ما برگشتیم....
چند روزی میشه که از اصفهان برگشتیم ولی هنوز فرصت نکردم مطلبی بنویسم البته به غیر از وقت که شرط اصلی بوده یه کم هم تنبلی مامانی در ننوشتن مطلب دخیل بوده ولی خب الان تصمیم گرفتم که بنویسم....
این بار هم مثل همیشه حسابی خوش گذشت اصلا مگه میشه کنار عزیزانت باشی و خوش نگذره ؟؟؟ از قبل تصمیم گرفته بودیم که صبح زود حرکت کنیم ولی به مامان عفت جون نگفته بودیم که خیلی زود حرکت میکنیم ... وقتی صبح مامان عفت جون زنگ زد که ببینه حرکت کردیم یا نه ؟ و فهمید که پنج ساعت دیگه میرسیم کلی خوشحال شد ...همش فکر میکردم چون بعد از دو ماه قراره که همدیگه را ببینیم شاید یه کم غریبی کنی و اولش به من بچسبی ولی مثل اینکه کاملا در اشتباه بودم وقتی رسیدیم مامان عفت جون که دیگه طاقتش تمام شده بود اومده بود جلوی در منتظر بود وقتی مامان عفت را دیدی کلی ذوق کردی و سریع رفتی بغلش و مثل همیشه خاله رعنا و مامان عفت محو تو شده بودند و انگار من و بابا کورش فراموش شدیم من میگم ما هم خوبیم ...ماهم هستیم...البته بعد از اینکه حسابی دیدنت میگن ببخشید آخه همه حواسمون رفت پیش کیاراد ...و من غرق در لذت از دیدن شادی و برق عشق و علاقه در چشمان همه کسانی که عاشقانه دوسشون دارم.....
شب هم دایی و خاله ها اومدند و حسابی کیف کردی ...گفتم پسرم میتونه شعر بخونه همه منتظر که کیارادم شعر بخونه ...پسرم شعر توپ سفیدم را بخون ...کیاراد : توپ.... همه منتظر ادامه َشعر... من گفتم خوب تمام شد خلاصه همه کلی خندیدند و ذوق کردند ....آخه وقتی بهت میگم شعر بخون با یه لحنی خیلی قشنگی میگی توپ.... و این یعنی شعر توپ سفیدم که روزها برات میخونم ...تازه جدیدا شعر جوجه جوجه طلایی هم به همین شکل میخونی و میگی : جوجی...و اون لحظه است که میخوام بخورمت.... قربون پسرم برم که شعرهای به این بلندی را حفظ کرده....
بازار نمره دادن های من و بابا کورش هم حسابی داغ داغ بود و گل پسری ما نمراتی میگرفت که خیلی با هم اختلاف داشتند مثلا وقتی خونه مامان عفت جون بودیم در بیشتر مواقع بیست و وقتی رفتیم خونه مادرجون در نهایت تاسف صفر نمیدونم چرا اونجا بیشتر به من میچسبیدی و دائم در حال خوردن میمی بودی این جور مواقع واقعا مامان را خسته میکنی و نا امید از خودم و نگران که نکنه پسرم اون طوری که میخوام نشه وبه خاطر دوری بیش از اندازه به من وابسته بشه....ولی خب یه جورایی بهت حق میدم چون خونه مادرجون خیلی سرگرم نیستی و از این بابت سردرگمی و باعث میشه بیشتر به من بچسبی یا شیطنت بکنی ولی خونه مامان عفت جون حسابی سرگرمی و اصلا یادت هم به میمی نمی افته چه برسه به اینکه به من بچسبی....آخه خاله رعنا و دایی رسول و مامان عفت جون حسابی باهات بازی میکنند و اگه خاله ها هم بیاند که دیگه آخرشه..... اينم چند تايي عكس كه گوشه اي از خوش گذروني هاي خونه مامان عفت جون را نشون ميده....
اين كفشهاي شيدا جون بوده كه از اون موقع تا الان يعني سيزده چهارده سال پيش نگه داشته ...شيدا جون نسبت به وسايلش خيلي حساسه و دوست داره همه را واسه خودش نگه داره ولي ببين چقدر دوست داشته كه اينها را به شما داده...البته ميگن اين حساسيت شيدا جون به من رفته ...نميدونم شايد مرسي شيدا ي خاله.......
از عاشقانه های دایی رسول هم نگو که دیگه حسابی دیونت شده و توهم دائم دایی دایی میکنی و بیشتر دلش را میبری البته حتما سرفرصت باید یه مطلبی با عنوان عاشقانه های دایی رسول جون بنویسم تا بدونی که چقدر دایی جونت عاشقته ........
مامان عفت هم شاکی از دست من و بابا کورش بابت نمره صفر که این عدالت نیست آخه نمیشه یکروز بیست بشه یه روز صفر حداقل یه حد وسط هم نمره بدید مثلا ده ...هفت یا هشت ...و حتما که شما بی انصافی میکنید...و بابت این موضوع کلی میخندیم ولی باور کن پسرم که گاهی اوقات نمره صفر را هم با کلی ارفاق بهت میدم...مامان عفت معتقده که چون شما همیشه پسر خوبی بودی من و بابا کورش کمی پرتوقع و لوس شدیم ....فکر کنم مامان عفت جون راست میگه کیاراد من با خوبیهاش ما را لوس کرده
كياراد خونه مادرجون ...
از قبل قرار بود که این دفعه که اصفهان رفتیم حتما ببریمت باغ پرندگان چون فکر میکنم کلی خوشحال بشی ولی نمیدونستم که ساعات بازدید فقط صبح تا چهار بعد ازظهر واسه همین فرصت نشد که این دفعه بریم ولی سعی میکنم که دفعه بعدی حتما ببریمت پسرم...
راستی عمه نسرین هم به تازگی یه نی نی کوچولو به دنیا آورده بود که شما اصلا حسایتی بهش نداشتی و فقط اگه من نزدیکش میشدم یه کم شاکی میشدی و هر موقع میگفتم نی نی چه کار میکنه فقط ادای گریه کردن را در میاری خوشگل مامان ولی پسر مهربونم با نی نی هیچ کاری نداشت برعکس پارسا جون که فقط منتظر یه فرصت بود که تکلیف نی نی را روشن کنه
خلاصه این سفرمون به اصفهان هم مثل همیشه خیلی زود گذشت و تا چشم برهم زدیم زمان برگشت رسید ...ولی به امید اینکه روزهای تنهاییمون هم زود بگذره به خونه برمیگردیم و با یه دلتنگی همیشگی و مضاعف بازم به اصفهان میاییم خیلی زود زود...
خوابيدن داخل ماشين در حال حركت هم دنيايي براي خودش مگه نه پسرم ؟؟
دوست دارم...