همدم روزهاي مامان....
روزها به سرعت در گذرند و من غرق در دنياي با تو بودنم و پرم از لحظه لحظه هاي ناب و تكرار نشدني با تو بودن و در آرزوي اين كه اي كاش ميتوانستم تمامي اين روزها را در خاطراتم ثبت و ظبط كنم ولي افسوس كه اين يك آرزوي محال است ...ولي تمامي تلاشم را ميكنم كه با گرفتن عكس و فيلم آرشيو خاطرات كودكيت را پربارتر و پر رنگ تر كنم و ميدانم كه اين خاطرات براي خودم گنجينه اي با ارزش و شايد براي تو نيز يادگاري جالب و دوست داشتني باشد...
در اين پست تصميم دارم يكي از روزهايي را برايت تعريف كنم كه با هم به قصد خريد بيرون ميريم و چون خيلي خيلي از بازيها و حركات كودكانه ات لذت ميبرم سعي كردم با چند عكس اين روزها را بياد ماندني تر كنم.....تقريبا تمامي اين كودكانه هايت هر بار تكرار ميشه و من هربار دلم ميخواهد كه از بوسه لهت كنم كوفولوي من....
اول از همه تلاش براي پوشيدن لباس....
فوري ميري در حياط را باز ميكني و اول يكم با مورچه ها حرف ميزني ...چون جديدا ياد گرفتي و دستت هم به زنگ خونه خاله كبري همسايه مهربونمون ميرسه ذوق اينو داري كه خودت بري زنگ بزني و اونها هم كلي ذوق ميكنند كه كياراد خودش مياد خونمون....
بعد از گذشتن از اين مرحله از بپر بپر روي دريچه فاضلاب حسابي كيف ميكني و همه دريچه ها را توي مسير امتحان ميكني....
چون يكي از همسايه هاي كوچمون يه سگ كوچولوي خوشگل دارند و در بيشتر مواقع هم توي حياط و مياد پشت در ...بدو بدو ميري سمت در حياط اونا و هاپو را صدا ميكني....
بعدش همين طوري بدو بدو جلوي مامان ميدوي و من عاشق اين دويدن هاتم.....
البته گاهي هم زمين ميخوري ولي فوري خودت بلند ميشي.....
به همه صداهاي اطرافت هم توجه ميكني....صداي هواپيما..اتوبوس...ماشين...پرندگان و.... درحال گوش كردن....
بعد از خريد هم در بيشتر مواقع بايد يك سري به پارك نزديك فروشگاه بزنيم و بازي كني .....
خلاصه اينكه بعد از كلي بازي يك خريد يك ربع ساعتي را من و تو حداقل توي يك ساعت انجام ميديم و به خونه بر ميگرديم....
فكر كنم بعد از شستن دستها و تعويض لباس خوردن يه آب ميوه خوشمزه يا شير موز حسابي بچسبه...نوش جانت پسرم ...گواراي وجودت....
البته گاهي هم كه با بابا كورش به خريد ميريد مطمئنم كه همه اين مراحل تكرار ميشه با اين تفاوت كه در برگشت اين شكلي هستي... نگاه كن بستني را تا نوك انگشتهاي پات هم ريختي....
ديروز هم با هم رفتيم بهداري بابت طرح واكسيناسيون فلج اطفال و شما با ديدن آمبولانس چنان ذوقي كردي و فوري رفتي سمتش آخه با آمبولانس و صداش توي كتابات آشنا شدي ولي تا به حال از نزديك نديده بودي....
بعد از بهداري و ديدن آمبولانس هم دوباره چشمت به پارك افتاد و نيم ساعتي هم توي پارك بازي كردي و در آخر هم با نارضايتي به خونه برگشتيم....راستي ديروز اولين باري بود كه باهم دو تايي با ماشين خودمون بيرون رفتيم چون تا قبل ميترسيدم كه توي ماشين اذيت بشم ولي خب ديروز تجربه خوبي بود و بعد از اين هم تكرار خواهد شد پسر گلم......
اي همدم روز و شبم اي مايه تسكين من
در ذهن من تنها تويي بالاتر از پندار من
اي باني آسايشم