فردای روز متولد شدن پسری به همراه خاله راحله و بابایی از بیمارستان به خانه مامان عفت جون رفتیم قرار بود من وپسرم چند وقتی مهمون مامان عفت باشیم تا یه کم به مامان شدن عادت کنم . دوهفته ای هم بابایی اصفهان پیش ما بود ولی چون بیشتر مرخصی نداشت به بندرعباس برگشت تا در یک فرصت مناسب به اصفهان بیاد و مارا هم به خونه ببره. روزها میگذشت وکیاراد کم کم رشد میکرد ولی من با اینکه آمادگی کامل برای بچه دار شدن داشتم و تا قبل از بدنیا اومدنش دنیایی از انرژی بودم ولی پس از تولدش به کوهی از نگرانی تبدیل شده بودم دائم فکر میکردم نمیتونم از عهده نگهداری ازش بربیام نکنه کم دوستش دارم و... و همه این افکار برایم آزاردهنده بود . ولی بعدا با مطالعه در این زمینه م...