کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

خداحافظي با مي مي.....

1393/1/26 6:33
نویسنده : مامان رویا
751 بازدید
اشتراک گذاری

جانم...

انگار همين ديروز بود كه تو كم كم در وجود من جايي به وسعت تمام دنيا باز كرده بودي وهر روز بي تاب تر از روز قبل منتظر رسيدن روز موعودمان و لحظه در آغوش كشيدنت بودم و با گذشتن ثانيه ها و نزديك شدن به لحظه ديدارمان نگراني كه شايد اولين حس نگراني مادرانه ام بود ذهن سرشار از وجود توام را مشغول خود كرده بود كه آيا من توانايي اين را دارم كه كودك دلبند خود را بدون كمك با شيرهاي كمكي تغذيه كنم ؟؟؟  واين نگراني حتي تا هفته هاي اول پس از تولدت نيز همراه من بود تا اينكه به كمك خودت و دلگرمي هاي مامان عفت جون مهربون با موفقيت اون روزها را پشت سر گذاشتيم و به كلي اين نگراني را فراموش كردم....

هنوز يادم نرفته بار اولي را كه قرار بود تو شير بخوري ودر خواب نازي فرو رفته بودي كه حتي خاله راحله جون ..مامان عفت و مادر جون و بابا هم نتونستند از خواب بيدارت كنند و بالاخره پرستار مهربون بيمارستان تونست بيدارت كنه تا كمي شير بخوري...و بعد از اون روزهاي من پر شد از لحظه هاي ناب با تو بودن كه فقط مال من و تو بود ...نگاههاي زيباو پر معناي تو موقع خوردن شير كه زيباترين لحظهاي من راساختند...بازي دستهاي كوچولوي تو ...و هزاران نگاه و حركت پر معنا از وجود كوچولوي تو كه فقط و فقط مال من و تو بود كه هيچ كدوم در هيچ كلمه و جمله اي قابل بيان نيست...هرچند در اين اواخر گاهي به دليل خستگي و يا اصرارهاي زياد تو براي شير خوردن خستگي برمن غلبه ميكرد ولي تمام اون لحظه هاي شيرين و ...هميشه در روح و جسمم قشنگترين تجربه مادرانه ام بوده....و افسوس كه چقدر زود از خاطراتمان دور ميشويم و با وجود گذشت كمتر از يك ماه هنوز گاهي با اين حس خود درگيرم انگار كه ديروز در آغاز راه بوديم و انگار كه عمريست از پايان راه ميگذرد ومن در تلاطم اين احساسهاي متضاد دلتنگ هواي با تو بودنم هستم.....

با خودم قرار گذاشته بودم كه تا وقتي كه دو سالت تمام شد بهت شير بدم و از اين بابت مصمم بودم ولي هر روز كه بزرگتر ميشدي وابستگيت به خوردن مي مي هم بيشتر ميشد و بابا كورش هم دائم ميگفت فكر كنم براي از شير گرفتن خيلي اذيت بشه چون وابستگيش زياده سوال تا اينكه دفعه قبل كه رفتيم اصفهان روز اول خونه مامان عفت جون اينقدر خوشحال بودي و مشغول بازي كه تا شب حتي يادي هم از مي مي نكردي ...اينقدر كه من دلتنگ شدم و يواشكي بهت يادآوري كردم خجالت و همونجا بود كه تصميم گرفتم براي اينكه كمتر اذيت بشي توي تعطيلات نوروز كه به اصفهان اومديم و بيشتر سرگرم بودي اين مرحله را هم به اتمام برسونيم...

ولي وقتي قرار شد خاله رفعت اينا هفته اول نوروز مهمون خونه ما باشند ديدم اين بهترين فرصت كه توي خونه خودمون و در كنار همه كسايي كه دوستشون داري اين كار را انجام بديم ....تا اينجاي كار اصلا به نظرم كار سختي نميومد و فقط نگران شما و اينكه گريه بكني و اذيت بشي بودم كه با دلگرمي به خاله رفعت جون و عمو حميد و بچه ها از اين بابت هم دلم محكم بود...

تصميم گرفتم كه همون روز اول كه خاله اينا مياند كه بيشتر سرگرم هستي شروع كنيم ولي نميدونم چرا وقتي به اون روز نزديك شديم همه چيز تغيير كرد اون كاري كه فكر ميكردم اگه همكاري بكني به راحتي انجام ميشه ، سخت تر از چيزي بود كه فكرش را كرده بودم البته منظورم سختي از نظر عاطفي بود هر چند من مثل شما نميتونستم بهانه گيري كنم ولي همه ذهنم مشغول اين كار بود و باعث شد كه روز اول را بگذريم ...و از همون لحظه اول دلتنگ دلتنگ بودم گلم ناراحتولي فرداي اون روز ديگه تصميم را گرفتم چون ميدونستم بهتره زودتر اينكار را انجام بدم تا وقتي رفتيم اصفهان زمان بيشتري گذشته باشه و كمي عادت كرده باشي...

اول قرار بود كه كمي مي مي تلخ بشه تا با خوردنش خودت متوجه بشي كه ديگه فايده نداره ولي بعد دلم نيومد و به چسب زخم اكتفا كردم و شما با ديدنش گريه ات گرفت و گفتي مامان مي مي دودو كه من هم گريه ام گرفت البته خاله رفعت جون هم بغضي در نگاهش بود كه به خاطر ما مي خنديد و شوخي ميكرد و همين گريه كوتاه شما اولين و آخرين گريه پسر صبورم واسه مي مي بود...سخت ترين لحظه اي بود كه با هم داشتيم پر از حس هاي نامعلوم و گنگ بودم انگار تو هم درگير چنين حال و هوايي بودي بيشتر به درون خودت رفته بودي فقط گاهي  يواشكي ميگفتي مامان مي مي دو دو....ناراحتانگار تو هم فكر ميكردي كه اين فقط و فقط يه حس بين من و تو و ما بايد در سكوت و بانگاه هايي كه براي من پر از حرف هاي قشنگ تو بود از دلتنگيت اين روزهاي سخت را پشت سر بگذاريم...ساکت و برخلاف تصورم نه تنها از من دور نشدي بلكه نزديك تر از هميشه به من بودي انگار اون حس مشترك دلتنگي ما را به هم نزديكتر هم كرده بود و شبها موقع خواب حتما دستت را دورگردنم حلقه ميكردي و به آرامي ميخوابيدي ....خمیازه

از همون لحظه اول فكر كنم تصميمت را گرفته بودي كه محكم باشي چون ديگه حتي نخواستي كه مي مي را هم ببيني شبها هم موقع خواب خيلي راحت كنار ما ميخوابيدي و فقط دو شب اول يكي دو بار بيدارشدي و درخواست آب كردي خيلي آروم و صبورانه....ولي خب ميديدم كه از درون خيلي بهم ريختي و حالتهاي عصبي پيدا كرده بوديو يه كوچولو دست بزن و كمتر حرف ميزدي و دائم توي خودت بودي و بابا كورش هم از اينكه ميديد اينقدر تو خودتي ناراحت بود نميدونم احساس ميكردم اينقدر ناراحته انگار تمام حس من و تو را شريكه و دائم ميگفت كاش با تلخ شدن مي مي خودش ميفهميد كه ديگه مي مي فايده نداره شايد روشمون اشتباه بوده ولي خب اين مرحله و اين حالتهاي ناراحتي شما هم پس ازگذشت يكي دو هفته اي همه به حالت اول برگشت و فقط نحوه غذا خوردنت كه نسبت به قبل بد غذا شدي و يه كوچولو هم لاغر شدي و بابا كورش مهربون دوباره ناراحت كه پسرش لاغر شده ولي من قول دادم كه دوباره با ترفندهاي مامان رويا كوفولوت كنم پسر صبور و محكم من....

البته بايد بگم كه توي گذشتن از اين مرحله وجود عمو حميد مهربون ...خاله رفعت جون...رامين عزيزم ...نگار جون و صبا دوست داشتني بسيار بسيا كمك ما بود تا بتونيم به اين راحتي از اين مرحله بگذريم و اگه اذيت شدند به خاطر گاهي بد اخلاقي كياراد جون ازشون عذر خواهي ميكنيم خصوصا زماني كه كيارادم با عصبانيت يه كوچولو دست بزن پيدا كرده بود...خجالت مثل عكس زير كه دو روزي بود كه كياراد مي مي نميخورد ورفته بوديم كوه زيباي گنو و اونجا حسابي بي حوصله بود و نگار مهربون حسابي سرگرمش كرد...

اين عكس حسابي گوياي اينكه كه پسر هميشه خندان من چقدر تو خودشه و آشفته است...

كياراد بي حوصله من...

 راستي طبق يك عقيده قديمي بزرگترها ميگند وقتي بچه اي را از شير ميگيرند بهتره بعد از دو سه روز اجازه بدهند تا بچه يه دونه تخم مرغ بزنه به زمين و بشكنه ...اونا معتقدند كه اين طوري بغض درون بچه تخليه ميشه و زودتر ميتونه با اين موضوع كنار بياد ما هم به حرف مامان عفت جون اين كار را انجام داديم و اينكه تاثيري داشت يا نه نميدونم سوال

جانم...

 پسر مثل گلم من و شما  يك سال وده ماه و بيست و هفت روز با هم و غرق در دنياي تكرار نشدني معناها بوديم و از ابتداي راه قرار بر اين بود كه از اين مرحله هم گذر كنيم و در اول فروردين 93  با هم و باكمك عزيزانمون و با صبوري بيش از اندازه تو به خوبي اين مرحله را هم پشت سر گذاشتيم  هر چند گذشتن از اين مرحله از لحاظ عاطفي سخت تر از تصورم و كنار آمدن شما با اين موضوع راحتر از چيزي بود كه مي پنداشتم ...و از اين بابت به خود ميبالم به خاطر وجود توي نازنين در لحظه لحظه هاي زندگيم و  خدا را شاكرم.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (16)

مامان امیرعطا
25 فروردین 93 17:43
زبان قاصر از گفتن کلمه ای ....... واقعا که تا این مرحله رو تجربه نکنی نمی فهمی از لحاظ روحی به 1 مادر و دلبندش چه ها گذشتههههههه. خسته نباشی عزیزم. کیاراد جونم مرد شدنت مبارک عزیزم. آفرین پسر صبور و آقا.
مامان رویا
پاسخ
دقيقا...شما هم خسته نباشي...
مامان شیما
26 فروردین 93 1:34
رویای عزیزم، واقعا یه بغض گنده از خوندن مطلبت گلومو گرفته.واقعا سخته.خیلی زود میگذره.پرهام هم روز به روز وابسته تر میشه. خدارو شکر مثل کیاراد جون بچه ی فوق العاده صبوریه.پستونکو راحت 14 ماهگی گذاشت کنار و حالا بی نهایت وابسته ی می می شده.منم عقیده ام به 24 ماهگیه یعنی 8 ماه دیگه.ولی انگاری زود میگذرهعاشق این لحظات قشنگم.از الان فکرشو هم میکنم دلم تنگ میشه.ایشالا توی همه ی کارا موفق باشی
مامان رویا
پاسخ
مرسي دوست من...اميدوارم پرهام جونم اين روزها را به خوبي سپري كنه...اين ديگه قانونه
محبوبه مامان ترنم
26 فروردین 93 7:26
عزیز دلمممممممممممممممم. الهی که به سلامتی. خدا را شکر که راحت بوده واستون . به هر حال چاره ای نیست این هم قسمتی از مادرانگی هاست. واسه این شیر مرد کوچولو روزهای خوبی رو آرزو می کنم
مامان رویا
پاسخ
ممنون خاله مهربون..
فرزانه مامان آرین مهر
26 فروردین 93 9:29
کیاراد جون مرد شدنت مبارک ایشالله که تنت سالم باشه ودوباره تپل مپل بشیرویا جون خسته نباشی درکت میکنم وقتی میخوندم اشکم سرازیر شد ایشالله که سربلند وپیروز باشید
مامان رویا
پاسخ
مرسي دوست من...
فــــــــــــریبا
26 فروردین 93 9:56
سلام مامان رویاااااااااا ماشا الله به این گل پسر خوشگل قربونش برم خیلی نازههههههههههههههه خدا حفظش کنه در کنار شما و چشم بد ازش دور باشه بگردم گل پسری برا خودش مردی شده و دیگه شیر نمیخورهه
مامان رویا
پاسخ
مرسي خاله مهربون از اين همه لطف...بازم پيش ما بياييد...ما منتظريم...
فــــــــــــریبا
26 فروردین 93 9:59
رویا جون چشم بر هم زدنی عمر میگذره و یه روز میبینی گل پسری بزرگ شده و دمادش کردی ... و خودش بابا شده ... شاید الان با خوندن حرفم بگی حالا کو تا اون موقع .......!!1 اما باور کنید چشم بر هم زدنی میگذره و من حالا که پسرم دخمل نازشو صدا میزنه ومیگه بابایی با تعجب نگاهش میکنم ومیگم این همون امید کوچولوی منه که حالا بابا شده و داره دخترشو صدا میزنه ... بهمین سادگی و کوتاهتر از اونچه تصور کنی عمر میگذره .... امیدوارم لحظه لحظه عمرتون سر شار از شادی ونشاط باشه
مامان رویا
پاسخ
دقيقا همين طور دوست من...اميدوارم هميشه به خوشي بگذره...
ایلیا
26 فروردین 93 11:28
سلام ممنون که به ما سر زدین. با اجازه شما را لینک کردیم. دوس داشتین ما را لینک کنین. بای بازم میایم.
مامان رویا
پاسخ
حتما عزيزم...
مامان محیاآرام جانم
26 فروردین 93 11:29
وای خداروشکر ک کیارادواسه خودش مردی شده.درسته آدم حس دلتنگی عجیبی پیدامیکنه اما وقتی میبینی پاره تنت آقا شده بهترین خوشحالیه دنیاست واست
مامان رویا
پاسخ
مرسي خاله جون ...دقيقا همين طوره انگار يه پيشرفت خيلي بزرگي كرده...
مامان محیاآرام جانم
26 فروردین 93 11:29
*;%’* *%;;%’* *;%*;%’*. *;*;%;*%*, )i( ( ) دوست گلم این دسته گل تقدیم شما. پیشاپیش روزت مبارک
مامان رویا
پاسخ
مرسي دوست من...همينطور براي شما...
سمانه(مامان سروش)
27 فروردین 93 0:28
مبارکه کیارادم!!!!ایشالا تنت سالم باشه خاله جون چقد بچه ها زود بزرگ میشنچقدر دلتنگی داره مادر بودنایشالا زنده باشین
مامان رویا
پاسخ
مرسي خاله جون ...واقعا به چشم برهم زدني همه چيز ميگذره...
الهه مامان مبین
27 فروردین 93 1:36
سلام دوست خوبم . خیلی خیلی خوشحالم که کیاراد عزیز رو از شیر گرفتین . الهی بگردم میدونم که چقدر براش سخت بوده این مرحله . ولی خدا رو شکر که به خوبی گذروندین . منم قرار بود که بعد از تعطیلات مبینم رو از شیر بگیرم ولی پسرم سرما خورد و گذاشتمش تا حالش کامل خوب بشه ... خیلی مرحله سختیه . خدا به همه مامانها کمک کنه ...
مامان رویا
پاسخ
سلام عزيزم...ممنون از لطفت ...اميدوارم شما هم اين مرحله را با موفقيت بگذرونيد...
مامان نگار
27 فروردین 93 8:49
رویا جون به خودت و پسر گلت تبریک می گم که از این مرحله به سلامتی عبور کردی .این روزها پسرت یه جورایی دچار عطش می شه دلیلش رو نمی دونم اما بزرگترا می گن که بچه این روزها همش تشنه اس و برای این عطش هم آب انار خیلی خوبه .باعث میشه دلش خنک بشه .توی یه کتاب دینی خوندم که برای اینکه کودک رو از شیر بگیری بهتره اولین بار ببری توی یه امامزاده یا مسجد و بهش انار بدی تا کم کم شروع کنی به گرفتن از می می .شما که شروع کردی ،آب انار رو هم بده شاید حال و احوالش بهتر هم بشه ایشا....
مامان رویا
پاسخ
ممنون عزيزم از راهنماييت...حتما..
مامی آرشیدا
28 فروردین 93 0:07
سلام مامان رویای مهربون مبارک باشه مرحله جدیدازاستقلال کیارادجونم خیییلی عالی نوشته بودید
مامان رویا
پاسخ
مرسي از لطفت دوست من....
رها
28 فروردین 93 7:21
سلام دوست خوبم تبریک میگم به آقا کیاراد ناناسی که دیگه مرد شده واسه خودش ایشالله که غذا خوردنش هم خوب میشه منم پسرم رو توی ایام عید از شیر گرفتم روز چهارم عید واقعا" این توصیفاتی که نوشته بودی رو با تمام وجود درکشون کردم واقعا" سخته پسر منم یکی دو شب اذیت شد و بعد خوب شد چند روزی هم درست غذا نمیخورد اما شکر خدا الان خوب شده
مامان رویا
پاسخ
مممنون عزيزم...
مامان پارساجونی
28 فروردین 93 11:48
کیاراد خوشگلم مرد شدنت مبارک عزیـــــــــــــــــــــزممامان رویای عزیز به شما هم تبریک میگم واقعا مرحله سختی رو پشت سر گذاشتین نوشته هاتم خیلی قشنگ بودن
مامان رویا
پاسخ
ممنون عزيزم از لطفت....
الناز مامان طاها
29 فروردین 93 0:25
افرين بر بزرگ مرد كوچك و خوشتيپ خاله،خيلي بهت سخت گذشته رويا جونخوشحالم واسه هر دوتون كه اين مرحله رو با موفقيت پشت سر گذاشتين
مامان رویا
پاسخ
مرسي الناز جون ... سخت بود ولي به خوبي گذشت....