باز هم اصفهان....
مثل ترم گذشته قرار بود كه اين ترم هم موقع امتحانات باباكورش من و شما بريم اصفهان و مهمون خونه مامان عفت جون بشيم ولي يادمون افتاد كه اين ترم خاله رعنا جون هم امتحان داره و امتحانات دكترا هم از اون امتحانات كه با وجود ما و شيطونكي مثل كياراد مطمئنا خاله رعنا جون نميتونه مثل هميشه موفق باشه بنابراين تصميم گرفتيم توي خونه خودمون بمونيم و سعي كنيم تا اونجايي كه ميتونيم به باباكورش كمك كنيم تا بتونه توي خونه هم درس بخونه ....ولي يك دفعه برنامه مون عوض شد و خاله رعنا جون گفت كه امتحاناتش پانزدهم تمام ميشه و اين طوري من و شما ميتونيم به اصفهان بريم تا بابا كورش هم دو امتحان باقي مونده اش را به خوبي بده و بياد پيش ما ...اولش يكم براي رفتن دودل بودم ولي بعد به خاطر دلتنگي زياد و بي تابي هاي دايي رسول جون و دلتنگي مظلومانه مامان عفت مهربون مصمم شدم كه بريم ... بنابراين واسه نوزدهم شب بليط گرفتيم و دوتايي راهي اصفهان شديم يه كم نگران بوديم كه شايد توي هواپيما اذيت كني چون چند ماهي ميشه كه سفر دو نفره نداشتيم ولي مثل اين كه نگراني من بي مورد بود و پسرم خيلي خيلي آقا بود البته منم كلي واست كتاب آورده بودم و كل پرواز را با كتابهات سرگرم بوديم ...يه كوچولوي ديگه كه حسابي گوشش درد ميكرد و گريه ميكرد و شما فقط با شنيدن صداي گريه اون ميگفتي مامان ...باي ...باي ...باي...يعني واي واي و من دلم ميخواست بخورمت ...
توي فرودگاه عمو حميد و خاله رفعت جون و رامين و صبا جون اومده بودند دنبالمون و شما به محض ديدنشون رفتي بغل رامين و چنان استقبال گرمي كردي كه من انتظارش را نداشتم ...توي مسير خونه مامان عفت جون هم اينقدر توي ماشين خنديدي كه به سكسه كردن افتادي و حسابي لحظه ورودمون به اصفهان را با خنده هاي شيرينت به ياد موندني كردي ...
روز اول به قدري حواست به بازي بود كه به كل مامان و از اون هم مهمتر مي مي را فراموش كردي و تا بعد از ظهر اصلا سراغي از مي مي نگرفتي ...و اگه دل بي طاقت ماماني يادت نمي انداخت شايد تا شب هم ياد مي مي نميكردي....
البته حق هم بهت ميدم كه خونه مامان عفت جون يادي از مامان رويا نكني هرچند ته دلم يه كم دلگير ميشم كه نكنه من مامان خوبي نيستم ولي با مهربونيهاي وصف ناشدني مامان عفت جون ...خاله ها و دايي و عموها و بچه ها اين قدر غرق در شادي ميشي كه من از ديدن تو لذت ميبرم و از شادي تو شادم....
همه هر كاري كه از دستشون مياد انجام ميدند تا تو غرق در لذت باشي ...مثلا شيدا اسكوتر زمان بچگيش را واست آورده تا بازي كني ببين چه كيفي هم كردي.....
نگار جون كتاب و خط كش هاي مقوايي واست آورده تا نقاشي بكشي...
عاشق ايني كه خاله رعنا جون بغلت كنه و شعر مامان خوبت را واست بخونه و كلي ذوق كني...البته حاله ديگه خودت اين شعر اين طوري ميخوني...ماما مامان...........نه نه نو...ترجمه : مامان خوبت پيشت ميمونه قصه ميخونه دونه به دونه....دونه به دونه...
و يه عالمه بازي هاي لذت بخش كه تورا سرگرم كنند مثل تاب بازي با پتو كه يه شب حسابي بازي كردي و همه را خسته كرده بودي ولي خاله رفعت مهربون تا آخرش باهات بود و حاضر بود تا صبح هم تابت بده....
توي اين چند روز دو بار هم تنهايي از صبح تا بعد ازظهر رفتي خونه خاله راحله جون و حسابي خوش گذروندي ...ولي نمدونم چرا وقتي ازم جدا ميشي حس خوبي ندارم و دلم ميخواد كه زودتر برگردي كنارم...
ياد گرفته بودي كه حسابي خودت را واسه خاله راحله لوس كني و وقتي خاله را ميديدي خودت را به شكل زير روي زمين پرت ميكردي و تا خاله راحله جون نازت را نميكشيد و بغلت نميكرد سرت را از روي زمين برنميداشتي پسرك لوس مامان....
بعد از يك هفته باباكورش هم امتحاناتش را داد و پيش ما اومد و واسه گل پسرش يه قطار خوشگل هديه آورد.....
خونه مادرجون هم با پارسا و پريسا ماجراهايي داشتيم....با پريسا حسابي بازي ميكردي و دوستش داشتي به قدري كه هرموقع ميخواست بره طبقه بالا گريه ميكردي و دوست داشتي پيشت بمونه و با هم بازي كنيد برعكس پارسا كه با هم رابطه خوبي نداشتيد و گاهي حتي حاضر نبودي كنارش هم بشيني شايد به خاطر اين بود كه همسن هستيد و البته پارسا گاهي به زور وسايلي كه دستت بود را ازت ميگرفت و شما چون هميشه تنها بود انتظار چنين رفتاري را نداشتي و روزهاي اول كاملا بي دفاع فقط گريه ميكردي ولي روزهاي آخر كمي مقاومت ميكردي و با حالت گريه فقط ميگفتي پابا پابا يعني پارسا ...پارسا.....
در مورد حرف زدنت هم كلي پيشرفت كردي و تقريبا هر كلمه اي را كه ميشنوي تكرار ميكني ولي هنوز جمله نميگي ...مامان عفت جون را هم جديدا اوبه...با حالت كشيده صدا ميكني يعني عفت و عشقت مامان عفت بود و دائم صداش ميكردي...
عاشق دايي رسول جونت هستي و وقتي صداي ماشين دايي ميومد ميرفتي پشت در منتظر ميموندي تا بياد و وقتي ميومد باهاش دست ميدادي و انتظار داشتي فوري بازي را شروع كنه و دنبالت بدوه....
راستي به خاطر خريد لباس واست يه كارت هديه آتليه داشتيم كه باعث شد برخلاف قراري كه با خودم داشتم كه هر سال فقط روز تولدت براي گرفتن عكس به آتليه بريم چند تايي هم عكس بگيريم كه احتمالا دفعه بعد آماده ميشه فكر كنم عكسهاي جالب باشه من كه منتظرم ببينم....
خلاصه دوهفته اصفهان بودن هم به سرعت گذشت ودوباره راهي خونه شديم....
اينم دو تا عكس از داخل ماشين توي مسير خونه كه حسابي با اين ببعي كه مامان عفت جون واست خريده بود سرگرم بودي...
دائم پاي اين ببعي را جدا مي كني و ميگي آخي...مثلا كه دلت واسش سوخته و اون موقع است كه مامان كلي ميخواد بخورتت...
البته لحظه لحظه هامون توي اين دوهفته كنار همه كساني كه دوستشون داريم به ياد موندني و لذت بخش بود و اين گوشه اي از روزهاي با هم بودنمون بود ....توي اين دوهفته روزهاي برفي قشنگي را هم ديديم و يه عالمه اتفاق خوب ديگه كه توي پست هاي بعدي واست مينويسم پسرم....