حتی یه لحظه در کنار تو بشینم
اگه تو بودی می گفتی نذار اشکاتو ببینم
اون عزیزی که تو دنیا یار من بود یاورم بود
نازنینم نازنیم اون فرشته مادرم بود
اون فرشته مادرم بود
به وسعت تمام روزهاي خوب بودنش به اندازه تمام روزهاي سرد و خاموش نبودنش دلم تنگ است ....