خداحافظي با مي مي.....
انگار همين ديروز بود كه تو كم كم در وجود من جايي به وسعت تمام دنيا باز كرده بودي وهر روز بي تاب تر از روز قبل منتظر رسيدن روز موعودمان و لحظه در آغوش كشيدنت بودم و با گذشتن ثانيه ها و نزديك شدن به لحظه ديدارمان نگراني كه شايد اولين حس نگراني مادرانه ام بود ذهن سرشار از وجود توام را مشغول خود كرده بود كه آيا من توانايي اين را دارم كه كودك دلبند خود را بدون كمك با شيرهاي كمكي تغذيه كنم ؟؟؟ واين نگراني حتي تا هفته هاي اول پس از تولدت نيز همراه من بود تا اينكه به كمك خودت و دلگرمي هاي مامان عفت جون مهربون با موفقيت اون روزها را پشت سر گذاشتيم و به كلي اين نگراني را فراموش كردم....
هنوز يادم نرفته بار اولي را كه قرار بود تو شير بخوري ودر خواب نازي فرو رفته بودي كه حتي خاله راحله جون ..مامان عفت و مادر جون و بابا هم نتونستند از خواب بيدارت كنند و بالاخره پرستار مهربون بيمارستان تونست بيدارت كنه تا كمي شير بخوري...و بعد از اون روزهاي من پر شد از لحظه هاي ناب با تو بودن كه فقط مال من و تو بود ...نگاههاي زيباو پر معناي تو موقع خوردن شير كه زيباترين لحظهاي من راساختند...بازي دستهاي كوچولوي تو ...و هزاران نگاه و حركت پر معنا از وجود كوچولوي تو كه فقط و فقط مال من و تو بود كه هيچ كدوم در هيچ كلمه و جمله اي قابل بيان نيست...هرچند در اين اواخر گاهي به دليل خستگي و يا اصرارهاي زياد تو براي شير خوردن خستگي برمن غلبه ميكرد ولي تمام اون لحظه هاي شيرين و ...هميشه در روح و جسمم قشنگترين تجربه مادرانه ام بوده....و افسوس كه چقدر زود از خاطراتمان دور ميشويم و با وجود گذشت كمتر از يك ماه هنوز گاهي با اين حس خود درگيرم انگار كه ديروز در آغاز راه بوديم و انگار كه عمريست از پايان راه ميگذرد ومن در تلاطم اين احساسهاي متضاد دلتنگ هواي با تو بودنم هستم.....
با خودم قرار گذاشته بودم كه تا وقتي كه دو سالت تمام شد بهت شير بدم و از اين بابت مصمم بودم ولي هر روز كه بزرگتر ميشدي وابستگيت به خوردن مي مي هم بيشتر ميشد و بابا كورش هم دائم ميگفت فكر كنم براي از شير گرفتن خيلي اذيت بشه چون وابستگيش زياده تا اينكه دفعه قبل كه رفتيم اصفهان روز اول خونه مامان عفت جون اينقدر خوشحال بودي و مشغول بازي كه تا شب حتي يادي هم از مي مي نكردي ...اينقدر كه من دلتنگ شدم و يواشكي بهت يادآوري كردم و همونجا بود كه تصميم گرفتم براي اينكه كمتر اذيت بشي توي تعطيلات نوروز كه به اصفهان اومديم و بيشتر سرگرم بودي اين مرحله را هم به اتمام برسونيم...
ولي وقتي قرار شد خاله رفعت اينا هفته اول نوروز مهمون خونه ما باشند ديدم اين بهترين فرصت كه توي خونه خودمون و در كنار همه كسايي كه دوستشون داري اين كار را انجام بديم ....تا اينجاي كار اصلا به نظرم كار سختي نميومد و فقط نگران شما و اينكه گريه بكني و اذيت بشي بودم كه با دلگرمي به خاله رفعت جون و عمو حميد و بچه ها از اين بابت هم دلم محكم بود...
تصميم گرفتم كه همون روز اول كه خاله اينا مياند كه بيشتر سرگرم هستي شروع كنيم ولي نميدونم چرا وقتي به اون روز نزديك شديم همه چيز تغيير كرد اون كاري كه فكر ميكردم اگه همكاري بكني به راحتي انجام ميشه ، سخت تر از چيزي بود كه فكرش را كرده بودم البته منظورم سختي از نظر عاطفي بود هر چند من مثل شما نميتونستم بهانه گيري كنم ولي همه ذهنم مشغول اين كار بود و باعث شد كه روز اول را بگذريم ...و از همون لحظه اول دلتنگ دلتنگ بودم گلم ولي فرداي اون روز ديگه تصميم را گرفتم چون ميدونستم بهتره زودتر اينكار را انجام بدم تا وقتي رفتيم اصفهان زمان بيشتري گذشته باشه و كمي عادت كرده باشي...
اول قرار بود كه كمي مي مي تلخ بشه تا با خوردنش خودت متوجه بشي كه ديگه فايده نداره ولي بعد دلم نيومد و به چسب زخم اكتفا كردم و شما با ديدنش گريه ات گرفت و گفتي مامان مي مي دودو كه من هم گريه ام گرفت البته خاله رفعت جون هم بغضي در نگاهش بود كه به خاطر ما مي خنديد و شوخي ميكرد و همين گريه كوتاه شما اولين و آخرين گريه پسر صبورم واسه مي مي بود...سخت ترين لحظه اي بود كه با هم داشتيم پر از حس هاي نامعلوم و گنگ بودم انگار تو هم درگير چنين حال و هوايي بودي بيشتر به درون خودت رفته بودي فقط گاهي يواشكي ميگفتي مامان مي مي دو دو....انگار تو هم فكر ميكردي كه اين فقط و فقط يه حس بين من و تو و ما بايد در سكوت و بانگاه هايي كه براي من پر از حرف هاي قشنگ تو بود از دلتنگيت اين روزهاي سخت را پشت سر بگذاريم... و برخلاف تصورم نه تنها از من دور نشدي بلكه نزديك تر از هميشه به من بودي انگار اون حس مشترك دلتنگي ما را به هم نزديكتر هم كرده بود و شبها موقع خواب حتما دستت را دورگردنم حلقه ميكردي و به آرامي ميخوابيدي ....
از همون لحظه اول فكر كنم تصميمت را گرفته بودي كه محكم باشي چون ديگه حتي نخواستي كه مي مي را هم ببيني شبها هم موقع خواب خيلي راحت كنار ما ميخوابيدي و فقط دو شب اول يكي دو بار بيدارشدي و درخواست آب كردي خيلي آروم و صبورانه....ولي خب ميديدم كه از درون خيلي بهم ريختي و حالتهاي عصبي پيدا كرده بوديو يه كوچولو دست بزن و كمتر حرف ميزدي و دائم توي خودت بودي و بابا كورش هم از اينكه ميديد اينقدر تو خودتي ناراحت بود نميدونم احساس ميكردم اينقدر ناراحته انگار تمام حس من و تو را شريكه و دائم ميگفت كاش با تلخ شدن مي مي خودش ميفهميد كه ديگه مي مي فايده نداره شايد روشمون اشتباه بوده ولي خب اين مرحله و اين حالتهاي ناراحتي شما هم پس ازگذشت يكي دو هفته اي همه به حالت اول برگشت و فقط نحوه غذا خوردنت كه نسبت به قبل بد غذا شدي و يه كوچولو هم لاغر شدي و بابا كورش مهربون دوباره ناراحت كه پسرش لاغر شده ولي من قول دادم كه دوباره با ترفندهاي مامان رويا كوفولوت كنم پسر صبور و محكم من....
البته بايد بگم كه توي گذشتن از اين مرحله وجود عمو حميد مهربون ...خاله رفعت جون...رامين عزيزم ...نگار جون و صبا دوست داشتني بسيار بسيا كمك ما بود تا بتونيم به اين راحتي از اين مرحله بگذريم و اگه اذيت شدند به خاطر گاهي بد اخلاقي كياراد جون ازشون عذر خواهي ميكنيم خصوصا زماني كه كيارادم با عصبانيت يه كوچولو دست بزن پيدا كرده بود... مثل عكس زير كه دو روزي بود كه كياراد مي مي نميخورد ورفته بوديم كوه زيباي گنو و اونجا حسابي بي حوصله بود و نگار مهربون حسابي سرگرمش كرد...
اين عكس حسابي گوياي اينكه كه پسر هميشه خندان من چقدر تو خودشه و آشفته است...
راستي طبق يك عقيده قديمي بزرگترها ميگند وقتي بچه اي را از شير ميگيرند بهتره بعد از دو سه روز اجازه بدهند تا بچه يه دونه تخم مرغ بزنه به زمين و بشكنه ...اونا معتقدند كه اين طوري بغض درون بچه تخليه ميشه و زودتر ميتونه با اين موضوع كنار بياد ما هم به حرف مامان عفت جون اين كار را انجام داديم و اينكه تاثيري داشت يا نه نميدونم
پسر مثل گلم من و شما يك سال وده ماه و بيست و هفت روز با هم و غرق در دنياي تكرار نشدني معناها بوديم و از ابتداي راه قرار بر اين بود كه از اين مرحله هم گذر كنيم و در اول فروردين 93 با هم و باكمك عزيزانمون و با صبوري بيش از اندازه تو به خوبي اين مرحله را هم پشت سر گذاشتيم هر چند گذشتن از اين مرحله از لحاظ عاطفي سخت تر از تصورم و كنار آمدن شما با اين موضوع راحتر از چيزي بود كه مي پنداشتم ...و از اين بابت به خود ميبالم به خاطر وجود توي نازنين در لحظه لحظه هاي زندگيم و خدا را شاكرم.....